چه چیزی سبب میشود خواننده احساس کند یک قصه واقعی است و یک اتفاق واقعی شبیه یک داستان به نظر برسد؟ این سؤال ذهن منتقدین را پس از خواندن کتاب «روزهای آخر تاریکی» نوشته «گراهام مور» که جایزه اسکار بهترین فیلمنامه را برای فیلم «تقلید بازی» دریافت کرده است مشغول کرد. کتاب جدید وی یک داستان جنایی و تخیلی است درباره جنگهای الکتریسیته میان دو مخترع «توماس ادیسون» و «جورج وستینگهاوس».
«کراوث» به دلیل مناسبات کاری با «ادیسون» ملاقات میکند اما به شدت از او میترسد. «ادیسون» در این کتاب به عنوان یک فرد خشن به خواننده ارائه میشود.
مردم در سال 1800 آموختند که دیگر به جادو و افسون دل نبندند و تکنولوژی و پیشرفت علمی جای جادو را گرفت. نویسنده در این کتاب تأکید بسیاری بر این مطلب دارد اما نتیجهگیری کتاب وی برای خواننده عادی بسیار دور از ذهن است.
رمان با یادداشت 8 صفحهای از طرف نویسنده درباره اتفاقات کتاب پایان مییابد. نویسنده در این صفحات خواننده را از اتفاقاتی که در واقع رخ داده است و بخش دیگری که ساخته ذهن اوست آگاه میکند. بسیاری از اتفاقات کتاب از تخیل نویسنده نشأت گرفته شده اما هیچکدام از آنها خواننده را شگفتزده نمیکند. خواننده خوب میداند که این کتاب با وجود در بر گرفتن شخصیتهای حقیقی در زمره آثار ادبیات داستانی قرار میگیرد و بیصداقتی نویسنده در بیان اتفاقات واقعی را به خوبی نشان میدهد.
البته «واقعیت» و «حقیقت» دو مفهوم نسبی هستند. بسیاری از نویسندگان در آغاز فیلم یا کتاب خود مینویسند «این داستان از یک اتفاق واقعی الهام گرفته است.» اما آیا خواننده همیشه واقعی بودن این داستانها را باور میکند؟ داستان فقط با یک جمله در آغاز آن واقعی نخواهد شد. خواننده باید احساس کند داستان واقعی است. اما منظور از احساس حقیقت چیست؟
باید بدانیم قصه نقش مهمی در واقعی بودن داستان دارد و تنها ابزار یک قصهگو است. تصمیماتی که شخصیتهای مختلف اتخاذ میکنند و اتفاقاتی که در یک داستان رخ میدهد اصولا به اندازه اتفاقاتی که یک فرد در زندگی خود تجربه میکند واقعی نیستند. داستانهای جنایی و رمزآلود اصولا از تکنیکهای مختلفی مثل جلو رفتن در داستان و عقب آمدن برای حل گرهای در داستان و ایجاد گره در این میان استفاده میکنند و در نهایت به پایانی غیرمنتظره ختم میشوند.
اما گرههای یک زندگی واقعی به راحتی داستانهای ادبی حل و فصل نمیشوند. زندگی ما هر روزه در جنگ با فشارهای ناخواسته است بنابراین نویسندگان در هنگام نگارش یک کتاب تاریخی از اتفاقاتی که اهمیتی ندارند فاکتور میگیرند و از عناصری جدید استفاده میکنند تا روایت خود را جذابتر کنند و انگیزه شخصیتهای داستان را شرح دهند. به عبارت بهتر همه شخصیتهای داستان در کشتی زندگی به یک سمت پارو میزنند.
اگر بخواهیم نقطه ضعفی برای داستان «مور» بیان کنیم باید بگوییم داستان وی با وجود سرگرمی بسیاری که برای خواننده فراهم میکند چیزی از زندگی عادی کم دارد. نویسنده از خاطر برده است که زندگی عادی انسانها از آنچه در کتاب رخ میدهد عجیبتر است. «روزهای آخر تاریکی» یک داستان خطی با اتفاقات عادی است و همه این اتفاقات را در کنار هم قرار میدهد تا داستانی جدید خلق کند. نویسنده همه نقطههای داستان را به هم وصل میکند تا داستان وی واقعی به نظر برسد. اما هیچ حسی از حقیقت در خواننده به وجود نمیآورد زیرا عملاً توضیحی برای اتفاقات زندگی وجود ندارد.
نظر شما