در چنین بسترِی تاریخی است که داستان «با شب یکشنبه» محمدرضا صفدری را که در مجموعهای به همین نام چاپ شده است، میتوان دید و درک کرد. این داستان شاید با عمده داستانهای ایرانی همروزگار خود بیگانه بنماید، اما معاصربودنش دقیقا در همین بیگانگی است؛ معاصر است چون متصل است به پیشینه اصیل داستان ایرانی بیآنکه صرفا تکرار آن الگوها باشد. «با شب یکشنبه» تکرارِ داستانهای قبلی محمدرضا صفدری هم نیست و اگر آن را با دیگر داستانهای خود مجموعه «با شب یکشنبه» نیز قیاس کنیم که اغلب گویی کابوسنوشتههایی هستند که به ترسیم وضعیتهایی هولناک میپردازند، میبینیم که این داستان یکه است و یکسر متفاوت با دیگر داستانهای کتاب.
راوی «با شب یکشنبه» کارگری فصلی است که بهدلیل نقص جسمانی و لرزش شانههایش کسی او را به کار نمیخواند. محل زندگی او خانهخرابهای است در جایی ظاهرا پرت. در این خرابه، در میان عدهای کارگر دیگر که میانهشان با او خوب نیست، گوشهای دنج برای خوابیدن ترتیب داده است. دیگران چشم به این گوشه دارند. راوی روزها بیرون میزند و زبالهگردی میکند بلکه چیز دندانگیری پیدا کند، اما زبالهگردی برای او گویی صرفا عملی برای کسبِ درآمدی جزئی و حداقلی نیست. این کار برای او لذتی در پی دارد کموبیش از جنسِ لذت کشف. سروکار او با اشیای مستعمل است و واسطه ادراک او از پیرامون همین اشیا هستند. او کارگری است علیل که توانایی حمل بار ندارد. داستان با صحنهای آغاز میشود که راوی در وضعیتی که بیشباهت به وضعیت کاراکترهای رمانهای ساموئل بکت نیست، بر زمین افتاده است: «سینه به زمین، پاهایم کشیده، سرم مانده بود توی چالهی درخت، جوی آب یخ بسته بود. نه روز پیدا بود، نه شب.» داستان با این وضعیت آغاز میشود. روایت به صورت معکوس پیش میرود و در پایان باز به همین نقطه بازمیگردد و در این میان آنچه هست، مسیری است که راوی تا این نقطه پیموده است. بارِ بدقلقی به پستِ راوی خورده است؛ یک کمد که او و دیگر کارگران هرچه زور میزنند نمیتوانند آن را به منزل برسانند. تقصیر به گردن راوی میافتد و کارگران دیگر کتکش میزنند: «چیزی خورد به شانهام. پرت شدم. کوبانده شدم به در و دیوار. بلند شدم، باز کوبانده شدم به دیوار پاگرد. جلوی در خانه، توی کوچه، سینه به زمین ماندم. زانوهایم را گرفتم، نیمخیز ایستادم. دوباره با سینه به زمین افتادم. پاهایم کشیده شد. سرم ماند توی چالهی درخت.»
داستان اینگونه تمام میشود. اما تا به سطرهای اولش برنگردیم کامل نمیشود: «...خودش بود. همان کمد چوب گردویی که میخواستیم از پلهها ببریمش بالا.» پس کمد همچنان همانجاست و داستان، به بیانی داستانِ بارهایی است که حملپذیر نیستند؛ داستانِ همه آن چیزهایی که از مجموعهای بیرون میمانند، چون در قالب و ساختاری که برایشان طراحی شده است، جا نمیشوند؛ چیزهایی که جا نمیشوند، مثل خود راوی که علیل است و علیلبودنش او را در موقعیتی ناجور قرار میدهد. پس «با شب یکشنبه» داستان ناجوربودن است؛ داستان وصلهای ناجور و هر داستان اصیلی داستان وصله ناجور است. وصله ناجور، یکه است، تنهاست؛ تنهایی او را به اشیای متصل و وابسته میکند؛ به اشیای مستعمل که اتصال به آنها برای راوی تجربهای لذتآفرین را در پی دارد. اشیایی که بهدلیل مستعملشدن، بهدلیل نقصی که در آنها پدید آمده است، از چرخه اقتصاد بیرون افتادهاند و به قلمروِ لذتآفرینی وارد شدهاند؛ قلمروِ لذتی یِکه که ناسودمند و در نتیجه بیرون از قلمروِ مبادله است. پس نقص، آغاز ورود به قلمروِ خودآگاهی است و پایان ازخودبیگانگی و این با پرسههای بیهدف، با گشتوگذاری ناسودمند و بیمقصد است که به دست میآید؛ با ولگشتن و خود را به دست تصادفی شیرین سپردن، با «پرتاب شدن به...» یا «ناگهان سردرآوردن از...» همانطور که راوی «با شب یکشنبه» ناگهان با چارچرخهای که چرخهایش «نرم و خوش» میگردند، مواجه میشود: «سر راهم جلوی خانهای، یک چارچرخه دیدم. سایهبانش پاره شده بود. با خودم بردمش. کمی راهش بردم و سر همان کوچه ولش کردم. چون چرخهایش نرم و خوش میگشت، برگشتم دستهاش را گرفتم و راه افتادم توی پیادهروها. چرخهایش روان میگشتند. باز خواستم ولش کنم. گفتم به خانه که برسم میفهمم این چارچرخه به چه درد میخورد.»
در سراسر داستان «با شب یکشنبه» همیشه چیزی در این میان کم است و همین همیشه چیزی کم بودن، حساب و کتابهای عادی را به هم میزند. این بههمریختگی و همچنین بههمریختگی وضعیت راوی و هویت او بهعنوان تنی ناقص و همواره بیرونِگودمانده، از خلال اشیای مستعمل و خنزرپنزرهاست که درک میشود: «بیستویک سال میشد که این تکهکاغذ در گوشهای مانده بود. پیش از هرچیزی این را خواندم: با شب یکشنبه. در زیر آن هزار با دویستوپنجاه شده بود هزارودویستوپنجاه. یک دویستوپنجاه هم در زیر آن دوتا آورده بود، شده بود هزار و چهارصدوپنجاه. اینها در میانهی کاغذ بود. در گوشهی چپ، هزاروچهارصدوپنجاه را از هزاروششصد کم کرده بود. مانده دویستوپنجاه. در گوشهای دیگر هزار با دویستوپنجاه به روی هم شده بود هزاروچهارصدوپنجاه. چیزی در میانه کم بود. او فراموش کرده بود. خواستم میانهاش را با دویست پر کنم که درست بشود. دستم پیش نرفت، چون نمیدانستم یارو میخواسته است چهکار بکند.»
فاصله راوی با حساب و کتاب درست، با منطق سود و مبادله فاصله همین دست تا کاغذ است؛ دستی که پیش نمیرود برای گذاشتن یک دویست در یک جمعِ ریاضی. وفاداری راوی به نوشته روی کاغذ مستعملِ بیستویکساله منطقِ دودوتاچهارتا را به هم میزند و راوی را بیرونِ گردونه مناسبات رایج نگه میدارد. او با وفاداری به کاغذ مستعمل، منطق عادی اعداد و ارقام را پوچ و بیمعنا میکند. این راوی غریبه است. او بیرونِ زمان ایستاده است. وجودش برای دیگر همگنانش اسباب دردسر تشخیص داده میشود. معتقدند ازجاتکاننخوردن کمد به خاطر وجود اوست. او باید برود چون وجودش قاعده بازی را به هم میزند. همچنانکه خود قصه نیز از آن دست قصههایی است که بازی رایج در قصهنویسی این سالها را برهم زده است؛ قصهای که مؤلفی آن را نوشته است؛ قصهای با مُهرِ مخصوصِ نویسندهاش، برخلاف قصههای تولید انبوه این سالها که در بهترین حالت صرفا به لحاظ تکنیکی «خوب» نوشته شدهاند و در کلاسِ داستاننویسی بیست گرفتهاند، اما «آن»ی ندارند که از آنِ مؤلفِشان باشد. قصههایی بدون سبک شخصی که همه کموبیش مثل هم نوشته میشوند. در چنین وضعیتی است که قصهای از جنس «با شب یکشنبه» یِکه مینماید و خاص. قصهای با اصالت که متصل است به میراث و پیشینه اصیل داستاننویسی ایران.
به نقل از روزنامه شرق
نظر شما