به مناسبت مرگ گونتر گراس، برنده نوبل ادبیات ۱۹۹۹
میرمعزی: آخرین غول ادبیات! / گونتر گراس از شهرتش به بهترین شکل بهره برد
مهشید میرمعزی، مترجم ادبیات آلمانی معتقد است گونتر گراس آخرین بازمانده از یک نسل غولهای ادبی بود که از دست رفت. او در گفت و گو با ایبنا از علاقهاش به گراس و گارسیا مارکز میگوید.
مترجم رمان «زن ظهر» از یولیا فرانک ادامه داد: واقعا حیف شد. به عقیده من آخرین غول ادبیات دنیا از میان ما رفت. وقتی که از غول حرف میزنم منظورم یک چیزی مثل مولانا، تالستوی، بالزاک یا گوته است. نویسنده خوب و بسیار خوب زیاد هست، اما غولها تمام شدند. ما پارسال یک غول را از دست دادیم؛ مارکز. و من فکر میکنم گراس آخرین بازمانده از یک نسل دایناسوری بود که از دست رفت. دنیای ادبیات حالا در سوگ آخرین غول خود نشسته است و این واقعا حس بدی است. دست کم برای خود من. چون من دلبستگی عجیبی به مارکز و گراس داشتم. احساس من بعد از شنیدن خبر مرگ گونتر گراس طوری بود که فکر کردم یکی از خویشاوندانم را از دست دادهام و اینها را دارم با بغض دارم میگویم...
میرمعزی که ترجمه رمان «و نیچه گریه کرد» از اروین یالوم را هم در کارنامه دارد درباره وجه روشنفکری گونتر گراس توضیح داد: گراس یک روشنفکر به تمام معناست. وقتی قرار است از روشنفکر نمونه بیاوریم میتوانیم با آرامشِ تمام نام او را ببریم و بگوییم «گونتر گراس». گراس میگوید که من سیاسی نیستم. اما حتی آدمهایی هم که میگویند سیاسی نیستند یک عقیده سیاسی دارند. یک سری تمایلات هست. من نمیشناسم کسی را که اصلا تمایلات سیاسی نداشته باشد. به هرحال ما الف را به ب ترجیح میدهیم و این خود تمایل سیاسی است. ببینید، آدمها وقتی به شهرت میرسند قدرت هم پیدا میکنند و به نوعی ایمن میشوند. گراس از این ایمنیاش به بهترین شکل استفاده میکرد. مثلا زمانی رفت و از کردهای ترکیه حمایت کرد یا در مورد یاشار کمال حرف زد. گراس از شهرت و ایمنی خودش حداکثر استفاده را میکرد. چون نوبلیست بود نمیتوانستند زیاد با او کاری داشته باشند. بنابراین میرفت و با خیال راحت درباره یک اقلیت تحت فشار حرف میزد. صداش را به گوش همه میرساند. نمیگفت من نوبلیست هستم و فلان نویسنده برای من کوچک است یا نمیخواهم فلانی را ببینم. در عین حال آدمِ بسیار واقع بینی هم بود، در خانهاش زندگی بدون سر و صدایی داشت، ولی هوشیار بود و ساکت نمیشد. خودش گفته بود که: «بسیاری آرزو دارند من خفه شوم»، اما هرگز نشد! هیچکس نتوانست گراس را ساکت کند. وقتی قرار بود گراس حرف بزند همه میدانستند که اگر جملهای بگوید بحث در خواهد گرفت. چون دو دسته بیشتر نبود. موافقان شدید او و مخالفان شدیدش. از جمله همان شعر معروفش درباره اسرائیل با عنوان «چیزهایی که باید گفته شود».
مترجم «در محفل شاعران مرده» اضافه کرد: گراس یک شعری دارد که از شعرهای آخر او نیز محسوب میشود. میگوید: «من را با یک کیسه گردو به خاک بسپارید/ و یک دست دندان کاملا نو/ و اگر از آن زیر صدایی آمد/ بدانید که منم/ این منم که دارم دوباره سر و صدا میکنم». به قدری این شعر زیباست که ترجمهاش را گذاشتهام توی برنامهام، آیا واقعا از عهدهاش بر میآیم که این همه کلمه قشنگ و حیرتانگیز را به فارسی برگردانم ؟ چون فوق العاده زیباست. انگار برای بعد از مرگش این را گفته و هِی هم دارد این شعر در تلویزیون آلمان تکرار میشود. و صدای او هنوز هم به گوش میرسد. گراس در پوزیشن یک نوبلیست همیشه حرفش را میزد، چیزی را که فکر میکرد حق است. و دعوت میکرد که دیگران هم حرفشان را بزنند. چرا که یکی از شرایط اصلی دموکراسی همین است، یکی حرف بزند، یک عدهای مخالف باشند و عدهای هم موافق و در نهایت بحث به وجود بیاید و این بحثها آدمها را بسازد. این چیزی بود که گراس میخواست به همه یاد بدهد؛ بحث کنید با همدیگر. بگویید اگر حرفی برای گفتن دارید و بگذارید که مخالفان هم حرفشان را بزنند.
میرمعزی تاکید کرد: این رویکرد هزینههایی هم برای او داشت. چه در خصوص کتاب «حوزه پهناور» و چه کتاب «در حال کندن پوست پیاز». یعنی اینطور نبود که بخواهند نقدش کنند، بلکه رسما توهین میکردند. خودش میگفت: بسیاری از اینها کتاب را نخواندهاند. چهار جمله از این ور و آن ور شنیدهاند و دست به قلم شدهاند. من از این نقدی که نوشتهاند میفهمم که نخواندهاند. ولی به قدری آرام و بدون کینه درباره اینها صحبت میکرد که شما متوجه میشدید به اصل «بحث» ایمان دارد. وقتی اشپیگل کاریکاتور یکی از بزرگترین منتقدین آلمان را در حال پاره کردن کتاب گراس منتشر کرد او چنان با آرامش و طمأنینه برخورد کرد که همه شگفتزده شدند.
مترجم «او بازگشته است» از تیمور ورمش ادامه داد: گونتر گراس در دانتزیگ به دنیا آمد. بعدا که دانتزیگ به عنوان شهر مرزی به خاک لهستان پیوست، این کشور گراس را شهروند افتخاری خود اعلام کرد. شهروند افتخاری دانتزیگ بود، چون دانتزیگ را به شهرتی جهانی رسانده بود. زبان او اما آلمانی بود و تسلط کامل به زبانش داشت. در رشته مجسمهسازی درس خوانده بود و نقاشی هم میکرد. حتی میگفت هنگام نوشتن بدون اینکه بخواهد مدام متن را رها میکند و طرح میکشد. همه این کارها را به صورت موازی در کنار هم انجام میداد بدون اینکه مشکلی پیش بیاید. هر کدام را در مدیوم و اندازه مخصوص خودش به کار میگرفت. قدرت تخیل فوق العادهای داشت. به طبل حلبی نگاه کنید. خارق العاده است. چگونه این اتفاقها میافتند ؟ چگونه توانسته اینها را در کنار هم جمع کند ؟ از طرفی شما میبینید که همه نویسندههای جدید آلمانی او را میستایند. نمونهاش دانیل کلمان، که میگویند نوبلیست آینده است. وقتی که کتاب «اندازهگیری دنیا» را در چندین میلیون نسخه در سراسر جهان منتشر کرد -خوشبختانه این کتاب در ایران با ترجمهی بسیار عالیِ خانم ناتالی چوبینه منتشر شده است- و با او درباره گونتر گراس حرف میزدند بسیار با تحسین و احترام از او سخن میگفت. او نیز معتقد بود که «غول رفت!». کلمان هم نویسندهی خیلی خوبی است و من کتاب «شهرت» او را ترجمه کردهام. کلا دو کتاب از او در ایران منتشر شده است. میبینیم که نویسندههای خیلی خوب هم در برابر گراس با احترام صحبت میکنند. خیلیها هستند که شاید عقاید گراس را قبول نداشته باشند اما به شدت برای او احترام قائلاند. مطمئن باشید هر دو گروه، هم آنها که دوستش داشتند و هم آنها که دوستش نداشتند دلشان برای او تنگ خواهد شد. گراس یک روشنفکر دوست داشتنی بود. روشنفکری که نمیشد آدم دوستش نداشته باشد. همین تابستان هم آخرین کتابش به بازار میآید، کتابی که تمام کرد و رفت. اما باز هم میگویم اگر همه حرفهایم را بخواهم در یک جمله خلاصه کنم چیزی جز این نخواهد بود: «آخرین غول ادبیات هم رفت!»
نظر شما