«تنها داستان» جدیدترین رمان جولیان بارنز، نویسنده بریتانیایی برنده جایزه منبوکر، داستانی عاشقانهای است که طی چند روز آینده توسط انتشارات «جاناتان کیپ» لندن روانه بازار میشود.
هر سه راوی، دوران کودکی خود که در دهه 1950 میلادی گذشته و دوران جوانی امیدبخش اما پراضطراب دهه 60 میلادی خود را با خواننده به اشتراک میگذارند، که به خاطر تحصیلات دانشگاهی بلاجبار از خانواده دور شدند. همه آنها لحن مشابه افسرده و صمیمی و نثر ریتمیک، ظریف و لطیفی دارند که حرفهای زیادی برای گفتن درباره زمان، عشق و ماهیت فریبنده حافظه دارند.
پل، قهرمان آخرین رمان بارنز بیشتر از فرآیند داستانی، خود را در جایگاه یک خاطرهنویس قرار میدهد. پل، روایتش را با یک پرسش گسترده و فلسفی آغاز میکند: «ترجیح میدهید بیشتر عاشق باشید و بیشتر زجر بکشید، یا کمتر عاشق باشید و کمتر زجر بکشید؟» او به طور مداوم نیمنگاهی به زمینه تاریخی و جزئیات ساختاری دارد و همیشه اصرار دارد که خودش را معمولی و نمونه صرف یک انسان نشان دهد.
تونی قهرمان رمان «درک یک پایان» داستانش را از مدرسه آغاز کرد، جایی که مردان جوان پرمدعا برای گرفتن امتیاز بیشتر از استاد تاریخ با هم رقابت میکردند. در مقابل پل، داستانش را با فراغ بال شروع میکند. او 19 ساله است و خسته، ناامید و بیحوصله از دانشگاه در جادهها میراند. مثل تونی، چندین دوست مذکر دارد، اما در سنتهای بارنز ذوب نشده و به ظاهر مشکلی با خانوادهاش ندارد. وقتی مادرش از او میخواهد به باشگاه تنیس ملحق شود، با خوشرویی میپذیرد و با کمی اَه و اوه خودش را راضی میکند. اما وقتی مانند تونی با یک زن جذاب، باهوش، عجیب و بزرگتر از خودش به نام سوزان روبهرو میشود، فرار نمیکند؛ او را با ماشین به منزل میرساند و با جرات کسی که دهها سال است عاشق است با او برخورد میکند. «تنها داستان» او و توصیف حوادث زندگیاش.
درک یک پایان توسط راوی بیثبات خود به سرعت میلغزد و طرحی جدی دارد که تمام جزئیات آن مهم است. پل در برابر چنین ترفندی مقاومت میکند: او با گامهای بلند میدود، تکرار میکند و از چیدن کاراکترها بر اساس طرح داستان خودداری میکند و مثلا به جوآن، دوست سوزان، که نقش مهمی در داستان ندارد، فضای بیشتری میدهد و در عوض به دخترهای سوزان بسیار کم میپردازد. تمام اینها به این معنی است که لحظات بینظیر و حساس، که در «تنها داستان» کم هم نیستند از هوش روانشناسانه میآید. در داستان، تجربیات خودشان را از بین میبرند و شخصیتها به نحو ویرانگر و متقاعدکنندهای رو به زوال میروند. سوزان در ابتدا جذاب، ثروتمند، قدرتمند و پر از حرفهایی است که ما را به این نتیجه میرساند که او هوش سرشاری دارد؛ اما از اواسط کتاب او به یکسری استعاره تکراری تنزل پیدا میکند و مدام سوالهای ناامیدکنندهای میپرسد که درنتیجه نه تنها پل، بلکه ما هم از خود میپرسیم آیا اصلا او را میشناسیم؟
در تمام طول داستان یک بازی دائمی و ظریف با ضمایر وجود دارد. پل فقط وقتی که با عشقش هست، «من» است و بقیه جاها خود را «تو» خطاب میکند. و در پایان یک «او»ی معمولی است که میتواند او را در لحظات طاقتفرسای درد به «من» بازگرداند. سرآخر خودِ نوشتن هم مظنون میشود، وقتی که سوزان با خطی ناخوانا در دفترچه یادداشت پل مینویسد: «با قلم سیاهت مینویسم که از من متنفر شوی» و یادداشت رقتانگیزش بارها و بارها در ذهن پل میچرخد، منطقی، فلسفی و در تمام انواع گذشته و آینده، آنقدر که دیگر نه نفرت میماند و نه عشق. همه اینها بسیار غمانگیز و به طرز وحشتناکی واقعی به نظر میآید: «توصیفی دقیق از چگونگی به دام افتادن عشق در قاب خود و خالی کردن خود از رنگ و معنی.»
نظر شما