وقایعنگار دفاع مقدس از رشادت آتشنشانها در جنگ گفت
روایت مردان آتش از «پناهگاه بیپناه» تا «پلاسکو»
مهناز فتاحی در کتاب «پناهگاه بیپناه» به روایت رشادت آتشنشانها در زمان جنگ پرداخته است. با وقوع سانحه تلخ و جانکاه فروریختن ساختمان پلاسکو، این نویسنده یادداشتی را در اختیار خبرگزاری ایبنا قرار داده است و ایثار آتشنشانها در این رویداد را مانند فداکاری آنها در سالهای جنگ میداند.
این روزها به من خبر دادهاند که کتاب «پناهگاه بیپناه» من به زودی از چاپخانه بیرون میآید. وقتی که ماجرای غمگین ساختمان «پلاسکو» را شنیدم، قلبم پر از دردی جانگاه شد. از آن لحظه تا حالا لحظه به لحظه اخبارش را جستجو میکنم. ماجرای پلاسکو برای من که این روزها منتظر رسیدن کتاب پناهگاه بیپناه هستم، رنگ و بویی دیگر دارد. حادثه پناهگاه «پارک شیرین» کرمانشاه حادثهای شبیه و تلختر از حادثهی پلاسکو است. حادثهای که آن روزها در بیخبری طی شد.
پناهگاهی که حدود سی سال پیش مورد اصابت یک موشک قرار گرفت. موشک دقیقا از هواکش پناهگاه وارد شد و مردمی که بیشترشان کودک و زن بودند، در محاصره آتش و آوار گرفتار شدند.
آتش به جان مردم بیدفاع آن افتاد و باعث شهادت و زخمی شدن بیش از 300 نفر از همشهریان من شد. لحظات دلهرهآوری که با کمترین امکانات پیش میرفت. نه خبر از بولدوزرهای عظیم بود و نه امکانات ویژهای. اسلحه آتشنشانان بیل و کلنگ بود و دستهای زخمی. مردان بی ادعای آتش نشانی و هلال احمر و دیگر سازمانها با دست خالی پیش میرفتند.
آن روزها دوربینهای امروزی نبود تا لحظات شجاعت مردان آتش نشان، نیروهای امدادی هلال احمر، نیروهای نظامی و بسیجی و... را به تصویر بکشد اما من پس از بیست و چند سال سراغ این آدمها رفتم و سعی کردم در کتاب پناهگاه بیپناه ماجرای شجاعت این مردان را نیز به تصویر بکشم. از زبان آتشپاد «الوندی» و دوستانشان، از زبان امدادگر هلال احمر، از زبان پرستاران آن روز و...
خاطره محمدرضا الوندي، متولد 1322، آتش نشان، از افرادی که در زمان بمباران پناهگاه به یاری مردم در پناهگاه شتافت برگرفته از کتاب زیر چاپ «پناهگاه بیپناه» پیشکشی است برای قدردانی از مردان بیادعای آتش که تقدیم میشود.
«لباسم را که پوشیدم زنم با نگرانی گفت: امروز اگر وقت کردی زودتر بیا. به خاطر بچهها میگویم. باید به جای امنی ببریمشان. میبینی که هرروز شهر بمباران میشود.
به همسرم گفتم: شرمنده خانم. میدانم که همه زحمتها را به دوش تو گذاشتهام ولی باور کن وضعیت خیلی خطرناک است، هر لحظه به ما احتیاج دارند، اگر میتوانی خودت بچهها را ببر. احتمالا نتوانم شما را به جای امنی ببرم. از طرفی در حالت آمادهباش هستیم. الان که بروم خدا میداند کی بتوانم به شما سری بزنم.
همسرم سرش را تکان داد و دیگر چیزی نگفت. بچهها را بوسیدم. اسم خدا را آوردم و به طرف محل کارم رفتم. وقتی به محل آتشنشانی رسیدم، سریع لباس مخصوص را پوشیدم. ماشینها و وسایل را چک کردم. مدتی بود که ماموریتهای شبانهروزی ما زیاد شده بود. صدام هر روز قسمتی از شهر را بمباران میکرد. شبانه روز در پايگاه و در حالت آمادهباش بوديم.
دیدهبان ما روی پشتبام میرفت و هرجای شهر که بمباران میشد به ما خبر میداد. حتی وقتی که هواپیماها بمب میانداختند او سرجایش میایستاد تا جای درست را به ما خبر بدهد.
آن روز حدودا ظهر بود و بچههاي آتش نشاني، مشغول خوردن غذا بودند كه ناگهان صداي انفجار آمد «در محل کارمان پناهگاه و خوابگاه و سنگر داشتيم.» صدا را حس كرديم. حتي لرزش شديدي هم به وجود آمد! هراسان از خوابگاه بیرون آمدیم. بلافاصله بعد از شنيدن صداي انفجار شديد، دیدهبانها اعلام كردند كه حادثه سمت پارك شيرين است. ماشينهاي عبوري كه به سمت ما ميآمدند گفتند سنگر «پارك شيرين» را زدهاند.
به ما اعلام شده بود كه هر زمان صداي انفجار ميآيد. اعزام شويد. حتي ما گشت داشتيم. براي مثال اگر در «خیابان فردوسي» صداي انفجار ميآمد افراد ايستگاه نزديك به آنجا براي گشت اعزام ميشدند.
به سرعت سوار ماشینها شدیم و به راه افتادیم. راه نزدیک بود و ما خیلی سریع رسیدیم. وقتي ما به آنجا رسیدیم، دیدم مردم دارند از در وسط و سمت چپ خارج میشوند اما یکی از درها بسته بود. گویا ارتباط آن قسمت با بقیه پناهگاه قطع شده بود و مردم گرفتار شده بودند.
سریع بازرسی کردیم و فهمیدیم که موشک دقیقا از دريچهاي مثل كانال كولر که روي پناهگاه بود داخل رفته است .آنجا زن و بچهها اسكان داده شده بودند. چيزي معلوم نبود. ماشين ما سيمرغ آتشنشاني بود. قادر بهرامي، خدامراد صادقي، عليمراد چهری و مظفر محمدپور با من بودند. رييس ما مرحوم ابراهيم منشيزاده هم بود. دو ماشين آتشنشاني بودیم و يك پيشرو كه مال فرماندهي بود و وظيفه آن كنترل کردن نيروها بود.
ازدحام زیادی بود. مردم، نیروهای هلالاحمر، نيروي سپاه، نيروهاي شهرباني، آمبولانسها، اورژانس، کمیته و بسیجیها ديده ميشدند. ما از يك در پناهگاه كه باز بود داخل شديم. چون داخل آنجا انفجار اتفاق افتاده بود و تركش به همه جا خورده بود. نيروهاي اورژانس و آمبولانسها مجروحان و اجساد را جمع آوري و جابه جا ميكردند. وظيفه ما خاموش كردن آتش بود و در صورت نبودن اورژانس، بایستی مجروحان را به بيمارستان منتقل میکردیم كه خوشبختانه اورژانس در آنجا حضورداشت.
وقتي به پناهگاه وارد شديم، با تجهيزات خود مثل: بيل، كلنگ، ديلم، تبر، كپسول و... به قسمتهاي مختلف رفتيم و جاهاي تخريب شده را بازرسي كرديم. خیلی ناراحت و مضطرب بودیم. تعدادي از مردها را دیدیم كه دنبال زن و بچهشان در پناهگاه بودند، با ناراحتی بر سر میزدند و هرجا را میگشتند. وسايل اوليه زندگي هم که در آنجا بود، همگي با خاك و سنگ و سیمان و میلههای آهنی درهم شده و از بين رفته بودند. پناهگاه به صورت سالن بزرگي بود كه خانوادهها در آن جا گرفته و زندگي ميكردند. وقتي ما رسيديم، داخل پناهگاه مقداري آتشسوزي بود كه بچهها با شلنگ و تشكيلات آتش را خاموش كردند، تلاشمان این بود که نکند آتش با سیم برق و موارد دیگر دوباره روشن شود. مردم هم ازدحام کرده بودند و کار را سخت میکردند.
میلگردها و بتونها در هم فرو رفته بودند و توی تن مردم پیچیده شده بودند. باید اجساد و مجروحان خارج میشدند. به کمک بقیه نیروها سعی میکردیم. میل گردها را کنار بزنیم و اجساد را بیرون بکشیم. میل گردهایی که لازم بود بریده شوند، میبریدیم و سعی میکردیم اجساد و زخمیها را از بین میل گردها و بتون بیرون بکشیم. آنجا اجساد و مجروحان زیادی از بچه و زن و مرد وجود داشتند. اجساد متلاشی شده بودند و تکه تکه. بچههای ما شروع کردند به جمع کردن بدنهای تکه تکه شده. اصلا مشخص نبود تکه ها مربوط به چه کسی است.»
مهناز فتاحی از نویسندگان حوزه دفاع مقدس است که کتاب او با نام «فرنگیس» بسیار با استقبال روبهرو شد. این کتاب به توصیه مقام معظم رهبری، مبنی بر اینکه یاد و خاطره فرنگیس حیدرپور که دو عراقی را به اسارت گرفته بود باید جاودان شود، نوشته شد. کتاب «پناهگاه بیپناه» این نویسنده به زودی از سوره مهر منتشر میشود.
نظر شما