کتاب «دکتر بدو!» به خاطرات سرتیپ دوم غلامحسین دربندی یکی از پزشکان ارتشی در خط مقدم جبهه در دوران دفاع مقدس میپردازد.
نگارنده خاطرات این کتاب، تنها به شرح خاطرات بسنده نکرده و فضای مناطق عملیاتی و مشکلات امدادرسانی در خط مقدم و پشت جبههها را هم ترسیم کرده است تا ارزش حرکت جهادی کارکنان بهداری را برای مخاطبان بازگو کند. در انتهای کتاب، تصویرهای مرتبط با هر موضوع، با شمارهای در پاورقی مشخص و مخاطب به انتهای کتاب ارجاع داده شده است.
منتظر، همچنین در پایان کتاب به شرح مختصری از هر عملیات و در فهرست اعلام، به شهیدانی که نام آنها درج شده است، میپردازد.
در مقدمه کتاب، در شرح مختصری از زندگینامه و سوابق سرتیپ دوم غلامحسین دربندی، میخوانیم: «سرتیپ دوم دربندی در سال 1334 ه.ش در خانوادهای مذهبی در تهران متولد شد. ایشان در سال 1351 در رسته بهداری به استخدام ارتش درآمد و در مرکز آموزش بهداری نیروی زمینی مشغول به خدمت شد و پس از گذراندن دوره آموزشی در سال 1353 به هوانیروز اصفهان منتقل گردید.
سرتیپ دربندی در دوران پیش از انقلاب، همگام با نیروهای انقلابی و نظامیان همفکر خود به صف تظاهرکنندگان پیوست. او پس از گرفتن دیپلم در سال 1358 و طی دوره افسری، در اول شهریور 1359 به گردان 145 پیاده لشکر 92 زرهی اهواز که در پادگان تیپ 3 دشت آزادگان قرار داشت، منتقل شد. در آن زمان هنوز جنگ آغاز نشده بود.
در 31 شهریور 1359 تهاجم عراق با حمله هوایی به فرودگاههای کشور آغاز شد. از این زمان، سرتیپ دربندی همراه با تیپ 3 در منطقه چزابه حضور پیدا کرد و تا پایان جنگ در مناطق عملیاتی خوزستان به انجام وظیفه پرداخت و در تمام عملیاتها از جمله فتح ارتفاعات اللهاکبر، طریق القدس، فتحالمبین، بیتالمقدس، رمضان، خیبر و ... به عنوان افسر بهداری، حضور چشمگیری داشت و در تخلیه مجروحان د رخط مقدم جبههها نقش مهمی ایفا کرد.
سرتیپ دوم دربندی پس از 34 سال خدمت در ارتش جمهوری اسلامی در تاریخ 1/7/1385 بازنشسته شد. ایشان هماکنون عضو هیئت معارف جنگ شهید سپهبد «علی صیاد شیرازی» بوده و در تمام برنامههای رسانهای و مراسمی که در نقاط مختلف کشور در ارتباط با دفاع مقدس برگزار میشود، حضوری فعال داشته و به عنوان راوی به بیان خدمات کارکنان بهداری میپردازد. همچنین سرتیپ دربندی یکی از فعالترین راویان در یادمانهای دفاع مقدس در مناطق عملیاتی میباشد.»
هرچند نقش رسته بهداری، پزشکان، پرستاران، بهیاران، رانندگان آمبولانس و ... در جبهه بسیار پررنگ و با اهمیت بود، اما خاطرات کمتری از آنان در قالب کتاب منتشر شده است.
در صفحه 34 کتاب آمده است: «عملیات طریقالقدس و فتح بستان: از تحرکات، رفت وآمدها و تدارکات پیدا بود که باید خبرهایی باشد. هر وقت در جبهه شام مرغ میدادند، رزمندگان میگفتند: حتما فردا حمله است!
اما آن شب از مرغ خبری نبود! ظاهراً میخواستند رد گم کنند. مناطق شناسایی میشدند و هرکس وظایف مربوط به خودش را تمرین میکرد تا آمادگی داشته باشد. من در این عملیات فرمانده دسته بهداری گردان 145 پیاده زرهی بود. با استفاده از تجربههای گذشته، گروههای تخلیه مجروح را سازمان دادم. یک گروه را به سرپرستی گروهبان سوم «علی اصغر ایمانی» سازمان داده، و سرباز «ابراهیم صفایی» را به گروهان دوم فرستادم. گروهان یکم پیاده هم با گردان 293 تانک، یک گروه رزمی تشکیل داده و قرار بود از جاده نه کیلومتری به اصطلاح فانوس، وارد عمل شوند. خود من هم در گروهان ارکان، مقر عملیات و ستاد گردان قرار گرفتم.
مثل همیشه، شور و غوغایی بین بچهها بود. سرباز «ابراهیمی» گوشهای نشسته بود و آرام و خندان به اطراف چشم میگرداند. گروهبان ایمانی داشت مناجات میکرد. گروهبان «آرایش» هم با تعدادی از بچهها دور کوره بسیار گرمی که از آتش درست کرده بودیم، نشسته و چای میخوردند و میخندیدند. داستان آن روز و شب، حکایتی شنیدنی است.
به سنگر خودم برگشتم و فرماندهان گروههای تخلیه و تیمها را کاملاً توجیه کردم. با همه روبوسی کردم. وقتی یکدیگر را در آغوش میگرفتیم، دلمان نمیخواست از هم جدا شویم. گروهبان ایمانی و سرباز صفایی با لوازم و دارو سوار نفربر شدند و در تاریکی شب خود را به گروهان دوم رساندند. قرار بود گروهان دوم به فرماندهی سروان «محرم نوریزاده» در قسمت وسط عمل کند.
نیمههای شب علمیات طریق القدس با رمز «یاحسین(ع)» شروع شد. همه جا آتش و دود بود. آتش گلولهها از روی سرما رفتوآمد میکردند، در آسمان پیدا بود. به دشمن رسیدیم. تعدادی از عراقیها میخواستند فرار کنند که تیرهای ما آنها را زمینگیر کرد. عراقیهایی که دورتر بودند، همچنان به طرف ما تیراندازی میکردند. یکی از سربازان به نام «زارع» فریادی زد و افتاد تیر به کمرش خورده بود. سریع بالای سرش رسیدم. زخمش را بستم و او را سوار نفربر کردم. صدای الدخیل عراقیها بلند شد. دستهایشان را بستیم. یکی از آنها که آرم هلالاحمر را بر بازویم دید، به انگلیسی گفت: من دکتر هستم.
من هم خیلی مراعات او را کردم. دکتر عراقی را با تعدادی از زخمیهای ایرانی و عراقی در نفربری که به عنوان تخلیه مجروح از آن استفاده میکردیم، سوار کردم؛ در حالی که زخمهایشان را میبستم، به دقت جلو را ورانداز میکردم. دیدم دو تانک عراقی ـ در حالی که پشت آنها به من بود ـ به طرف نیروهای ایرانی تیراندازی میکنند. بدبختها نمیدانستند که ما خط را شکسته و از آنها عبور کردهایم و پشت سر آنها تا مسافت زیادی آزاد شده است. با بیسیم به معاون گردان، سرگرد «ماشاءالله گوهری مقدم» اطلاع دادم. او هم دو نفر آر.پی.جی زن فرستاد و دقایقی بعد، آتش بود که از تانکها زبانه میکشید.
به راه افتادم و از کنار جهنم عراقیها گذشتم. زخمیها را در ایستگاه تخلیه و جمعآوری مجروحین تیپ 3 تحویل داده و دوباره برگشتم. آن روز تا شب عراقیها چندین بار پاتک زدند، ولی با مقاومت جانانه نیروهای ایرانی روبهرو شده و عقب نشستند. هواپیماهای عراقی هم مدام با میگ، میراژ و توپولوف، منطقه را بمبباران نموده و همه جا را به آتش کشیدند؛ آنها در هر بمبباران، چندین بمب میانداختند که با صدای وحشتناکی در کنار ما منفجر میشدند. عدهای مامور پاکسازی منطقه از وجود عراقیها بودند.
اسرای زیادی گرفته بودیم که با مهربانی با آنها رفتار میشد، و این از صحنههای باشکوه این عملیات شمرده میشد. این عملیات به آزادسازی نزدیک به هفتاد روستا در حوالی سوسنگرد، بستان و دشتآزادگان منجر گشت.
در شهر بستان، گلها شکوفه کرد، عشق جوانه زد و ایمان جاری شد. آن روز همه چیز صلواتی شده بود و شهر را «شهر صلواتی» میخواندند؛ با صلوات، لباسهایمان را به خیاطی میبردیم. در نانواییها هر کس به اندازه نیازش نان برمیداشت و به عوض پول بیارزش، طنین مقدس صلوات بر زبانش جاری میشد. در گوشهای یک حمام صلواتی ساخته بودند. پیرمردی که مسئول آن بود، مرتب صلوات میفرستاد و به هر کس که وسایل استحمام میداد، میگفت: صلوات یادت نرود.
در گوشهای دیگر، پیرمرد مؤمنی آینهای به دیوار نصب کرده و صندلی نیمهشکستهای هم گذاشته بود و با ماشین دستی، موهای خاکآلودمان را اصلاح میکرد و با لبخندی دائمی صلوات میفرستاد. همهجا طنین شعار وحدت بود؛ شعار یکدلی و یکرنگی!
در همان روزهای اول فتح بستان بود که پیام روحبخش و امیدوارکننده امام شهیدان پخش شد: «... این فتحالفتوح است...» پیامی که نور امید در قلب هم تاباند و آنها را به پیروزیهای بزرگتر امیدوار ساخت. در بستان و بیابانهای اطراف تا مدتها مشغول جمعآوری جنازههای متعفن مزدوران بعثی بودیم. در همین ایام منافقان کوردل و خدانشناس به خاطر از بین بردن عظمت پیروزی رزمندگان اسلام، دست به ترور و شهادت یکی از ائمه جمعه عزیز کشور زدند و حضرت آیتالله «دستغیب» امام جمعه شیراز را در محراب عبادت به خون نشاندند.
بعد از آن بود که نیروهای ما در تنگهای موسوم به چزابه که بین تپههای رملی نبعه، دارالشیاء و هورالعظیم قرار داشت. مستقر شدند. آنان حماسههای نبرد و ایثارگری را در آن جا رقم زدند و فداکاری را به اوج رسانده و پرچم پرافتخار لاالهالاالله را بر فراز قلههای افتخار و پیروزی به اهتزاز درآوردند.
شهدای ما پس از نبرد دلیرانهای جان به جان آفرین تسلیم کرده بودند؛ در گوشه و کنار، پیکرهای مطهرشان افتاده بود؛ اما تعدادشان در مقایسه با کشتهشدگان دشمن بسیار کم بود.
نزدیک صبح که هوا داشت روشن میشد، یکی دیگر از بچههای باصفای بهداری پرپر شد؛ بر اثر اصاب گلوله مستقیم تانک دشمن به نفربر بهداری. سرباز ابراهیم صفایی که اهل جنوب بود، به شهادت رسید. سوراخ بزرگی در بنده نفربر ایجاد شده و او را از کمر به دو نیم کرد؛ تنها نیمی از پیکرش را برای تشییع بردند. سربازی مؤمن، خندهرو و با نشاط بود؛ بچهها هیچگاه او و لبخندهایش را فراموش نکردند. روحش شاد»
«دکتر بدو!» را انتشارات عماد فردا با شمارگان دوهزار نسخه، قطع رقعی، 192 صفحه و به بهای 130هزار ریال روانه بازار نشر کرده است. این کتاب در بیست و هشتمین نمایشگاه کتاب مسکو عرضه شد.
نظر شما