«منحنی هبوط دانشگاه» واکنش محمد حاجینیا، کارشناس ارشد فلسفه از دانشگاه تهران را در پی داشته است. وی در پاسخ به حامد زارع، یادداشتی را در اختیار ایبنا قرار داده است که در ادامه میخوانید.
چند توضیح مختصر:
اطلاعیه جلسهی دفاع پایاننامه به دلیل برخی ناهماهنگیها، تا روز دفاع تهیه نشده بود. نصب اطلاعیه نیز الزامی است. روز دفاع تهیه اطلاعیه را به انتشارات سپردم. عنوان پایاننامه و نام اساتید را پرسیدند، گفتم، نوشتند و تایپ کردند. تازه وقتی که رفتم مهر و امضایش را گرفتم متوجه شدم که در اطلاعيه «خوانش» شده «خانش» و «فلسفه» شده «فلسیفه». يك اشتباه تايپي براي «اطلاعيه جلسه دفاع پايان نامه» و نه لزوماً پاياننامه.(كما اينكه در پاياننامه اين اشتباه تايپي نيست).با توجه به ضیق وقت، تنها کاری که آن موقع می توانستم بکنم این بود که با مداد تصحیح کنم. آن تصحیحی که با مداد انجام شده هم به خط اینجانب است.
در این مورد خاص با «اندکی» سختگیری میتوان اهمالی را از جانب بنده تشخیص داد که بایستی هماهنگیهای لازم را پیشتر با گروه انجام میدادم، بایستی حدس میزدم که اطلاعیه ممکن است غلط تایپی داشته باشد و... اما «بیوجهی»، «بیدقتی» و «بیاهمیتی»(!!!) اساتید کجاست؟ پرسشی است که آقای زارع شاید پاسخ آن را بداند. به هر ترتیب گویا تعجيل تايپيست و ضيقِ وقت من قبل از دفاع، آقاي زارع را به تعجيل در انديشیدن و نوشتن واداشته است.
اما در مورد عنوان: اسپینوزا میگوید «جهالت، دلیل کافی نیست». در این مورد با اسپینوزا همراهم. جهالت به تنهایی کافی نیست که از عنوان «خوانش آلتوسری دیالکتیک نزد مارکس و هگل» این گونه پی برده شود که اصولا چیزی به نام «دیالکتیک آلتوسری» هم وجود دارد. «چیزهای» دیگری باید به جهالت آدمی پروبال دهد تا به چنین نتیجهگیریِ حیرتانگیزی رسيد. اما ناقد محترم در این جا متوقف نمیشوند، برگ بعدی ایشان این پرسش محیرالعقول است: «چگونه میتوان نزد مارکس و هگل رفت و در متن آنان دیالکتیک آلتوسری را جست؟»
این که ایشان بهعنوان روزنامهنگار و همچنین بهعنوان كسي كه «انحطاط دانشگاه» آه از نهادشان برمیآورد از «خوانش آلتوسری»، «دیالکتیک آلتوسری» را مراد میکنند و از «دیالکتیک نزد مارکس و هگل»، «رفتن به نزد مارکس و هگل» جهت ردیابی «دیالکتیک آلتوسری» را استنتاج میکنند به هر صورت «مسبب گریه است». و خود نماد اختگي نهادي كه متولي آموزش اين دست منتقدان بوده است. در اينجا نيز با حامد زارع همراهم و با او در تأسف خوردن به حال و روز دانشگاه شريكم.
نکته جالب این که ایشان بدون آنکه پایان نامه را خوانده باشند، «عنوان دقیق و صحیح» برای آن پیشنهاد میکنند. آن هم بدین گونه: «خوانش آلتوسر از دیالکتیک مارکس و هگل». اگر ايشان پیش از آنکه دست به قلم ببرند، از طریق معمول خود منصرف شده و مقداری اندیشه کنند، با آن «دقت»ِ «صحیح»شان متوجه خواهند شد که «خوانش آلتوسر» یک بحث است «خوانش آلتوسری» بحثي دیگر. خوانش آلتوسری اشاره به منظومه فکری اي دارد که محدود به خود آلتوسر نمیشود. از قضا و برای مثال بخش زیادی از فصول دوم و سوم به تفسیرهای ساشتینگ(W.A.Suchting) و بالیبار(E.Balibar) اختصاص داده شده است که آلتوسری هستند به این معنا که با همان بنیان ها و مفاهیم نظری آلتوسر به تفسیر هگل و مارکس میپردازند و در فصل چهارم نیز به تفسیر فورتونیس از تحلیل آلتوسر (G.fourtounis) پرداخته شده است.
جهت آرامش خاطر «آقای منتقد» هم که شده باید بگویم که این پایاننامه در شش ماه نوشته نشده است بلکه یک سال پیش از شروع مقطع ارشد طرح این پایاننامه ریخته شده بود. اما بگذارید با حسرت و تاسف ایشان در این مورد که «استاد و دانشجو در پی تدوین پایاننامه در شش ماه هستند»، همراه باشم. آری! تاسفآور است. اما گویا باید در این مورد بخصوص، حسرت دیگری نیز بر حسرتهایمان انباشته کنیم: در زمانهای که عمدهی پایاننامهها در شش ماه «تدوین میشوند»، کاش امثال ايشان نيز كه رسانه در اختيار دارند ،اندكي و فقط اندكي قبل از چرخاندن قلمشان تامل کنند[1].
همین جا بگویم که، به شخصه، از این که آقای زارع دست به قلم شدند و «منحنی هبوط دانشگاه» را نوشتند بسیار خرسندم. اعتراف میکنم که هیچگاه خیالم آن چنان پر و بالی نمیگرفت که گاهی اصلا گمان برم که ممکن است از عنوان «خوانش آلتوسری دیالکتیک نزد مارکس و هگل» این چنین برداشت شود: «خواندن دیالکتیک آلتوسری در مارکس و هگل». به هر حال محض رعایت احوال امثال آقای زارع پیش از تحویل نهایی پایان نامه شاید عنوان را به « خوانش آلتوسری از دیالکتیک موجود در آثار مارکس و هگل» تغییر دادیم. «موجود در آثار» را هم به این جهت اضافه میکنیم که جای هیچ شبههای نباشد از قبیل اینکه خوانش آلتوسری در زندگی شخصی مارکس و هگل یا جای دیگر به دنبال تحلیل دیالکتیک بوده است یا اینکه خوانش آلتوسری به دنبال تبیین دیالکتیکی است که در آثار مارکس و هگل وجود ندارد.
و اما تاسف نهایی: متاسفانه در فضای مطبوعات، به خواندن متنهایی که فاقد استدلال هستند عادت داده شدهایم. آنقدر تعداد آنها رو به ازدیاد است که از خواندن آنها تحریک نمیشویم. وقتی با انجام چند «مصاحبه» و نگارش چند مطلب، فرد گمان میکند روزنامهنگار شده. چرا با «تدوین» چند «جشننامه» گمان نکند نویسنده و صاحبنظر حوزه فلسفه و نظریه سیاسی است. اما از برخی موارد بخصوص نمیتوان گذشت:
«خشم در رگان»، «حسرت در استخوان» و «چیزی شبیه آتش در جان» آدمی میپیچد وقتی میبیند، کسی پیدا میشود و از اطلاعیه یک پایاننامه بخواهد تاریخ «انحطاط» دانشگاه را نمایان کند و از «واکنش اساتید و دانشجویان» درباره خاطره آقای فروزانفر بخواهد «منحنی هبوط دانشگاه» را ترسیم کند. نه قصد آن را داریم که به تاریخ دانشگاه بپردازیم و نه در این مقال مجالی است که از آن سخن به میان آید (این تاریخ را جز با خط خون نمیتوان نوشت) اما به گمانم منحني انحطاط دانشگاه در آنجایی به وضوح به خودنمایی ميپردازد كه فارغالتحصيل دانشگاه که از درك مسائل ابتدايي علم، فلسفه و تحلیل اجتماعی عاجز است، آن قدر جسارت داشته باشد كه هنوز متني را نديده و حتي مقدمهاش را نخوانده بي درنگ و بيتأمل قلم فرسايي كند و «عنوان» پيشنهاد دهد.
بيشك منحط است محيطي كه اين چنين رسانه بدستاني را ميپروراند!!!
[1] لازم به ذکر است که تامل و اندیشیدن شرط لازم برای قلم زدن در تمامی حوزهها من جمله در حوزهی مطبوعات است، اما شرط کافی نیست. یکی از شروط اساسی قلم فرسایی بیشک از جنس شمّی به نام شرافت است. به هر حال کسان دیگری با مفاهیم دقیق و به نحو درخشانی احوال مطبوعات «فرهنگی» و «فرهنگیکاران» این روزهای ایران را - من جمله (شاید بهتر باشد بگوییم علی الخصوص) آن نشریاتی که آقای زارع در آنها مشغول به فرسایش قلماند- ترسیم کردهاند. بنابراین در این جا نیازی به توضیح بیشتر نمیبینیم.
نظر شما