نمایشنامه «وسوسه» اثر واسلاو هاول ترجمه رضا میرچی در نشر موسسه فرهنگی و هنری جهان کتاب منتشر شده است.
ده پرده این نمایش به این شرح است: پرده اول: پژوهشکده، پرده دوم: خانه فوستکا، پرده سوم: باغ پژوهشکده، پرده چهارم: خانه ویلما، پرده پنجم: پژوهشکده، پرده ششم: خانه فوسکا، پرده هفتم: پژوهشکده، پرده هشتم: خانه ویلما، پرده نهم: خانه فوستکا، پرده دهم: باغ پژوهشکده
در مقدمه کتاب آمده است: «هاول پس از آزادی از زندان در بهار 1983، سه نمایشنامه نوشت که جایگاه مهمی در میان کارهای نمایشی او پیدا کردند (لارگو دسیلاتو، وسوسه و بازسازی). در آن زمان مهمترین دغدغه ذهنی او بررسی امکان نوآوری در دورانی بود که شرایط تاریخی در آن بهسرعت تغییر میکرد. مسئله دیگر رابطه بین دو بعد از شخصیت هاول بود. نخست به عنوان نمایشنامهنویسی که در جهان فراواقعی قرار دارد و سپس بهعنوان شهروندی پویا در دنیا واقعی که زندگی خود را صرف کنش سیاسی کرده است.»
هاول درباره نمایشنامه «وسوسه» در مصاحبهها و نامههایی به دوستاناش نوشته است:«مطالبی را عنوان کرده که چکیدهای از آن، بهعنوان مقدمه کتاب، نقل میشود: این را که برخی افراد پس از خواندن این نمایشنامه چندان هیجانزده نشدهاند، اما بعد از دیدن آن به طور کال نظر خود را تغییر دادهاند درک میکنم: بیشتر مردم نمیتوانند نمایشنامه را بخوانند ـ چرا باید بتوانند؟ نمایش در واقع برای صحنه نوشته شده نه برای خواندن. در علم بهگونهای نوشته شده تا بعد تئاتر به آن معنی و حس بدد. نمایش وسوسه را در پاییز سال 1985 نوشتهام. شاید سریع نوشتن من پس از آزادی از زندان، در واقع برای حفاظت از خودم، فرار از ناامیدی و در حکم سوپاپ اطمینانی بود که باید آن را باز میکردم. از سال 1977 نوعی اندیشه فاوستی در ذهنم چرخ میزد. درست زمانی که برای اولین بار در زندان بودم، زمانی که شیاطین در زندان به گونهای خاص سعی در وسوسهام داشتند؛ چند بار سعی کردم آن را بازنویسی کنم، ولی هر بار نتیجهاش را دور انداختم. نمیدانستم چگونه آن را به پایان برسانم. در حال خلسه آن را در 10 روز نوشتم (هر روز یک پرده). سپس احساس کردم که باید بهسرعت از خودم دورش کنم و آن را تمام شده بدانم. گر به زیرورو کردن آن ادامه میدادم، بسیار درگیرش میشدم و باید مثل گونه 50 سال دیگر آن را مینوشتم. با این تفاوت که من دیگر پنجاه سال از عمرم باقی نمانده است. پس سریع آن را بازنویسی کردم و به جهان فرستادم. با سرعت نوشتن، برای من امری کاملاً غیرمعمول است. منی که عادت دارم برای نوشتن یک نمایشنامه دو تا سه سال وقت صرف کنم. در مورد نتیجه کارم کاملاً مطمئن نبودم. در گذشته نظر دیگران برایم مهم بود. بهخاطر شنیدن یک کلمه قشنگ و گرم درباره این نمایشنامه، آماده بودم تا گوینده را بیدرنگ غرق در بوسه کنم و شاید بعد از شنیدن کلهای سرد و زشت، به ورطه نیستی میافتادم و به زندگی بیمعنی خود پایان میدادم. در هر صورت، از یک چیز مطمئن بودم: دیگر قادر نیستم این نمایش را حتی لمس کنم. نمیتوانستم چیزی به آن اضافه کنم. زمانی که تنها یک نسخه دستنویس تداشتم، دچار وحشت شدم که مبادا دستنوشته را از من بگیرند و هرگز دوباره آن را نبینم. برای این که در مقابل چنین خطری به نحوی محکمکاری کرده باشم، تمام نمایش را روی نوار خواندم، چون ضبطصوت کوچکی در اختیار داشتم. نمایشنامه بعدها رونویسی و برای مترجمان و ناشران فرستاده شد و سرانجام هم به چاپ رسید. البته بیشتر، کپی نوار با صدای من پخش شد. هنوز هم از آن نواری استفاده میشود که در اصل تنها به دلیل محکمکاری ضبط شده بود. هیچگاه اجازه نمیدهم که در مورد نمایشنامه من رأی گیری کنند و تنها آرای مثبت جمعآوری شود. وابستگی به نظر دیگران را پشت گذاشتهام (چیزی شبیه به درد زایمان بود) حالا دیگر نظر خود را دارم و در مقابل نظر دیگران آن را تغییر نمیدهم. چه مثبت و چه منفی، در مقابلشان زانو نخواهد زد. باید بگویم که نود و پنج درصد از واکنشها مثبت بود! بسیاری از مردم میگویند که این بهترین نمایشنامه من است. کارگردانی از بازی انتقاد داشت که چندان پیشرو نیست. به نظر برخی از مسیحیان (کشیشها) امید ناچیزی در آن دیده میشود. در واقع سرزنشی است که کمتر با آن کار دارم (نمایش که کرسی خطابه نیست). این نمایشنامه در مورد علم، سحر، جادو و یا خرافه نیست. نمایشنامهای درباره مردم، زندگی و جامعه است؛ مثل همه نوشتههای قبلی من. اگر قرار باشد به نحوی ساده و به طور خلاصه چیزی در مورد معنا و یا پیامش بگویم، شاید بهتر باشد بگویم نمایشنامهای است در مورد پیچیدگیها، خطرات، بدیها و چیزهای بیاهمیت زندگی روزمره. شرّ و بلای جاافتاده، خانگی و اهلی شده و حاضر در همه جا؛ به نحوی پست، آلوده، سطحی و متعفن مانند پاهای فیستولا. ما در جهانی مادی به سر میبریم. شرّ و زشتی هم مادّی شده، همانند فیستولا بازنشسته و معلول است. شریک او دکتر فوستکای نیمبند، بوگندو و کثیف است. هرچند او نظر خوشی به جهانی که مؤسسه احمقانهاش به او ارائه میدهد ندارد و تلاش میکند زیرچشمی نگایه به بیش از آنچه مؤسسه در اختیارش میگذارد بیندازد. با این حال قادر به رفتن تا به انتها نیست. نود درصد نمادها و رمزهایی که در نمایش دیده میشود آگاهانه نیاوردهام. برخی از آنها شاید بهطور ناخودآگاه در آن قرار گرفتهاند. بهترین راه برای کشف این نمادها و رمزها، بازی کردن آنها و شاخصتر کردنشان است. یک نمایش زمانی میتواند نمایش باشد که آنطور که نوشته شده، اجرا شود. تنها راه چاره و تنها امیدی که ارزش دارد، آنی ست که خود پیدایش کنیم؛ در درون خود و با کمک خداوند. نمایش نمیتواند واسطه این امر باشد، چون کلیسا نیست. نمایش به انسان یادآوری میکند اگر دیر بجنبد، وضعیت جدی خواهد شد؛ پس نمیتوان درنگ کرد. آنگونه که یِروس در مودر وسوسه نوشت: پیام این نمایش این است که با شیطان نمیتوان همکاری کرد. این امر را تنها باید خود بیننده دریابد. من با نشان دادن سرانجام همکاری با شیطان، به او کمک میکنم. گلوکسمن میگوید: مأموریت ما این است که هشدار دهیم، پیشگویی کنیم و تشخیص دهیم که شرّ چیست. در رویارویی با شرّ، شاید بتوان حدس زد خوبی کدام است.
نظر شما