شنبه ۷ مرداد ۱۳۹۶ - ۱۳:۴۴
ردپای بابک زنجانی در تصاحب فروشگاه‌های کتاب!

پانزدهمین نشست تاریخ شفاهی به بررسی کارنامه محمد نیکدست، موسس انتشارات پیام اختصاص داشت. نیکدست از چهل سال فعالیت در عرصه نشر گفت و در پایان متذکر شد با همه مشکلات، اگر بخواهد به عقب برگردد فعالیت در حوزه نشر را انتخاب خواهد کرد.

به گزارش خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا)، پانزدهمین نشست تاریخ شفاهی با بررسی کارنامه محمد نیکدست، موسس انتشارات پیام با حضور نصراله حدادی، دبیر نشست و داوود موسایی، مدیر انشارات فرهنگ معاصر شنبه 7 مردادماه در سرای اهل قلم خانه کتاب برگزار شد.
 
شرایط دشوار زندگی مجال ادامه تحصیل نداد!
محمد نیک‌دست با اشاره به شرایط دشوار زندگی در دوران کودکی و جوانی گفت: سال 1326 در خیابان ری متولد شدم و نخستین فرزند خانواده بودم. مادرم، زمانی که یازده سال داشتم، فوت شد. اما پدرم به شغل کلاهدوزی در خیابان لاله‌زار مشغول بود و تا پایان عمر این شغل را ادامه داد. بعد از درگذشت مادرم، نوه دختری ملاعلی کنی، به نام آمنه که دختر خاله مادرم بود و   22 ساله سن داشت، سرپرستی ما را به عهده گرفت که کار بسیار دشواری بود و در زندگی ما زحمت بسیاری کشید.
 
وی افزود: بعد از اتمام هنرستان فنی، به دلیل شرایط سخت زندگی نتوانستم ادامه تحصیل دهم و به ناچار وارد بازار کار شدم و به کتابفروشی اکبر علمی رفتم که مدیر آن آقای کتابی بود. در آن‌زمان، سال 42، علمی مسئولیت چاپ کتاب‌های درسی را به عهده داشت. اما فرد چندان مرتبی نبود و کتاب‌ها را با آمار و نظم دقیقی چاپ نمی‌کرد.
 
کتاب‌های زیرمیزی عظیمی، پایم را به قزل‌قلعه باز کرد
مدیر انتشارات پیام ادامه داد: وقتی کتاب‌های درسی منتشر می‌شد، از کتابفروشی‌ها مختلف می‌آمدند و دم فروشگاه صف می‌بستند و کتاب‌ها را تحویل می‌گرفتند. این توزیع کتاب به شکلی بود که باید من و همکارم علی که مجرد بود، شب در مغازه می‌ماندیم تا کتاب‌ها را تحویل و به شکل منظم بچینیم و من 90 تومان حقوق گرفتم. در حالی که کار شبانه‌روزی بود و متناسب با حقوق نبود. تقریبا هشت، نه ماه کار شبانه‌روزی و سنگین در فروشگاه علمی را تاب آوردم.

وقتی شرایط کار تداوم پیدا کرد، آقای کتابی گفت که از علمی اضافه‌کارم را خواهد گرفت و بعدا که از علمی من جویای افزایش حقوق شدم، گفت برایت کارت دعوت که نفرستادم و من از علمی بیرون آمدم و از طریق احمد احمدی که همسایه فروشگاه علمی بود و متوجه خروج من از کتابفروشی شده بود، خواست که با نشر اندیشه همکاری کنم. حضور در نشر اندیشه که پاتوق روشنفکران و اهل قلم بود برایم بسیار سودمند بود و مرا با بسیاری از امور نشر آشناتر کرد. مدت یک سال نزد احمدی ماندم و وی از اینکه از اندیشه بیرون آمدم بسیار ناراحت بود؛ خروجی که باعث همکاری با مرتضی عظیمی، موسس انتشارات آذر در مقابل دانشگاه تهران شد.
 
نیکدست درباره چگونگی همکاری با عظیمی بیان کرد: با مرتضی عظیمی در انتشارات آذر، روبه‌روی دانشگاه تهران به عنوان کارمند شروع به کار کردم؛ عظیمی به دلیل مشغله‌های دیگری که داشت و ناآشنایی با کار نشر چندان در امور دخالت نمی‌کرد و من عهده‌دار کارها و سفارش چاپ کتاب بودم و از طرفی عظیمی مرد خیری بود و در امور خیر دستی داشت و از آن طرف کتاب‌های زیرمیزی را منتشر می‌کرد که باعث شد، دوبار در سال 44 و 45 از سوی ساواک دستگیر و به زندان قزل‌قلعه بروم که در یکی از این زندان رفتن‌ها، داوود موسایی که سن کمی داشت نیز با من بود. از طرفی یکی از دلایل گرایش به چاپ کتاب‌های قاچاق به دلیل کسادی بازار کتاب و استقبال دانشجویان از این نوع آثار به ویژه کتاب‌های حزب توده بود.
 
نراقی انتشار مجدد ماد دیاکنف را تائید نکرد!
وی با اشاره به آشنایی با فریدون آدمیت و داستان انتشار برخی آثارش گفت: از طریق پرویز اسدی که با روشنفکران و اهل قلم بسیار آشنا بود و حضورش در کتابفروشی پیام، که اولین کار مستقل من بود، بسیار به رونق و پیشرفت کارم کمک کرد. از طریق وی با نجف دریابندری و کریم امامی و بعدا از طریق نجف‌دریابندری با کریم کشاورز آشنا شدم و کتاب‌های بسیاری از جمله «رسم الخط سلطان علی مشهدی رجبعلی» که کشاورز به آن بسیار علاقه‌مند بود چاپ کردم. بعدا کتاب «اسلام در ایران» کشاورز را که از طریق انتشارات فرانکلین با آن آشنا شده بودم  منتشر کردم که در جامعه بازتاب بسیاری داشت.

همچنین کتاب «تاریخ ماد» را که احسان یارشاطر به کشاورز پیشنهاد داده بود که ترجمه کند و کتاب در بار نخست نامزد جایزه کتاب سال شد که کشاورز جایزه کتاب سال را نگرفت و بعد کتاب از طریق انتشارات پیام در شمارگان یازده هزار نسخه آماده چاپ شد که احسان نراقی بررس کتاب، اثری که برنده جایزه کتاب سال شده بود، برای چاپ مجدد تائید نکرد و بعدا از طریق حاج سیدجوادی که در روزنامه اطلاعات کار می کرد، میزگردی تشکیل داد که باز هم نراقی نظرش را تغییر نداد. بعدها وزارت فرهنگ و هنر قدرتش را از دست داد و ما کتاب را به چاپ رساندیم و بعد به انقلاب برخوردیم که کتاب در انبار ماند و بسیاری از نسخه‌های آن سرقت شد.
 
این پیشکسوت نشر ادامه داد: در یک اتفاق ساده و به پیشنهاد مباشر ظروفچی که یک بازاری پولدار و خیر بود، برای خرید مغازه به صورت قسطی در پاساژ ظروفچی قرارداد بستم. اما بعدا برای دریافت مجوزِ مغازهِ پاساژ ظروفچی با مشکل برخوردم و جواد اقبال‌زاده که رئیس اتحادیه نشر بود گفت که من شاکی دارم و بعدا دریافتم که عبدالرحیم جعفری، مدیر انتشارات امیرکبیر را داشت؛ شاکی من بود و با استناد به قانون سیصدمتر فاصله صنفی، با باز شدن مغازه من مخالف بود و من بسیار پیگیر شدم، تا مجوز کتابفروشی را بگیرم؛ مغازه‌ای که ظروفچی با گشاده‌دستی و نیک‌نظری به مبلغ 500تومان به شکل قسطی به من واگذار کرد و به من گفت زمانی که کار کتاب در مغازه را آغاز کردی، می‌توانی اقساط را شروع کنی و این برای من بسیار سودمند بود. بالاخره با کمک طهوری که فرد بسیار خوبی بود، توانستم مجوز کتابفروشی پاساژ ظروفچی را بگیرم. این مغازه دوم من بود و مغازه قبلی که به نام پدرم بود، به برادرانم سپردم.
 
بی‌رغبتی فرزندانم به نشر، مرا دلسرد کرد
نیکدست اظهار کرد: کار با آدمیت تقریبا با کتاب «اندیشه‌های میرزا آقاخان کرمانی» آغاز شد که آدمیت 20درصد حق تالیف از من خواست که موافقت کردم. واسطه این آشنایی نجف دریابندری بود که در هتل رودکی ما را با هم آشنا کرد. همچنین کتاب «ما نمی‌شنویم» از غلامحسین ساعدی را که یک نمایشنامه کوتاه در تمسخر اصلاحات ارضی بود، در سال 49 چاپ کردم که منجر به مواجه شدن با ساواک شد. از طرفی یکروز به مغاره آمدم و کتاب «چشمهایش» اثر بزرگ علوی را دیدم به محمد زهرایی گفتم این کتاب اینجا چکار می‌کند توضیح داد. گفتم می‌خواهی با این کتاب چه کنی؟ پاسخ داد که من کتاب را توزیع خواهم کرد و بعدا کتاب را به یک دستفروش داد تا آن‌را پخش کند.

وی افزود: فردای آن‌روز جواد اقبال زنگ زد و از من پرسید که چرا کتاب «چشمهایش» را چاپ کردی؟ من گفتم که این کتاب چاپ ما نیست. بعد عبدالرحیم جعفری که کتاب را منتشر کرده بود، زنگ زد و شاکی شد و من باز هم پاسخ دادم که چاپ این کتاب کار من نیست اما فایده‌ای نداشت و ساواک سراغ من آمد و این دفعه به قزل‌قلعه نبردند و به کمیته مشرک بردند. در آنجا ساواک به من گفت که کتابفروشی پیام پاتوق مبارزان شده و من این ادعا را رد کردم اما سودی نداشت و تقریبا ده و پانزده روز در انفرادی ماندم و بعدا برای بازجویی بردند. در زمان بازداشت و بازجویی ترسیدم اگر یک کلمه درباره کتاب بگویم همه ماجرا پای من نوشته شود. پس منکر شدم و اتهام را رد کردم. این بازداشت سال 51 بود و من متاهل شده بودم و یکبار زنم که حامله نیز بود در زندان به ملاقاتم آمد گفت که چاپ کتاب را فردی به نام حسین نمینی، معروف به حسین چریک انجام داده و بعدا این فرد دستگیر شد و انتشار کتاب را به عهده گرفت و من درست در شب عید آزاد شدم.

حسرت تعطیلی انتشارات ابن‌سینا بر دلم ماند!
مدیر انتشارات پیام درباره دلسردی از کار کتاب گفت: سال 78 انتشارات دانشگاه تهران خواهان مغازه کتابفروشی پیام شد و در سال 79 قرارداد منعقد و کتابفروشی واگذار شد! دلیل این واگذاری که تقریبا حاصل 30 سال تلاشم بود؛ خستگی و دلسردی از نشر بود و اینکه فرزندانم رغبتی به این کار نشان ندادند. پسر بزرگم پس از اینکه با چم و خم کار نشر آشنا شد، به انگلستان مهاجرت کرد و پسر دومم که عمران خوانده بود به من گفت حاضر نیست حتی 5 دقیقه برای کار نشر وقت بگذارد و این شرایط دست به دست هم داد تا کتابفروشی را واگذار کنم اما دفتر انتشارات را نگه داشتم و همچنان به کار نشر ادامه دادم. با همه مشکلاتی که در نشر وجود داشت، اگر روزگاری بخواهم از ابتدا شروع کنم باز هم کار نشر را انتخاب می‌کنم اما این بار با تحصیل در حوزه نشر وارد این کار خواهم شد. اما بیش از واگذاری کتابفروشی پیام باید بگویم، همیشه حسرت تعطیل شدن و محو شدن انتشارات ابن‌سینا با من خواهد بود!
 
نیکدست درباره واگذار شدن انتشارات پیوند عنوان کرد: برادرم علی که کار انتشارات پیوند را در اولین مغازه‌ای که من باز کرده بودم، ادامه داد، بعدا به دلیلی کل ساختمانی که انتشارات پیوند در آن بود، از سوی یک شرکت ساختمانی خریداری شد و بعدا به بابک زنجانی واگذار شد و چون مغازه ما هم در بحث ورثه بود آن را واگذار کردیم. در این میان انتشارات آذر که متعلق به مرتضی عظیمی بود قدری مقاومت کرد اما از آنجا که فرزندان عظیمی تمایلی به ادامه نشر نداشتند این نشر هم واگذار شد.

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 2
  • نظرات در صف انتشار: 0
  • نظرات غیرقابل انتشار: 0
  • ۱۵:۳۵ - ۱۳۹۶/۰۵/۰۷
    واقعا این هم شد مطلب که شما انعکاس دادید!؟ البته خسته نباشید ولی به نظرم هیچ ارزشی نداره و مخاطبان مخصوصا با اون تیتری که زدید .. بعد از خوندن مطلب احتمالا بدی به شما خواهند گفت
  • سیاوش ۱۰:۱۳ - ۱۳۹۶/۰۵/۰۸
    سلام. اقدام شما در انتشار خاطرات اساتید و پیشکسوتان حوزه نشر بسیار جالب است و عبرت آموز.با تشکر.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها