من همراه تیم نویسندگان و مترجمان انتشارات بینالمللی "شمع و مه" و با حمایت این نشر در نمایشگاه حاضر بودم و دلگرم و هیجانزده از حضور گروهی از دوستان ناشر و نویسنده که خیلیهاشان وزنههای ادبیات ایران, در حوزههای مختلفاند. همهمان, در استندهای کنار هم, در غرفهی فیروزهایرنگ و ملی ایران جمع بودیم و یا فعالیتهای شخصیمان در پیدا کردن ناشران خارجی و عقد قرارداد را دنبال میکردیم یا در نشستهای تخصصی طراحیشده از سوی موسسهی نمایشگاههای فرهنگی ایران – بانی و مجری این حضور – شرکت داشتیم.
حضور 2017 ایران بیشک گرم و پرتعداد بود که حتما علاقمندان شرح و عکسهای روز به روزش را همزمان در خبرگزاریهای مختلف دنبال کردهاند و نیازی به ارائهی اطلاعات آماری بیشتر نیست. مثل هر رخدادی حتما شایدها و بایدهایی هم بود که برطرفشدنشان حضورهای آتی را خوشرنگتر میکند؛ اما به نظرم پررنگترین نکته در دستاوردهای موسسهی نمایشگاههای فرهنگی همان همخانه کردن معنوی ناشران و نویسندگان مختلف و شخصیتهای حقیقی و حقوقیای بود که بیشک تفاوتهای سلیقهای و عقیدهای مشخصی در منش و آرا و رویکردهای حرفهای خود دارند و شاید با قضاوتها و داوریهای مختلفی هم از بیرون و درون روبهرویند, اما حالا همهشان با صرف هزینههای نه اندک سفر و صرفا با نیت واحد شناساندن ادبیات و کتاب ایرانی به مخاطبان خارجی همسایه شده بودند, چه آنها که سالهاست خبرهی این کار اند و چه تازهکارترهای این مسیر.
البته که هنوز در دامنهی کوه حضوریم, سینهکشهایش مانده, قله که بسیار دور, خیلی آداب جهانیشدن را تازه داریم یاد میگیریم, راه دور و شلوغ است, ما هم زیاد دور خودمان چرخیدهایم, نمیشود به سادگی گفت نقطهی عزیمت همنوردان کجاست.
این تلاش طبعا و مثل هر فعالیت دیگری که برای گذران زندگی انجام میدهیم, سویههای تجاری و مالی هم دارد و اصلا برای حضور حرفهای در این بازارِ بیتعارف جهانی باید به ابعاد مالی ماجرا توجه بسیار کرد, اما تفاوت مهمش با بیزینسهای دیگر در دستاورد اول و اصلیاش یعنی اعتلای نام ایران و ارج بیشتر بخشیدن به فرهنگ و هنر نخبهای است که شاید کمتر از راه کتاب مطرح شده باشد. همین افزایش حس اعتماد میان بخشهای دولتی و خصوصی دستاندر کار کتاب, همین تاتیتاتیکردن مائی که باید در این تالار شلوغ جائی پیدا کنیم, همین غرفه داشتن در رخدادی که بزرگترین و پرنامترین نویسندههای زنده ی جهان را میزبان میشود, همین گیجی روستائیوارِ منِ نویسندهی ایرانی در شهر فوق مدرن ادبیات جهانی با ان همه قواعد و ضوابط جدی و محکم, همینها خوب است.
اصلا همین که رئیس اتحادیهی بینالمللی ناشران میآید و به صنعت نشر ایران اعتراض میکند که چرا کپیرایت را رعایت نمیکنیم و ترجمههایمان طبق قوانین جهانی دزدی محسوب میشود, خوب است. تا به آدم برنخورد, تغییر روش نمیدهد. من شخصا و قویا موافق اجرای قوانین کپیرایت در حیطهی کتاب هستم, میدانم نمیشود در تمام سطوح نرمافزاری و سختافزاری در کشور این قانون را پیاده کرد اما در حوزهی کتاب به نظرم اگر ناشری دویست دلار پول خرید حقوق کتابی را ندارد و اگر مترجمی توانایی اثبات و معرفی خودش به به ناشر اصلی و خارجی را, طبیعتا در بازار لاجرم آینده جائی نخواهند داشت. در همین سفر, باز هم, با برخی دوستان ناشر و نویسنده صحبتهایی در گرفت که کاش وزارت ارشاد که این اواخر حرکتهای مثبت و بهتری نسبت به قبل داشته, قانونی بگذارد تا اگر ناشری توانست کپی رایت کتابی را بگیرد (و طبعا بنگاههای خارجی هم به همین راحتی و به هر اولین پیشنهاد رایت نمیفروشند) دیگر به ترجمهی بعدی با ناشر و مترجم دیگر را اجازهی انتشار ندهند تا هم وضع داخل از این آشفتگی درآید و هم حضور خارجی خجالت کمتری ممکن باشد.
ما با خیلی از کشورهای همسایه اینجا هم همسایه بودیم. روسیه و ترکیه و برخی کشورهای اروپای شرقی نزدیکترینها بودن و به نظرم از نظر غرفهآرایی و همسطح و همجا بودن گروه ناشرانشان طراحی فضای بهتری داشتند. ناشران عربی همراه فرانسویها - مهمانان ویژهی امسال فرانکفورت – طبقهی بالا بودند و بریز و بپاشهای نمایشی اینجا هم مشهود بود. ناشران انگلیسی زبان – اکثرا آمریکائی و انگلیسی - هم در سالن دیگری مستقر شده بودند. همین فیزیک بیرونی و غرفهآرائی هم اصل مهمی بود. هر کاری باید ویترین چشمگیری داشته باشد, در شان و مناسب. روسها به سادگی عکس نویسندگان بزرگ و جهانیشان را در ابعاد بزرگ به بالای دیوارها آویخته بودند و آمریکائیها عکس جلدهای کتاب های مطرحشان را به شکل برجسته و سه بعدی و نئونی در دیوارها نمایش میدادند. غرفههای کوچک شخصی هم هر کدام تزئینی مناسب احوال داشتند.
این تنوع و جلوهگری ظاهری نه فقط در غرفههای که در ظاهر شرکتکنندهها هم مشهود بود: طبق رسمی هر ساله, دو روز آخر نمایشگاه به مبدل پوشان اختصاص داشت, یعنی جوانانی که لباسهای شخصیتهای معرف کتابها و انیمهها و مانگاها و فیلمها و سریالهای محبوب را با رعایت ظریفترین و دقیقترین جزئیات پوششی و آرایشی به تن کرده بودند و در حیاطها و سالنها میچرخیدند و چنان محیط فانتزیی و تخیلیای خلق کرده بودند که هر طرف سر میچرخاندی حس میکردی داخل یک کتاب یا فیلم معروف شدهای؛ کارشان را هم خیلی جدی گرفته بودند و در مقابل تقاضاهای عکاسی با دقیق ژست پایهی هر شخصیت را اجرا و آنقدر صبر میکردند تا عکاس بهترین زاویه را پیدا کند. این اهمیت جایگاه کاراکترهای خیالی – کاراکترهایی که همگی از خطوط کتابها و فیلمنامهها میآیند- و آنقدر جدی وارد زندگی مردم شدهاند, بسیار غبطهانگیز بود. به نظرم میشود چنین رسمی را با رعایت اصول اخلاقی و عرفی که همهمان واردیم, در نمایشگاه کتاب تهران هم داشت؛ البته بعد از این که به مکان درست و ثابت و درخوری برای نمایشگاه برسیم و بحث فروشگاه بودنش هم حل شود, و اصلا بشینیم حساب کنیم چند کاراکتر مشهور و ماندنی از کتابها و فیلمهای ایرانی داریم که بچهها لباسهایشان را بپوشند و ... رویایش ولی دیدنی است.
حرف دیدنیها شد. در فرانکفورت همه ی دیدنیها دوطرف رود مسحورکننده و پرشکوه ماین متمرکز است:
چه بخواهید در پیاده روهای خلوت مشرف به رود قدم بزنید, چه روی چمنهای باطروات اطرافش لم بدهید, چه سوار قایقهای تفریحی سیاحتش کنید و چه در کافهها و رستورانهای کوچههای اطراف چیزی بخورید. البته اکتبر برای تمام اینها فصل سردی است – سرد حتی برای خودشان, چه رسد به ذائقهی پوست ما ایرانیها- اما انگار قدم ما سبک بود و به قول خود اهالی "اکتبر طلائی" بعد از چند سال برگشته و هوا غیرمنتظره گرم و دلچسب و قدمزدنی شده بود. و البته که یکی از اصلیترین سرزدنیهایی که لابلای وقت تنگ و برنامه های فشردهی نمایشگاه باید میرفتم خانه- موزهی گوته بود.
آن اتفاق ادبی که امروز, در سال 2017, و با این ابهت در فرانکفورت رخ میدهد, ریشه در چنین خانهها و تاریخهایی دارد: هم تاریخِ زیست یک نویسنده و هم احترام و تواضعی که نثار آن نویسنده و زیستنش میشود. این که فرانکفورت پایتخت کتاب اروپاست, و این که مردمش چنین جدی و متمرکز پول میدهند و بلیط میخرند و به نمایشگاه میآیند, ادامهی همان تفکر و سنتی است که بیش از 200 سال پیش پرورشدهندهی شاعر و نویسندهی گرانقدری به نام یوهان ولفگانگ گوته بوده و امروز هم نام و یاد و جزئیات زندگیش را آنقدر با احترام حفظ میکند.
این خانه – که گوته تنها بخشی از عمرش را در آن سپری کرده- یک عمارت اربابی و باشکوه چهارطبقه بود با اتاقهای بسیار که هریک با رنگ و دکوری متفاوت, زیبا و ساده و پرروح, تزئین شده بودند.
آنجا میشد راحت به آشپزخانهاش سرک کشید و قابلمهها و شیرجوشهای مسی براق را دید, یا در اتاق مخصوص اجرای تئاتر عروسکی چرخید, یا پشت پیانو و تخته نرد و شطرنج گرانبهایش ایستاد و تحسینشان کرد, یا ظرافت و شکوه پردههای اطلس و مخمل و مبلهای متعدد آبنوسی را ستود, جلوی کتابخانهی معظم و کتابهای قطور و مندرسش از نفس افتاد, سرویسهای ظریف چایخوری را با بانوی پشتشان مجسم کرد, تابلوهای بسیار و زیبا را سیر کرد و از پنجرهها برای برگهای باطروات حیاط دست تکان داد, و حتی در نهایت مثل من اختیار نگهداشتن اشک را از دست داد و تومان از شوق و غبطه گریست که این ملت چطور قدر نویسندهشان را دانستهاند و با چنگ و دندان زندهنگهش داشتهاند. بله, نمایشگاه کتاب فرانکفورت بیش از 200 سال قدمت دارد.
نظرات