معصومه رامهرمزی، نویسنده آثار دفاع مقدس از روز چهارم نمایشگاه کتاب فرانکفورت 2014 میگوید: داستان «پدر ساکت ما» واگویههای فرزند یک جانباز جنگ است که به سبب شرایط بد پدر و به خواست ایشان، تقاضانامهای برای کار برایش مینویسند و پدر در نقش یک جنگلبان به جنگل میرود و شروع به کار میکند
روز چهارم نمایشگاه کتاب فرانکفورت 2014
آلمانیها در بهرهوری از زمان استادند. آنها ناشران و دستاندرکاران نمایشگاه را در مدت محدود پنجروزهی برگزاری نمایشگاه به سمتی هدایت میکنند که پیش از شروع نمایشگاه فعالیتها و ارتباطهای کاریشان را به انجام رسانند و براساس یک برنامهریزی دقیق در همان سه روز اول نمایشگاه موفق به کسب توافقات نهایی در مذاکراتشان شوند.
روز چهارم و پنجم نمایشگاه زمان بازدید عموم علاقهمندان از نمایشگاه است. آلمانیها علاوه بر کسب هزینهی قابل توجه از طریق فروش بلیط نمایشگاه، سعی دارند مردم کشورشان را در این ایام با موضوع کتاب درگیر کنند.
همه باعجله صبحانه را میخوریم تا به نمایشگاه برویم. یکی از همراهان به ما تذکر میدهد که «امروز روز پرکاریه و احتمالاً به ناهار خوردن نمیرسید، پس صبحانهی مفصلی بخورید تا شب انرژی کافی داشته باشید.» خانم افغانی مهربان هم که طی این چند روز با ما دوست شده است؛ چپ و راست برای ما چای و نیمروی تخم مرغ و نان اضافه میآورد.
امروز در چهارمین روز نمایشگاه کارهای زیادی برای انجام داریم. همسفرم باید به غرفهی کودک برود و لیستی از کتابهای موضوعی مورد نیاز انتشاراتشان را تهیه کند. نمایشگاه بزرگ است و برای رفتن به سالنهای دیگر باید وقت گذاشت. من هم قصد دارم در بازدید از چندین سالن با چند نفر مصاحبه بگیرم.
یک خانواده آلمانی دور میز مقابل ما نشستهاند. پدر و مادر و پسر نوجوانشان از شهر دیگری برای تعطیلات آخر هفته و دیدن نمایشگاه به فرانکفورت آمدهاند، آنها بسیار مبادی آداب هستند. هر سه صاف و شق و رق نشستهاند و با آرامش غذا میخورند. روی میزشان هم خلوت و منظم است.
بر عکس آنها میز صبحانهی ما آشفته بازاری است. به همسفرم میگویم: «این صبحانهای که خوردیم تا شب که هیچ، تا فردا هم ما را سر پا نگه میداره.»
خیلی باعجله از هتل خارج میشویم انگار که دنبالمان کرده باشند. کیفم با بودن لبتاپ حسابی سنگین شده است. لبتاپ را برای خالیکردن هارد گوشی و دوربین در صورت نیاز با خود همراه میکنم. با وجود این همه ابزارهای الکترونیکی هنوز همراهی دفتر و خودکار و قلمم به من آرامش میدهد. هیچ چیز جای نوشتن را برای من نمیگیرد.
وقتی هنگام یادداشتنویسی کلمات و عبارات پشت هم روی کاغذ میریزند. گویی بین قلم و مغزم تناسبی برقرار میشود اما در زمان تایپکردن، کلمهها یکی از دیگری عقب میماند.
روبهروی «هابان هوف» منتظر آمدن تراموا هستیم. دوربینم را درمیآورم و مشغول فیلمبرداری از نمای بیرونی ایستگاه مرکزی شهر میشوم. همان موقع یک آقای ایرانی با من و همسفرم مشغول صحبت میشود.
ـ سلام، شما برای شرکت در نمایشگاه به آلمان اومدید؟
همسفرم جواب میدهد: «بله».
من از آقای ایرانی عذرخواهی میکنم که دوربین به دست با او شروع به صحبت میکنم.
ـ شما هم از ایران اومدید؟
ـ نه، من پنجاه سالی هست که در آلمان زندگی میکنم.
در همان لحظه خانم آلمانیاش را صدا میزند و او هم به زبان فارسی اما با لهجهی آلمانی با ما خوش و بش میکند.
ـ خوش اومدید به توی آلمان.
آنها زوج خوشرو و شادی هستند. آقای ایرانی از من میخواهد که از خیابان پشت سرم فیلم بگیرم و در توضیح میگوید: «اسم این خیابان به آلمانی «شاهِ»ِ. این اسم مربوط به سالهای خیلی دوره، زمانی که اینجا حکومت پادشاهی داشته. آدم گذشتهی خودش رو کاملاً پاک نمیکنه.»
یک خانم خیلی لاغر قد بلند به همراه دوتا سگ سیاه کوچک، از این نژادهایی که تنهی درازی دارند و شبیه دوقلوهای همسان هستند، به ما نزدیک میشوند. سگها با شیطنت از وسط جمع ما رد میشوند. به زحمت دوربین را کنترل میکنم تا از دستم نیفتد. صاحبشان به خاطر کنترل سگهای کوچولویش کمرش قوس برداشته است.
حرف آقای ایرانی دربارهی خیابان پشت سرمان آن وسط گم میشود. من و همسفرم دنبالهی حرفش را نمیگیریم. مگر پادشاهها در همهی دنیا چه گُلی به سر مردم کشورشان زدهاند که اسمشان هم یادگاری بماند.
آقای ایرانی خودش را معرفی میکند: «من دکتر احمد مرندیام و مجموعهی اشعار فریدون مشیری را به آلمانی ترجمه کردهام و امروز کتابم در غرفهی ایران رونمایی میشود.» در همان لحظه عبور تراموا صدای ایشان را برایم گنگ و نامعلوم میکند.
ـ اشعار گلشیری؟
با صدای بلند میگوید: «نخیر. فریدون مشیری»
در میان اینهمه شلوغی و سر و صدا شروع به خواندن یکی از اشعار معروف مشیری میکند.
ـ بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم ...
موقع خواندن اشعار توی حس میرود و سرش را تکان میدهد. اهالی شعر هم برای خودشان عالمی دارند.
من هنوز در حال فیلم گرفتن هستم.
دکتر مرندی ادامه میدهد: «مشیری شاعر منتقدیه. او در شعرهاش جنگ رو، مخصوصاً جنگ ویتنام رو نقد میکنه.»
ـ پس شما مترجماید؟
ـ نخیر، من مترجم نیستم. همین یه کتابو از سر ذوق و علاقهای که به این اشعار داشتم، ترجمه کردم. همین یکی هم برام کافیه.
دوربین را برای عکاسی آماده کردهام. از دکتر مرندی و خانمش یک عکس یادگاری میگیرم. مثل یک زوج جوان با همان شور و نشاط، دست در دست هم و با لبخند جلوی دوربین ژست میگیرند.
تراموا از راه میرسد و ما به زحمت سوار میشویم. صحبتهای دکتر مرندی و همسفرم تا رسیدن به نمایشگاه ادامه دارد.
دکتر مرندی و همسرش با دیدن عکسشان ابراز خوشحالی میکنند که عکس باب میلشان افتاده است.
همه با هم به طرف سالن 5 میرویم.
من مقابل درب ورودی سالن از آنها جدا میشوم. روزهای قبل مجال نیافتم تا از ورودی سالن و غرفهها فیلم بگیرم. زمان باقیمانده تا شروع نشست ادبی فرصت خوبی برای انجام این کار است.
با حرکت دوربین وارد سالن میشوم. موکت آبیرنگ کف محوطه نمای زیبایی به سالن داده است. خارج از سالن ایران چند ناشر دولتی مثل وزارت امور خارجه غرفه دارند.
مطلع میشوم، طبق رسم هر ساله در این دو روز پایانی بسیاری از ناشران کتابهایشان را به بازدیدکنندگان هدیه میدهند. به همین دلیل، افراد زیادی با چرخ دستی به نمایشگاه آمدهاند و راهروها از هر روز پر رفت و آمدترند.
آقای کاظمیان در میان سالن ایران مشغول صحبت با چند مخاطب آلمانی است. در روزهای گذشته یکی از افراد فعال و پایکار سالن همین آقای مترجم بوده است، به قول خودش مرتب در حال پرزنت مخاطبان است.
کسانی که مسلط به زبان انگلیسی یا آلمانی هستند بیش از دیگران میتوانند اثرگذار باشند. آقای امینیان از مجمع ناشران دفاع مقدس و خانم صفاوردی از مجمع ناشران زن و آقای دکتر شهرامنیا، هرسه مرتب در حال گفتوگو و تعامل با مخاطبین غیرایرانی هستند.
با دوربینم به سمت آقای کاظمیان میروم.
ـ چند ساله در نمایشگاه شرکت میکنید؟
ـ این چهارمین سالیه که به عنوان مترجم اینجا هستم.
ـ شما به زبان آلمانی و انگلیسی تسلط دارید؟
ـ و همینطور اسپانیایی و ترکی.
ـ امسال سالن ایران تفاوتی با سالهای قبل داشته؟
ـ به نظرم خیلی. بهلحاظ ظاهری که متفاوتتر از سالهای قبله. دکور سالن با ترکیب رنگ آبی آسمانی و سفید زیباتر و شکیلتر از همیشه است. از نظر محتوایی هم تعداد نشستها بیشتر شده و این چند روز مسئولان نمایشگاه و ناشران مرتب در حال گفتوگو با ناشران خارجیاند.
ـ مهمترین مشکل سالن ایران چیه؟
ـ تعداد کتابهای ترجمهشده به زبان آلمانی یا حتی انگلیسی کمه و کمتر میتونیم پاسخگوی درخواست مراجعان باشیم.
ـ خاطرهای به یاد ماندنی از این چهار سال حضور در نمایشگاه دارید ؟
ـ برای من خیلی جالبه، توریستهای آلمانی که به ایران سفر کردهاند از مخاطبان اصلی سالن ما هستن. رسانهها برعلیه ایران تبلیغ میکنن و خب گاهی هم روی بعضیها اثر میگذارن و ذهنیتشان را نسبت به ایران منفی میکنن. اما مردم اینجا با سفر به ایران و دیدن محبت و مهماننوازی مردم ایران، نگاهشان تغییر میکنه و در زمان نمایشگاه به سالن ایران میان تا کتابهای ما رو ببینن و با فرهنگ ما بیشتر آشنا بشن.
مهمان برنامهی امروز، آقای مجید قیصری نویسندهی داستانهای جنگ هنوز از راه نرسیده است. من مجال دارم تا سری به غرفهی انتشارات بینالمللی الهدی بزنم. خانم جوان متصدی غرفه ظاهری رسمی و اداری دارد. او آمادهی پاسخگویی به سؤالات بازدیدکنندگان است. از نحوهی سخن گفتن و حوصلهاش چنین برمیآید که در کار غرفهداری نمایشگاه فردی باتجربه است. در توضیحاتش به حضور انتشارات الهدی در چند نمایشگاه خارجی مثل مسکو و پکن هم اشاره میکند.
کتابهای نشر الهدی را تورق میکنم. در بین آثار این غرفه، کتابهای کودک موضوعات و تصاویر خوبی دارد و بیشتر به چشم میآید.
در بازدید از غرفهی انتشارات طوبی استاد محمد شجاعی را میبینم. کتابهای استاد شجاعی در زمینهی مسائل دینی و اعتقادی منحصراً توسط این ناشر چاپ میشود. در نمایشگاه کتاب تهران هم آثار ایشان را دیده بودم. به استاد سلامی میکنم.
استاد شجاعی از طرف مرکز فرهنگی فرانکفورت دعوت شدهاند که به مناسبت عید سعید غدیر برای ایرانیان سخنرانی داشته باشند. ایشان من و همراهانم را به این مراسم در شب بعد دعوت میکنند. ما هم با کمال میل میپذیریم.
آقای مجید قیصری با چند خانم و آقای ایرانی از راه میرسد. نویسندهی «باغ تلو» و «طعم بارون» شب گذشته مهمان یکی از انجمنهای ادبی ایرانیان مقیم فرانکفورت بوده است. نشست ادبی با حضور آقای قیصری و آقای نجفی از منتقدان کتابِ مقیم فرانکفورت در میان همهمهی رفت و آمد بازدیدکنندگان شروع میشود.
آقای امینیان دبیر مجمع ناشران دفاع مقدس برگزاری این جلسه را برعهده دارد. دکتر شهرامنیا رئیس نمایشگاههای فرهنگی در ردیف اول مخاطبین نشسته است. بعد از صحبتهای مقدماتی آقای امینیان، آقای نجفی به بحث ادبیات جنگ و کارهای آقای قیصری میپردازد:
ـ «مشکلی که در ادبیات جنگ وجود داره اینه که، بیشتر ما خاطرهنگاری میکنیم و هنوز راه زیادی داریم تا ادبیات جنگ پخته بشه. البته نشانههای خوبی دیده میشه، کار آقای دهقان و قیصری و ... کارهای قابل اعتناییه. به نظر میرسه با این تجربههای جدید یواشیواش داریم از دورهی گزارشی و شعاری خارج میشیم. ما مرتب به خاطرهنگاری پرداختیم و خیلی به دنبال داستان نبودیم. خاطرات مواد خام خوبیاند که باید بر روی آنها کار بشه.
داستانهای مجید قیصری، قصههای متفاوت و نویی از جنگ داره و دور از کلیشه و شعار نوشته شده. بهترین آثار جنگ در دنیا آثار متفاوته نه آثار سطحی و شعاری.»
به یاد اولین داستان مجید قیصری میافتم که ده ـ دوازده سال پیش خواندم. باغ تلو داستان دختری که بعد از جنگ و اسارت به خانه برگشته بود و تحت تأثیر فشارهای روحی و روانی و مشکلات خانوادگی به ناامیدی رسید و خودکشی کرد و نهتنها خودش که همهی خانه را به آتش کشید.
منظور از «کار متفاوت» را درک نمیکنم. گاهی شعاری و کلیشهای مینویسیم و گاه به قیمت متفاوتبودن چنان سیاهنمایی میکنیم که خواننده را از زندگی و نفسکشیدن ناامید میکنیم. البته نویسندگان باید در نوشتن آثار خلاق آزادی عمل داشته باشند. اما خودشان نباید تفاوت را در فروپاشی مطلق ساختارها و هنجارها ببینند.
پسر چهار ـ پنج سالهی آقای منتقد از شروع جلسه به دست و پای پدر میپیچد. آقای نجفی همزمان باید هم حواسش به صحبتهایش باشد و هم پسر کوچولویش را آرام نگه دارد.
آقای امینیان اشاره میکند که: «شما تصور نمیکنی که ما در دورهی گذار از ادبیات مستندنویسی به ادبیات داستانی هستیم. ادبیات مستند زیرساخت ادبیات داستانیه. شاید نداشتن آثار شاخص داستانی به دلیل قرارگرفتن در دوره گذاره.»
ـ بله دورهی گذار داره اتفاق میافته. پیش از این ما خاطرهنگاری را پشت سر گذاشتیم. اما امیدوارم سعهی صدر بیشتری به خرج بدیم. وقتی آقای احمد دهقان کتاب «من قاتل پسرتان هستم» را نوشتن به ایشان بیمهری شد. در حالی که ایشان از کسانی که به جبهه رفته و جنگیده. ما میتونیم آثار متفاوتی بهلحاظ فرمی و مضمونی داشته باشیم.
ـ تجربه و نظر شما در مورد مستندهای داستانی یا زندگینامهی داستانی چیه؟ آیا این شیوهی خوبی برای عبور از این دوره است؟
ـ اینها به نظر من مواد خام هستند. خیلی از این کارها فقط اسمش داستانه، اما در واقع همان خاطراته. ما مشکلات دیگری هم داریم. ما کتابهای زیادی چاپ کردیم، هزینه کردیم و سوبسید دادیم. اما به نقد این کتابها اهمیت نمیدیم باید در زمینهی پژوهش و نقد هم سرمایهگذاری کنیم.
ـ ما با حجم زیادی از کتابهای جنگ روبهروایم. اما در عرصهی پژوهش و نقد حتی دهتا کتاب خوب پژوهشی و انتقادی از جنگ نداریم. کارهای محدود نقد هم مورد استقبال قرار نمیگیره. ما باید به آثار متفاوت و پژوهش به یک نسبت اهمیت بدیم.
خالق کتاب «جنگی بود و جنگی نبود» خیلی آرام در میان منتقد و مسئول جلسه نشسته است و ترجیح میدهد به جای نقد و نظر برای مخاطبانش داستان کوتاهی بخواند.
ـ یک کار کوتاه انتخاب کردم، امیدوارم ذائقهی مجلس را بتونم تغییر دهم. اسم این کار «پدر ساکت ما».
ما به دنبال مردی میگردیم با یک متر و هفتاد سانتیمتر قد، موی مشکی و چشمان میشی، او سالم ولی زبانی حراف داشت. ناگهان از دردی مرموز در تیرهی پشتش دچار رعشه میشود و به زمین میافتد. این دومین تقاضانامهای است که برای او مینویسیم.
آقای قیصری داستان را آخرش برای مخاطبان میخواند.
داستان «پدر ساکت ما» واگویههای فرزند یک جانباز جنگ است که به سبب شرایط بد پدر و به خواست ایشان، تقاضانامهای برای کار برایش مینویسند و پدر در نقش یک جنگلبان به جنگل میرود و شروع به کار میکند.
رفتن و نبودن پدر در خانه بیش از دردهای بودنش دختر را آزار میدهد و پس از مدتی دختر تقاضانامهی مجددی مینویسد و خواستار بازگشت پدر به خانه میشود. تقاضانامهای با این عنوان: «پدر ما را به ما برگردانید»
به نظرم داستان کوتاه و لطیفی است و بهخوبی توانسته پیامدها و آسیبهای تلخ جنگ را به تصویر بکشد. درد و رنج تنهایی جاماندههای از جنگ و مشکلات خانوادههای آنها از جمله موضوعاتی است که بسیاری از خانوادههای جانبازان با آن درگیرند و کمتر کسی حال آنها را درک میکند و قدمی هر چند کوتاه برایشان برمیدارد. عبارات کوتاه توصیفی جزءنگر و به دور از شعارزدگی از ویژگیهای این داستان کوتاه است.
در ادامه مخاطبان از آقای قیصری میخواهند که قصهاش را تحلیل کند. آقای قیصری خیلی کوتاه پاسخ میدهد: «خیلی سخته آدم داستان بنویسه و خودش هم تحلیلش کنه. ولی من شرایط آدمی که جنگ رفته و احساس تنهایی میکنه، به طوری که انگار شهر دیگه پذیرایش نیست و با همون حس نوستالژی از مردم جدا میشه رو تو این داستان بیان کردم.»
آقای نجفی هم از نقد این داستان صرف نظر میکند و این کار را غیرحرفهای میداند که با شنیدن یک داستان آن را نقد کند. او خود را آدم چشمی معرفی میکند نه سماعی. و لازمهی نقد یک اثر را دقت و تکرار در خوانش آن اثر میداند.
آقای قیصری برای حسن ختام جلسه به جای اظهار نظر یا تحلیل ترجیح میدهد یک داستان کوتاه دیگر به نام «جنگ بس است» را بخواند. مشخص است که مجید قیصری مرد قلمزدن است. او مینویسد و کار نقد و تحلیل را به اهلش میسپارد.
سر و صدای زیادی در سالن وجود دارد. پسر آقای نجفی آب میخواهد. پدرش به او آب میدهد. سر آقای امینیان به اطراف میچرخد و همه جا را زیر نظر دارد. اما آقای دکتر شهرامنیا همچنان متمرکز روی جلسه است.
داستان «جنگ بس است» نسبتاً طولانی است و آقای قیصری سعی دارد با سرعت بیشتری داستان را بخواند تا زودتر تمام شود. تقریباً جلسه از دست رفته و با شرایط خاص سالن حواسها همه پرت شده است. نویسنده با خواندن جملهی آخر نفس عمیقی میکشد و احساس خلاصی میکند. شرکتکنندگان آقای قیصری را تشویق میکنند.
پسر کوچک آقای نجفی بیش از همه خسته شده و رسماً در آغوش پدرش لم داده است. آقای نجفی رو به سمت مخاطبان میگوید: «میخوام مدح شبهذم یا ذم شبهمدحی بگم. داستان آقای قیصری خیلی بهتر از خوندن خود آقای قیصریه، بهتره خودتون داستان رو بخونید.»
با شنیدن این صحبت آقای منتقد، شرکتکنندگان و خود نویسنده همگی بلند خندیدند.
معصومه رامهرمزی در خردادماه سال 1346 در شهر آبادان به دنیا آمد. دوران نوجوانی او با هشت سال دفاع مقدس مصادف شد. وی با شروع جنگ در بیمارستانهای مناطق جنگی به امدادگری مشغول شد و درکنار فعالیتهای امدادی نوشتن را آغاز کرد. کتاب یکشنبه آخر مجموعه خاطرات او از روزهای شروع جنگ تا فتح خرمشهر است. این کتاب در نهمین جشنواره کتاب سال دفاع مقدس رتبه دوم را کسب کرد. رامهرمزی تحصیلات خود را تا مقطع کارشناسی ارشد رشته الهیات و معارف اسلامی ادامه داد و به مدت بیست وسه سال به تدریس پرداخت.
کتابهای اسماعیل، راز درخت کاج، یهود در قرآن و فلسطین در اسراییل، زن انقلاب جنگ ادبیات از جمله آثار این نویسنده است. رامهرمزی صاحب چندین عنوان مقاله چاپ شده همچون زنان سربازان همیشه پنهان جنگ، مردمی از جنس مردم، مولفههای اصلی خاطرهنویسی زنان است.
معصومه رامهرمزی برای رونمایی از ترجمه عربی و انگلیسی کتاب یکشنبه آخر در نمایشگاه فرانکفورت شرکت کرد و خاطرات این سفر را به رشته تحریر درآورد.
ادامه دارد...
نظر شما