پنجشنبه ۲۹ آبان ۱۳۹۳ - ۱۲:۳۸
عاشقی، از چشمِ روزگار رفته

محمود معتقدی در یادداشتی که به مناسب تولد محمدعلي سپانلو براي ايبنا ارسال كرده، شعری از این شاعر را بازخوانی کرده و نوشته است: «سپانلو در این شعر نیز مانند منظومه «خانم زمان» و «ساعت امید» از عنصر زمان استفاده کرده و توانسته آن را در خدمت شعر به کار بگیرد. او در این شعر زمان را به گونه‌ای به بازی می‌گیرد که دیگر عاشقی از چشم روزگار می‌گریزد...»

خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا)- محمود معتقدی،شاعر: «غلام آن کلماتم که آتش انگیزد» (حافظ)
محمدعلی سپانلو از شاعران نسل سوم قلمرو «شعر نیمایی» دیگر سالهاست که بر عنصر «زمان» و میراث‌های گذشته‌های دور و نزدیک، پا می‌فشارد و (پیوسته در بازنمایی آثار زندگی شهری و بازمانده‌های فرهنگی، در بستر «زمان» به صید آفاقی از این دست، به میدان آمده است. سپانلو، پیش از این در «ساعت امید» و «خانم زمان» گذر زمان را به گونه‌ای دیگر دیده و همچون موجودی زنده، جریان تأثیر آن بر پیرامون انسان و اشیا را، در قلمرو شعر» و «منظومه سرایی» به شیوه‌ای شاعرانه، بازتاب داده است.
 
شاعر در ستردن غبار از چهره زمان (تاریخ)، راهی جز جست‌وجو در قصه‌ها و حرکت اشیا نمی‌بیند و برای کشف رازهای نهفته در آن‌ها، عناصری از فرهنگ و تمدن انسانی را به کمک می‌طلبد. از نظر شاعر، مقوله «زمان» همچون مقوله «زبان» با هستی آدمی در آمیخته است و این دو، در فضاهای گوناگونی به تفسیر روزگار و آرزوهای بشری، در این جا و آن جا اغلب در کنار هم ایستاده‌اند.
 
سپانلو، در فضای این نوع از شعرها، با ظرافت خاصی در عرصه «زمان» به جست‌وجویی دولایه از میراث‌های فرهنگی می‌پردازد و چشم‌اندازهایی دور و نزدیک، با مضمون‌پردازی‌ و بیان خطی، دانستگی‌های تاریخی خود را چاشنی این نوع فضاهای شاعرانه می‌کند. شاعر در عرصه‌های «زمان» از دست رفته، در فضاهای شهری صد سال اخیر، به ویژه در قلمرو معماری و هنرهای دستی از تهران پس از مشروطیت، قصه‌هایی را از دل تاریخ بازسرایی می‌کند. دستمایه شاعر همانا پیوند روزگار آدمی با طبیعت و اشیا پیرامونش در زمان‌هایی پر از خاطره است.
 
سپانلو، در مجموعه شعری با نام «ژالیزیانا» که در سال گذشته به چاپ رسانده، در بسیاری از شعرهای این دفتر، از همان شیوه‌های بازنمایی و حرکت به سمت صید لحظه‌هایی از «زمان» است، که کشف افقی از فضاهای حسی و عاشقان با خود دارد.
 
در شعر «فاکس» که شعری نمادین و پر از اشاره‌هایی از کشف رازهای عاشقانه بر چهره خطوطی است که در قاب «روزگار» گویی دیگر مدتهاست که سواد و سیاهی خود را از دست داده است و امید شاعر در این است که روزی برسد، تا عاشقی دیگر به سپیدخوانی این متن درآید و راز آن قصه سر به مهر را برای شاعر عاشق بازگو کند.
 
برای رسیدن به چنین گفتمانی از عشق تا فراموشی، باید فضاهای فراهم در «فاکس» را در چشم‌اندازهایی از زمان‌های حال، آینده و گذشته، مرور کرد و بر این خطوط «عاشقانه» که زمان مخابره آن در پس پرده ابهام مستتر است همراه با سایر مخاطبان با فضای نامه‌ها و هستی «دورنگار» آشنا شد. نمای اول:
«کم‌کم خطوط دورنگار
بی‌رنگ می‌شود
از نامه‌های عاشقانه در آینده
یک دسته کاغذ سفید به جا می‌ماند
در پاکتی که نام تو بر پشت آن
آواز ناشناسی می‌خواند»
 
در شروع شعر، مولفه‌هایی همچون: خطوط، کاغذ، نامه‌های عاشقانه و آواز ناشناس، فضاهای خطابی شعر به سمت کسی پیش می‌رود که ظاهرا باید دریافت کننده این نامه‌ها باشد اما همه این نامه‌ها در گذر زمان، به مشتی کاغذ سفید بدل شده‌اند و تنها آوازی ناشناس نام معشوق را بر پشت پاکتی، می‌خواند. در این نما نوعی نگرانی و یادآوری شاعرانه بر شانه‌های متن سنگینی می‌کند.
نمای دوم:
«در قصه‌ای علیه فراموشی
من با تو روی عشق گرو بستم
آن حقه را که نام و نشان تو داشت
گرچه به خاطرت نیست، نشکستم
میراث من همین‌هاست
آیا به چشم کس برسد؟ شک دارم
شک دارم این که بختی باشد»
 
شاعر در ادامه نمای اول، غلبه بر گذشت «زمان»(فراموشی) را در نمای دوم با یادآوری قصه‌ای از عشق که با «حقه»‌ای [ظرف سفالین] با او به «گروبسته» شده را که نمادی از گذشت زمان و وفاداری است، مطرح می‌کند و با همه فراموشی و دوری، اما همچنان آن را نشکسته است شاعر که میراث خودش را همین «حقه» می‌داند، امیدوار است که روزی و روزگاری، چشم دیگری این میراث را ببیند و آن را کشف کند. اما شاعر شک دارد، اگر بختی در میانه باشد به عبارت دیگر، سرنوشت خطوط (نامه‌های عاشقانه) با میراث شاعر در هم گره خورده است و گذر زمان، همه چیز را به فراموشی و تردید نزدیک کرده است.
 
شاعر انگار امیدی برای کشف این راز ندارد ضمن اینکه او هنوز به وفاداری خود بر روی واژه‌های «فراموشی» و «میراث» تاکید دارد. او همچنان از عهد و پیمانی می‌گوید که تنها دستمایه‌اش عاشقی بوده است، هرچند ممکن است در اثر روزگاری سپری شده، «معشوق» آن را از یاد برده باشد.
 
نمای سوم:
«کشف رمزهای سفید فاکس
ـ روح زمان که از قفس خط پرید و رفت ـ
اما بعید نیست، پس از سال‌ها
چشمان عاشقی که شبیه توست
راهی به کشف قصه ما یابد
از جای گر گرفتگی واژه‌ها»
 
در این چشم‌انداز که نوعی بازگشت به پیام‌های نخستین است، شاعر به شادمانی «کشف رمزهای سفید» جمله معترضه‌ای دارد که در آن از زوال زمان از قفس خط می‌گوید. یعنی مقوله «زبان» که از جنس «زمان» است در اثر فراموشی و گذشت لحظه‌‌ها و دقیقه‌ها، به رمزهای قصه‌وار بدل شده است. اما چیزی نمی‌گذرد که در سطرهای بعدی شاعر به خود نوید می‌دهد، که دور نیست، زمانی از راه برسد و کسی پس از سال‌ها، پیدا شود و چشمانش همانند چشمان «او» بتواند رمز و راز این نامه غبار گرفته عاشقانه را کشف کند.
 
و سطر پایانی در واقع کلید ورود به این فضای ملتهب را به دست مخاطب می‌دهد:
«از جای گرفتگی واژه‌ها»
 
بنابراین، شاعر در این تجربه روانی، راز عاشقی و نامه‌های عاشقانه را در گذر زمان؛ با رخساره‌های مجسم بازگو می‌کند. شعر «فاکس» روایت عاشقی و عشق است در روزگاری رفته که سپانلو به واقع‌نمایی آن دست یافته است. فضای شعر دارای زبانی ساده و ساختار خطی است که در وجه تمثیلی آن، تأثیر ابزار در زمینه در گذر زمان بر فضای سنت را به نمایش می‌گذارد. دایره واژگانی شاعر میان فضاهای کلاسیک و زبان امروزی در نوسان است. سپانلو در شعر «فاکس» در فضای روزگاری ایستاده است که «دورنگار» جای نامه‌های عاشقانه را گرفته و خطوط هستی خود را به فضاهایی بی‌رنگ سپرده است. شعر «فاکس» شعری است به درون خاطره‌ها و زمان‌های از دست رفته. آیا می‌توان با دورنگار هم به صف عاشقی پیوست؟
 

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها