نگاهی به رمان «کی از این چرخ و فلک پیاده میشوم؟» نوشته گلرنگ رنجبر
نه وسوسه سقوط، نه توهم صعود/تنها و بی پناه در محاصره فرومایگان
با خواندن و بازخوانی دقیق رمان «کی از این چرخ و فلک پیاده میشوم؟» میتوان به روشنی دریافت که نویسنده جوان آن –گلرنگ رنجبر- نخستین گامهای خود را در راه ادبیات خلاقه برداشته است.
یک- شناخت درست و رها از توهم که پایهای است مستحکم برای انگیزه تفکر.
دو- اندیشیدین به سامان و به عبارتی دیگر تفکر روشن و بدون ابهام که حاصل شناخت صحیح خود، دیگران، محیط، موقیعتها و ویژگیهای دوران است.
سه- برخوردار شدن و بودن از احساس سالم و قوی در گستره اتفاقهای ریز و درشت عینی و ذهنی و کنش و واکنشهای جبری و اختیاری و آگاهانه و ناخودآگاهانه که برآمده از تفکر صحیح و عمیق است.
رمان «کی از این چرخ و فلک پیاده میشوم؟» که زمان تقویمی آن –از شروع تا پایان- حدود یک هفته تا 10 روز زمستانی و زمان تاریخی آن –با شگرد رجعت به گذشته- نزدیک 13، 14 سال است، از همان سطرهای نخستین اولین فصل ذهن خواننده را درگیر میکند تا همراه با نویسنده و دوش به دوش او به خلق معنا و کشف راز بپردازد:
«بطری آب معدنی را از کوله درمیآورم و یک قلپ میخورم. آب هنوز سرد است. گلویم تیر میکشد. نمیدانم وقتی تشنهام نیست چرا آب میخورم. شاید آدمی که بنشیند میان این همه هیاهو، این همه آدم چمدان به دست، این همه حرکت و نگاه، باید کاری بکند. انتظار خالی که کار نیست.»
رمان که با نظرگاه(زاویه دید) اول شخص مفرد(من راوی) شروع میشود، دغدغه نهانی و ذهن کم و بیش ناآرام «ترمه» دختر دانشجو و 20 ساله را به هنگام انتظار کشیدن در فرودگاه، با نرمش و سنجیدگی القا میکند. ترمه همراه نامزدش «امیر» جوانی بیست و چند ساله که گرافیست و طراح تبلیغات تجاری است، به فرودگاه آمده و منتظر ورود مادرش مانده، مادری به نام «لیلی» که 12 سال پیش –پس از مرگ شوهرش «پیام ایمانی»- به آمریکا مهاجرت کرده و حالا برای دومین بار، پس از 10 سال به ایران میآید تا –به ادعای خودش- مال و اموال و ثروت پدر متوفی ترمه را از «جهان امانی» عموی ترمه پس بگیرد و ترمه را هم با خود به آمریکا ببرد. او دو سال قبل هم –لابد با همین نیت و هدف- آمده و دست خالی مجبور به رفتن شده بوده...
ترمه که شاعر است و بسیار حساس، در حالتی عصبی گاه و بیگاه گوشت پوست گوشه ناخنهای انگشتهای دستش را می جود تا جایی که انگشتهایش را زخمی میکند، در آن حال و هوای غریب، به نامزدش که میخواهد بداند مادر او برای چه میآید و چه میخواهد، میگوید: «مامان داره میآد تا بهم ثابت کنه که عمو داره سرم کلاه میذاره... مامان میگه تمام ارث من خونه قدیمیمون نیست. باز هم هست، اما عمو بهمون نمیده.»
امیر که یکباره این موضوع را میشنود، میپرسد: «نمیفهمم. مامانت تمام این سالها کجا بوده اصلاً؟ عموت تو رو تموم این سالها بزرگ کرده. حالا تو به خاطر اینکه این آخریها از دست عموت دلخور شدی، میخوای گند بزنی به همه چی؟» ترمه جواب میدهد: «من که نمیخوام کاری بکنم. مامان قراره بیاد خودش هم پیگیری میکنه.»
داستان اندک اندک در روایت ترمه و بدون فاصله، در ذهن خواننده اموری مجهول را –غیر مستقیم- مطرح میکند. این «مجهول» باید با انگارههای داستانهای جنایی و پلیسی به «معما» تبدیل شود تا بتوان برای حل آن تلاش کرد. در موقعیتی که لیلی به فرودگاه رسیده و در انتظار گرفتم چمدانهایش، هنوز پشت دیوارهای شیشهای است، ترمه به یاد میآورد که:
«چندم دبستان بودم؟ دوم. تازه فهمیده بودم بابا نیست. دیگر نیست. مامان ایستاده بود بالای میز خانم کیانی و داشت با سوییچ ماشین میکوبید روی شیشه میز. داشت غر میزد که این همه پول داده بچهاش را بیاورند مدرسه غیر انتفاعی. با خانم مدیر دعوا میکرد. من مدرسه را دوست نداشتم. دوست داشتم برگردم به مدرسه خودمان و حیاط درندشت و بزرگش. خانم مدیر صدایم کرد. گفت دیگر از قول بابا نامه ننویسم و توی کلاس نخوانم. بچهها میترسیدند وقتی از قول بابا میگویم بهشت چه جای خوبی است و بابا همیشه به یاد من است. وقتی از اتاق خانم مدیر آمدیم بیرون، بچهها تازه رفته بودند توی نمازخانه. مامان خم شد. زل زد توی چشمهام و گفت: «یواشکی بنویس. به هیشکیهم نشون نده. حتی من. زندگی یواشکی خودت رو واسه خودت نگه دار ترمه.»
این یادآوری به نوعی کلید حل معماست. در ادامه داستان دیگر شخصیتهای رمان با حرکات، حرفها و ادعاهایشان به تدریج شناخته و شناسانده میشوند. برخوردها و حرفها و اداهای «لیلی» به گونهای غیر مستقیم این واقعیت را القا میکند که او –به رغم خندهها و قهقهههایش- موجودی است منجمد و بیعاطفه برای همه –حتی برای دخترش ترمه- زنی است بی ترحم و خودپرست و در عین حال فاسد و سبکسر و دروغگو. در روند داستان تنهایی و بیپناهی ترمه را درمییابیم، بی آنکه روایت، حتی در یک سطر، به ورطه احساساتیگرایی و حاشیهپردازیهای مثلاً اشکانگیز بغلتد.
«جهان ایمانی» عموی پا به سن گذاشته و بیوه ترمه، عیاش و میخوارهای است که به نظر میرسد هنوزاهنوز نسبت به مرده برادرش هم حسد میورزد. این مرد مذبذب دختری دارد به اسم مارال که دندانپزشک است و از پنج سال قبل پدرش را ترک کرده و از او بیزار است. آدم دیگری به نام سعدی فرخ –مردی مشکوک- هم در این میان شریک جهان و مهندس پیام –پدر ترمه- بوده و حالا به گونهای مبهم در برخوردی ناگزیر از دهانش میپرد که «لیلی» میخواسته از شوهرش طلاق بگیرد. لیلی که کم و بیش موجودیتی ابلیسی داشته و دارد عاشق مردی شده به اسم روزبه. بعد از مرگ شوهرش با روزبه ازدواج میکند. از او هم طلاق میگیرد. جهان بالاخره –به هر دلیل!- تنها دارایی ترمه –آپارتمان اکباتان- را که مثل همه داراییهای پیام به نام او شده بوده، میفروشد و پول آن را به لیلی میدهد... خواننده در این چرخش خود به درایت درمییابد که چرا عموجهان فرومایه چنین حرکت رذیلانهای را مرتکب میشود.
بالاخره ترمه میفهمد که پدرش –بر خلاف آنچه همه به او گفتهاند- به علت سکته قلبی نمرده، بلکه پس از یک دعوای خشن با لیلی، خودش را از پنجره همان آپارتمان اکباتان به پایین پرت کرده...
در این میان امیر هم ترمه را رها میکند تا با یک خانم دندانپزشک –مارال، دختر عموی ترمه!- ازدواج کند. چشمهای معصوم ترمه در نهایت اندوه بر واقعیت پلشت باز میشود...
رمان که در فصل اول در محیط فرودگاه شروع شده، در فصل یازدهم در فرودگاه هم به پایان میرسد. در آنجاست که ترمه توی دستشویی لیلی را حدود یک ساعت قبل از گریختنش به آمریکا گیر میآورد و ضمن نوعی درگیری ناگزیر لیلی را روی زمین خیس و کثیف میاندازد و گلوی او را میگیرد. به لیلی که آرایش صورتش به هم خورده میگوید: «تو بدبختی مامان، خیلی بدبختی. به گرین کارت آمریکات مینازی؟ نگاه کن که خودت رو... لای نجاست و کثافت داری دست و پا میزنی مامان!»
روز بعد اتومبیلش را –اتومبیلی که سند آن هم به اسم عمو جهان بیهویت است- به سعدی فرصتطلب میفروشد. حالا این «ترمه» زخم خورده ناجوانمردیهاست که رها مانده؛ تنها و فقط با یک کوله و حدود 25 میلیون تومان پول که با فروش اتومبیلش دارد.
در سطرهای پایانی میخوانیم:
«میگذارم آسمان بغلم کند. نصفه پاکت پول از توی کولهام زده بیرون. این پول حتماً به اندازه پیش پول یک خانه توی شهرم بهم امان میدهد. توی این خیابانهای ریز و درشت، حتما جایی هست برای من. برای ساختن. زیر لب میخوانم «قَد تبَیّن الرُشد من الغَیّ». صدام از زور بغض میلرزد... راه از بیراهه آشکار است. شاید تمام این بیراههها برای رسیدن به این راه بود. این تسکین محض. مامان به خواستهاش هیچوقت نمیرسد. صدای سقوط مرا نمیشنود...
پنجره را میبندم. نه هوس سقوط دارم و نه توهم صعود. حالا هیچکس را ندارم و همه کس را دارم. هیچ جا را ندارم و همه جا را دارم. باید یک روز شعری بگویم از پناه بردن به شهرم از شر آوارگی. باید یک روز شعری بگویم از تمام روزها که تمام شدند. بالاخره تمام میشوند. و خدا، من ترمه ایمانی. چهقدر بزرگ شده ام.»
پایانبندی رمان زائد به نظر میرسد
و اما نارساییها و نقصهایی هم در این رمان کم و بیش خواننده را آزار میدهد. از جمله، همه آدمهای اصلی و فرعی داستان مثل هم حرف میزنند. نویسنده لابد -به رغم شکستن املای کلمات در گفتوگوها- نتوانسته به این نکته مهم توجه کند که هر یک از شخصیتهای رمانش، با توجه به واقعیت زندگی و منطق متن، قطعاً به شیوه خاص خود حرف میزند. ضمنا نویسنده به این نکته فنی توجهی نداشته که برای ایجاد و القای لحن در گفتوگو حتماً لازم نیست املای کلمهها را بشکنیم.
اشکال دیگری که به ساختار و درونمایه رمان لطمه زده پایان بندی آن است که به مثابه قطعهای انشا وار و جدا از داستان، به علت شعار دادنهای ذهنی، از بیخ و بن با کلیت داستان متفاوت شده و حتی بی ربط و زائد به نظر میرسد.
رمان «کی از این چرخ و فلک پیاده میشوم؟» نوشته گلرنگ رنجبر با قطع رقعی در 163 صفحه به بهای 10 هزار و 500 تومان و با شمارگان هزار نسخه توسط نشر چشمه(کتابهای قفسه آبی) منتشر شده است.
نظر شما