اما در کتاب، «کلمه» برجسته است. شما مدام با واژه سروکار دارید، مگر آنکه کمی بخواهید وارد عالم خیال شوید و تصاویری مجازی در آنجا رقم بزنید. پس، الزام چهارم خود به خود این میشود که عاشق کلمه باشید، به آن احترام بگذارید، نه فقط شفاهی بلکه املایی و انشایی، و آن قدر کلمات را دوست داشته باشید که اگر موقعی معنایشان را ندانستید، بلافاصله سروقت واژهنامه بروید تا ببینید در آن مورد خاص حرف دل این دوست چه بوده است. بله، آدم اگر زبان این دوستان را یاد بگیرد، دیگر از آنها دل نمیکند. از همنشینی با آنها سیر نمیشود.
و چرا باید کتاب (به خصوص از نوع ادبیاش) بخوانیم؟ سؤال خوبی است. یک دلیلش میتواند این باشد که ما را از دنیای محصور خودمان بیرون میکشد و به دیدن جهانهای دیگر میبرد. فضاهای دیگر، مردمانی دیگر، روابط و رسوم و منشهایی دیگر را در برابر چشمان ما میگشاید تا در نهایت تصویری جامعتر از جهان به دست آوریم و از طرف دیگر، خودمان را بهتر ببینیم و درک کنیم، بفهمیم در کجا هستیم و چه جایگاهی داریم. البته ابزار دیگری نیز برای این کار وجود دارد اما هیچیک کار کتاب را نمیکنند چون کتاب به لحاظ ویژگیهای ذاتیاش ما را به صورتی ریزبینانهتر، موشکافانهتر و مفصلتر درگیر این وضعیت میکند.
دلیل دیگرش این است که صفات پیشگفته را در رابطهای متقابل در ما تقویت میکند، یعنی همان صبر و تمرکز و آرامش و نیز دوست داشتن. آستانه تحمل ما را به نحو شگفتانگیزی بالا میبرد. باعث میشود در مقابل نظر مخالف صبر بیشتری داشته باشیم. ما را به سمت دیالوگ و گفتوگو و همزیستی و همنشینی با همنوع سوق میدهد و به همین دلیل از پرخاشگری و خشونت دور میکند. در کل، از ما انسانهایی بهتر و معقولتر میسازد.
ترس از اندیشه بیگانه، نشأت گرفته از بیاعتمادی است. کسی که به خود و تفکر خود یقین ندارد، از خوانش تأملات دیگری واهمه دارد. همیشه و در همه حال، خوانش دیگری به پرورش ذهن و زبان و خرد میانجامد. انسان را از در جا زدن در امان نگاه میدارد. دید انسان را وسعت میبخشد. در چالش با دیگری است که کاستیها برملا میشود، که نگاه به سوی خود برمیگردد، که عقل ورز میخورد، ورزیده میشود.
نظر شما