در میانه زمستان بیستوسومین و آخرین اثر ایزابل آلنده، نویسنده امریکای لاتین است که با ترجمه نیک کلستر و آماندا هاپکینسون توسط انتشارات اتریا بوکز منتشر شده است.
در حقیقت، داستان بیشتر مدیون ماجراهای ساختگی جنایی است تا رئالیسم جادویی. ریچادر، استاد دانشگاه پا به سن گذاشته و تنهایی است که از آپارتمانش در بروکلین با ماشین عازم سفر میشود و با ماشینی که اِولین رانندهاش است تصادف میکند، یک مهاجر غیرقانونی که ماشین کارفرمایش را میراند. همان شب سر و کله اِولین جلوی آپارتمان ریچارد پیدا میشود، پریشان و با کلامی نامفهوم؛ اسپانیایی-انگلیسی اِولین بعد از حمله و تجاوز یک دار و دسته وحشی در محل تولدش، گواتمالا، به لکنت افتاده است. ریچارد از مستاجرش، لوسیا، یک استاد شیلیایی میانسال کمک میخواهد. آنها در طول کولاک با هم مینشینند و داستان زندگیشان را برای هم تعریف میکنند.
اینطور مشخص میشود که یک جسد در صندوق عقب ماشین اِولین است که به لطف تصادف صبح درِ آن بسته نمیشود. او از برگرداندن ماشین آسیبدیده به کارفرمایش میترسد، فرنک لیرویِ بددهن که اِولین مطمئن است اگر بفهمد او از وجود جسد باخبر شده، حتما به سراغش میآید. طبیعتا اِولین پیش پلیس هم نمیتواند برود. ریچارد و لوسیا که تحت تاثیر مخمصهای که اِولین در آن گرفتار شده قرار گرفتهاند، تصمیم میگیرند به او کمک کنند تا از شر ماشین و جسد خلاص شود. این طرح –چرا آنها باید برای غریبهای که میدانند خودش قتل را انجام داده چنین ریسکی را بپذیرند؟- قرار است به سبب سابقه مهاجرتی خودشان موجه جلوه کند: لوسیا در دهه ۱۹۷۰ از ارتش شیلی فرار کرد و ریچارد که پدرش از دست نازیها فرار کرده بود، صدای او را در اعماق وجودش میشنود که وظیفهاش در قبال چنین آدمهایی را به او یادآوری میکند.
با شروع سفر سه نفره آنها به طرف شمال، رمان به گذشته هر کدام از شخصیتها فلشبک میزند –خاطرات لوسیا از خانوادهاش که به خاطر جنگ در شیلی خدشهدار شده، ازدواج محکوم به شکست ریچارد در برزیل و بچگی غمانگیز اِولین در گواتمالا. بعضی از تصاویر به یاد ماندنیاند: برادرِ به قتل رسیده لوسیا «یک احساس است، یک سایهی گذرا، بوسهای که بر پیشانیاش میخورد»؛ یک گانگستر گواتمالایی «خالکوبیهایی دارد که مثل طاعون تمام پوستش را گرفته». این پیشزمینهها هرچند خلاقانه، با نمایش سادهانگارانه و دیالوگهای سنگین خدشهدار میشوند. آنها به خواننده التماس میکنند که با مهاجران امریکای لاتین همدردی کنند، که یک کار خوب انساندوستانه است. اما توده مصیبت و بداقبالی نمیتواند به این کاراکترهای نحیف و ضعیف، عمق بدهد. عشق هم نمیتواند. لوسیا و ریچارد دچار رابطه عاشقانه دیرهنگامی میشوند. درست مثل بقیه داستانهای عاشقانه آلنده، شور و شوق عاشقانه آنها به برخی خطوط رمان روح میدمد و به یک پایان امیدبخش و رویایی میانجامد، که در رمانی که میخواهد حقیقت را درباره مهاجرین بگوید، ناشیانه مینماید.
این پایانِ شستهورفته یک فرصت از دست رفته است. سخت است که بخواهیم زمانی مبرمتر از این برای گفتن داستانهای مهاجرین امریکای لاتین تصور کنیم. آلنده با ارجاع به دونالد ترامپ و تنفر نژادی در امریکا مشخصا مشتاق است تا به سیاست وارد شود. اما داستان بیش از حد کمعمق و زیاد از حد پرسوزوگداز است که برای درمان عمیق چنین موضوعی مفید باشد.
نظر شما