خیر و شر پس از طی مسافتی به بياباني خشك و بي آب و علف رسيدند. خير گمان ميكرد كه اين بيابان زود به پایان ميرسد و آب و آباداني نزديك است اما شر ميدانست كه اين برهوت را پاياني نيست و راه دور و درازي تا آبادانی در پیش دارند اما از ذات و طینت بد خود به خير چيزي نگفت و خير تمام آب قمقمهاش را خورد و شر آب خود را ذخیره کرد.
گرماي بيابان عرصه را بر خیر تنگ کرد و راه نفسش را بريد اما شر جرعهاي آب به او نداد. خیر اما از شر درخواست آب نميكرد تا اينكه چند روز در بيابان گذشت و تشنگي بر او چيره شد و زبان التماس گشود كه: مُردم از تشنگي درياب/آتشم را بكش به مشتي آب. از روي مردانگي شربتي از آن زلال بر من بخش و اگر همتت نيست آب را از تو ميخرم. گوهرهاي من بگير و مرا لختي آب ده!
جوان بدطینت پاسخ داد: نميتواني مرا فريب دهي. ميخواهي گوهرهايت را به من بدهي و وقتي به شهر رسيديم رسوایم کنی و بگويي من آنها را دزديدهام. من فريب گوهرهايت را نميخورم.
شر گفت: اگر آب ميخواهي بايد در ازاي آن دو چشمت را به من بدهي. خیر که در حسرت یک جرعه آب میسوخت، شرط را پذیرفت و شر هم ناجوانمردانه، با دشنه به چشمان او زخم زد و او از درد در خاك ميغلطيد و شر، به او آب نداد و وسايلش را دزديد و از آنجا متواري شد.
كُردي از صحرانشنینان گلهاش را چرا آورده بود. همراه او چند خانوار ديگر نيز بودند كه او از همه آنها توانگرتر بود. كُرد را دختري بود به زیبایی جواهر. از قضا همان روز دختر كوزهاي آب پر كرد و راه صحرا گرفت تا كوزه را به پدر رساند. در راه ناگهان صداي نالهاي شنيد. صدا را پی گرفت تا به مردي رسید به خاك افتاده و بيچشم كه از درد به خود ميپيچيد. دختر گفت: اين ستم كه بر تو روا داشته؟ خير چون صداي او بشنيد تقاضای جرعهای آب کرد و داستان خود را برای دختر بازگو کرد.
دختر از كوزه به او آبي داد و دو چشم از كاسه درآمده را بر چشم او گذاشت. سپس به خانه رفت و خادمي از خادمان خانه را براي كمك به او فرستاد. خادمان خير را برداشتند و به چادر كُرد بردند و جاي دادند. مرد کُرد، كه اوضاع را ديد، گفت من موقع چرا، به زير درختي ميروم كه آب برگهاي آن درخت، علاج صرع است و مرهم آن برگها، علاج كوري چشم.
دختر برگ درخت را یافت و كوبيد و آبش گرفت و بر چشم او گذاشت تا از سوزش درد كاسته شود و روشنايي به چشم او بازگردد. چندي بعد خیر، بهبود يافت و همانجا ساكن شد و هر روز با مرد كرد به صحرا ميرفت. چون خیر داستان خود و شر را برای او باز گفت، نزدش عزيزتر و گرامیتر شد.
دختر كرد را دل در گرو خير بود و خير نيز از مهربانيهاي دختر بر او دل بسته بود اما از شرم ياراي خواستن دختر از پدرش را نداشت و با خود ميگفت چنين دختري با اين كمال و جمال با درويشي چون من وصلت نخواهد کرد. پس روزي برگ و ساز سفر ساخت و براي کسب اجازه پيش كُرد رفت.
كُرد او را گفت: تو از غريبان بسي ظلم ديدهاي رفتن را به صلاحت نمیدانم. اينجا بمان. مرا همين يك دختر است كه او نيز چيزي از كمال كم ندارد. اگر دلت با من و دختر من است، اينجا بمان و دامادي من كن كه تو برای من بس عزیزی. خير كه اين بشنید، سجده شکر برجای گذاشت و مقدمات جشن را فراهم کرد و به این ترتیب خير در كنار آنها بماند و روزگار به خوشي گذراند.
تا اينكه زمان سفر و كوچ به دياري ديگر از راه رسيد. چون زمان رفتن فرا رسید، خير به سراغ درختی رفت که بیناییاش را به او بازگردانده بود. چند برگی از آن جمع كرد و با خود برد. يكي از آنها علاج صرع بود و ديگري علاج بينايي. راه پيمودند تا اينكه به شهري رسيدند كه دختر پادشاه آن ديار صرع داشت و اطبا و حکما از درمان او عاجز بودند. پادشاه وعده داده بود هر كس علاج صرع او كند دختر را به عقد او درآورد و او را وليعهد خود كند.
خير چون اين بشنيد نزد شاه رفت و از آن گياه شربتي ساخت و به او داد تا درمان دختر كند. دختر آن شربت نوشيد و علاج یافت. پس شاه شرط خود به جاي آورد و دختر خود به عقد خير درآورد. پس خير و دختر كرد و پدرش و دختر شاه همگي در قصر زندگي خوشي را آغاز كردند.
از قضا وزير را دختري بود دلربا و زیباچهر كه آبله بينايي اش را از او گرفته بود. پس خير از آن گياه بر چشم او نهاد و چون او نيز علاج يافت با خير وصلت کرد. خير كه شر بد ذات گوهرش را دزديده بود اكنون سه گوهر گرانبها و زیبا در گنجینه دل داشت. روزگار سپری شد تا اینکه خیر به پادشاهي آن ديار رسيد و عدل پیشه کرد و مردمان همه دعا گوي او شدند.
و اما فرجام شر؛ او در بازار با جهودي در حال منازعه بود كه خير او را ديد و شناخت. خادمان خود را نزد او فرستاد تا او را به قصر بياورند. او بيخبر از اينكه شاه همان خير است دربرابرش تعظیم کرد. خير از شر پرسيد: نامت چيست؟ شر پاسخ داد: مبشر سفري!! خير گفت: من تو را ميشناسم تو يك نام بيشتر نداري و آن شر است.
شر كه خوب به او نگريست، خير را شناخت و با زاري و التماس گفت كه من شر هستم و نهادم شر و زشتي است و تو كه خير هستي و نهادت خير و خوبي است از من در گذر. خير از او گذشت و او را رها كرد ولي مرد كُرد كه نگهباني خير را ميداد با شمشير در پي او رفت و در گوشهاي گردنش را زد و آن دو گوهر را كه از خير دزديده بود از او ستاند و براي خير آورد. خیر هم که زندگیاش را مدیون مرد بود آن گوهرها را به او بخشید.
پیوند افسانههای ایران و چین در زیر گنبد صندلی
حورا یاوری در «روانکاوی و ادبیات» در بررسي اين داستان از ديدگاه روانشناسي يونگ چنـين مینویسد: «گنبـد شـشم آوردگـاه نبردي كارساز ميان خير و شر است كه در سرشت نسبي خود تضادهايي را كه بخـشي از ساختار فعال دنياي تن و روان اسـت بـاز مـيتابانـد. شـر يـا شـيطان و مفيـستوفلس در روانشناسي يونگ، وجه اهريمني هر كاركرد رواني است كـه از فرمـان قلمـرو خودآگـاه روان سرميپيچد. شر يا همان كنش روان كه از فرمان قلمرو خودآگاهي سرپيچيده اسـت،براي براندازي بنياد خير از هيچ نيرنگي فرو نميگذارد و چشمان خير را كه از تـشنگي بـه جان آمده است، در برابر پيمانهاي آب كور ميكند. يعني نيروي ديدن ايـن جهـان را از او ميگيرد و چشمانداز دنياي درون را در برابرش ميگشايد. بهرام رازمند گنبـد پـنجم، در پيكرة خير، نيروهاي شر را كه درون خود او جا دارند در فرمان ميگيرد؛ بينا دل و روشـن ضمير دوباره به جهان بيرون چشم ميگشايد.»(صفحه 148)
گنبد صندلي مربوط به بانوي چين است. ج.ک کویاجی در کتابی با نام «آیین افسانههای ایران و چین» براین باور است که با بررسي افسانههاي چين بـا ايـن حكايـت ميتوان به وجوه مشتركي دست يافت. برای مثال شواهدي دال بـر شفابخـشي درختـان نيـز در ميان افسانههاي چين به چشم ميخورد. او در صفحه 10 این کتاب مینویسد: «در بسياري از افسانههاي چيني، اعتقاد به وجـود درختهاي جادويي و معجزهگر در كرانههـاي دريـاي چـين بـه چـشم مـيخـورد. در ايـن افسانهها درختهايي كه در كرانهها يا جزيرههاي درياي خاوري روييدهاند، زنـدگي، نيـرو، تندرستي، طول عمر و حتي جاودانگي ميبخشند.»
یکشنبه: یغماناز، دختر پادشاه خاقان و روایت داستان عشق و ترس در گنبد زردرنگ
دوشنبه: نازپری، دختر خوارزمشاه و روایت داستان صبر و دلدادگی در گنبد سبزرنگ
سهشنبه: حکایت شاهدخت سقلاب و تقابل عشق و ترس در موزه فرش
چهارشنبه: ماهان و دیوان در موزه صلح گردهم آمدند!/روایت گنبد فیروزه و جوان خوشگذران
نظر شما