نگاهی به کتاب خلاصه خوبیها اثر غلامعلی رجایی
پیشنهاد شهید رجایی برای هدیه کتاب/ خاطره «گل آقا» از اختلاف با بنیصدر
نویسنده کتاب «خلاصه خوبیها: ناگفتههایی از زندگی شهید رجایی» میگوید: این کتاب حاصل سه سال وقت گذاشتن و یکصد مصاحبه منتشر نشده با کسانی است که سالها با شهید محمدعلی رجایی انس و الفت و رابطهای داشتهاند و در محتوای آنها به جز ویرایش ادبی هیچ گونه دخل و تصرفی انجام نشده است.
نویسنده این کتاب درباره شخصیت شهید رجایی و اهمیت آن گفت: شهید رجایی، انسانی بیتکرار است و مطالب این کتاب هم برای مسئولان و هم برای جوانان که شخصیتشان در حال شکل گرفتن است میتواند مفید باشد، این کتاب حرفهای زیادی از مردمدوستی وی، مردمگرایی، سادگی، عشق وی به خدمت، زهد وی به رغم دستیابی به قدرت را دربردارد که هرگز مطالب آن کهنهشدنی نیستند.
کتاب «خلاصه خوبیها» در 11 فصل تنظیم شده است. دوران نوجوانی و جوانی، در خانه، شمع محفل خویشاوندان، دوران مبارزه، دوران زندان، دوران تدریس، ویژگیهای فردی و اخلاقی، آینه سادگیها، از مردم با مردم و برای مردم، دوران درخشان مدیریت و مواضع فکری و دیدگاهها از بخشهای کتاب بهشمار میآیند.
در این کتاب خاطراتی از محمدحسین رجایی (برادر شهید رجایی)، جمیله رجایی (دختر شهید رجایی)، بهرام سنجابی، مرتضی ساجدی، کیومرث صابریفومنی، بهزاد نبوی، محمد شیروانی، غلامرضا فاضلی، خسرو تهرانی، کمال تبریزی، مرضیه حدیدهچی، قاسم تبریزی، محمود صدیقی و... آمده است.
بخشی از خاطرات را در ادامه بخوانید:
پس با اینها چه فرق میکنید؟
محمدحسین رفیعیطاری در خاطرهای درباره شهید رجایی میگوید: «موقعی که دسته دسته مردم سران رژیم شاه را دستگیر و به مدرسه رفاه میآورند و در آنجا زندانی میکردند، آقای رجائی حفاظت از این زندانیان را به عهده من گذاشته بود. در بین این زندانیان سربازی بود که تیر به ساق پای راست او اصابت کرده و استخوان آن را شکسته بود. این سرباز طی یک درگیری شدید توسط دوستان خودش دستگیر و به مدرسه رفاه آورده شد. به دلیل اینکه دیده بودند او چند نفر را هدف قرار داده و کشته است، با او بد رفتاری شده و در جای نامناسبی نگه داشتند. صبح روز 21 بهمن آقای رجائی به من گفت: «میخواهم بازدیدی از افرادی که تازه دستگیر شدهاند داشته باشم.» همه جا از جمله آن زیرزمینی را که آن سرباز در آن زندانی بود به او نشان دادم. تا وضع این سرباز را دیدند، برخورد شدیدی با من کردند که این چه وضع نگهداری اسیر و زندانی است. چرا شما اینها را در اینجا که مناسب نیست، نگه داشتهاید. بعضی از دوستان از عملکرد و جنایات آن سرباز صحبت کردند که جلو چشم ما چند نفر را کشته است و اصلاً بیخود ما او را زنده نگه داشتهایم و باید همان جا او را میکشتیم. آقای رجائی برخورد تندی با آنها کرد و گفت: «اگر شما این رفتار را بکنید، پس با خود اینها که همین رفتارها را میکردند چه فرقی دارید؟» و ادامه داد: «نیروهای امنیتی و ساواک شاه هم همین کارها را میکردند که ما با آنها دشمن شدیم و شما بدون اینکه بدانید دارید همان برخوردهای اینها را با خودشان میکنید.» بعد گفت: «این اسیر است و دادگاه انقلاب به کار او رسیدگی میکند، چرا با او رفتار بد میکنید؟» بعد به من گفت: «اینجا مناسب زندان نیست.» سپس خودش چند خانه در اطراف مدرسه تعیین کرد و چون مرتب زندانی جدید میآمد، این زندانیها را به آن نقاط انتقال دادیم.»
این برخورد اخلاقی آقای رجائی در آن شرایط حساسی که هنوز انقلاب پیروز نشده بود، برای ما خیلی جالب بود.
در داخل کتابها هم اسمتان را بنویسید
عباس صاحبالزمانی نیز خاطرهای از رجایی دارد: " آقای رجائی گاهی تذکرات خاصی را به بچهها میداد که حاکی از ریزبینی او بود. مثلاً به آنها میگفت: اسمتان را تنها روی جلد کتابهایتان ننویسید بلکه اسامیتان را در صفحات داخل کتابهایتان در مضرب عدد 5 یعنی 15 ـ 25 و... هم بنویسید که اگر بر اثر اتفاقی جلد رو یا پشت جلد کتابتان جدا شد با مراجعه به داخل صفحات کتاب به راحتی بتوانید بفهمید کتاب متعلق به شما هست یا نه. "
هر کس یک کتاب بیاورد
مرتضی استادعلی مخملباف از رجایی یاد میکند و میگوید: "یکبار که روزهای پایانی سال را میگذراندیم و بحث تعطیلات نوروزی مطرح بود، آقای رجائی بحث هدیه را بین ما مطرح کرد و پیشنهاد کرد، هر یک از شما هر کتابی که دلتان میخواهد بیاورد و در آخرین جلسه روی میز بگذارد تا پس از امتحان هر کسی یکی از آنها را به عنوان یادگاری و هدیهای از دوست خود بردارد. ایشان مانع از این میشد که کسی کتابی را نشان بکند و از زیر بردارد. از جمله خود من کتاب ایشان را کادوپیچی شده نشانه کرده بودم اما نتوانستم بردارم. ایشان به من گفتند: «به ترتیب از بالا بردارید.»
بیست ستون را چهل ستون جا میزنند
محمد بهفروزی خاطرهای خوش با رجایی درباره سفر به اصفهان دارد: یکبار که برای گردش و تفریح با آقای رجائی به اصفهان رفتیم و از عمارت تاریخی چهلستون دیدن کردیم وقتی وارد یک چلوکبابی شدیم که غذا بخوریم ایشان با شوخی به من گفت: «اصفهانیها این قدر زرنگ هستند که بیست ستون این عمارت را به ما چهل ستون معرفی میکنند و جا میزنند حالا قیمت چلوکباب را چطوری با ما حساب میکنند، خدا میداند!»
وزرا در بدترین اتاقهای مجموعه مستقر شوند
بهزاد نبوی نیز درباره مدیریت رجایی در خاطرهای میگوید: " از اولین مصوبات دولت آقای رجائی این بود که وزرا باید در بدترین اتاقهای مجموعه وزارتی مستقر بشوند. خود ایشان اتاق کوچک منشیها را به عنوان اتاق کار انتخاب کرده بود. در اتاق او حتی یک مبل دیده نمیشد. چند صندلی و یک میز را در این محل تنگ قرار داده بودند. اتاق من که وزیر مشاور در امور اجرائی بودم همراه با کسی که قائم مقام من بود اتاق کوچکی در طبقه چهارم نخستوزیری بود. اینها همه برای آن بود که مثل سابق بهترین اتاقها را در اختیار وزرا و معاونان آنها قرار ندهند که تدریجاً خلقیات مسئولان تغییر کرده و اسیر پست و مقام شوند. مصوبه دیگر این بود که وزرا پیشرو و پسرو نداشته باشند. آخرین مصوبه این بود که حقوق هر وزیر برابر با متوسط حقوق کارمندان دولت در آن زمان یعنی حدود هفت هزار تومان باشد. متأسفانه در زمان شهید رجائی برخی از همکاران وزارت مصوبات مزبور را به درستی رعایت نکردند و پس از شهادت ایشان به تدریج و در زمان نخستوزیری برادر میرحسین موسوی این آهنگ بسیار کند گشت و پس از او پرشتابتر از میان بسیاری از مسئولان رخت بربست!»
چه اشکالی دارد که ملت ایران بفهمند
کیومرث صابری فومنی درباره اختلاف رجایی و بنیصدر در خاطرهای مینویسد: در رابطه با اختلافی که بین آقای رجایی و بنیصدر بر سر میزان اختیارات رئیس جمهور در رابطه با دولت بود، یک روز به ایشان مراجعه کردم و گفتم: «این مطلبی را که میخواهید در کتاب مکاتباتتان با بنیصدر بیاورید و از من خواستهاید آن را بنویسم، این برخلاف قانون اساسی است و به نظر من کاری را که شما کردهاید خلاف قانون اساسی است.» گفت: «اگر این کار خلاف از ما سر زده است چه اشکالی دارد ملت ایران بفهمند رجائی برخلاف قانون اساسی عمل کرده است و چرا ما این را نگوییم؟» ایشان خیلی آزاداندیش بود و میگفت حالا که خلاف کردهایم، باید کاری بکنیم مردم بفهمند ما برخلاف قانون اساسی کار کردهایم، شاید ملت راضی نباشد و این در شرایطی بود که همه به قطعیت رسیده بودند که بنیصدر انقلاب را منحرف خواهد کرد.
توی این مملکت وزیر زیاد پیدا میشود!
کاظم نائینی در خاطرهای از رجایی یاد میکند و میگوید: یک بار آقای رجایی از یک سخنرانی برگشته بود کسی به دفتر ایشان مراجعه کرد و گفت من قبلاً نامهای به شما نوشته و درخواست انتقال کردهام و تو باید حتماً این کار را بکنی. آقای رجایی هم برای او استدلال کرد به این دلایل نمیشود و به او گفت عزیز من تو تا حالا دوبار آمدهای و به تو گفتهام این کار نشدنی است. او هم گفت آقای رجایی به خدا اگر این کار را نکنی میروم یک اسلحه میخرم و میآورم اینجا و گلولهای در مغزت خالی میکنم.
هرکه بود و اگر چه وزیر هم نبود قطعاً به این جسارت جواب مناسبی میداد. ولی آقای رجایی خندید و به او گفت: آی، ترسیدم و نگران شدم فکر کردم لابد میگویی میروم و گلولهای در مغزم خالی میکنم من غصهام گرفت که اگر تو این کار را بکنی من جواب 60 شاگرد تو را که بیمعلم میشوند چه بدهم؟ برادر من توی مغز من بزنی که مشکل نیست، توی این مملکت وزیر زیاد پیدا میشود. به هرکس بگویی بیا وزیر شو فوراً قبول میکند. ولی به هر کس بگویی بیا و معلم باش نمیآید. من برای این ترسیدم!
به خاطر گل روی امام حرفی نمیزنم
سید علیاکبر پرورش نیز در خاطرهای مینویسد: بنیصدر در جلسات شورای عالی دفاع غالباً با بیاحترامی و بیاعتنایی خاصی به آقای رجایی برخورد میکرد. به خاطر دارم در یکی از این جلسات ایشان به بنیصدر گفت: «آقا، این همه سکوت و متانتی که دوستان در مقابل برخوردهای نامناسب شما از خود نشان میدهند، از باب ترس و وحشت نیست بلکه به خاطر این است که ما مانند کسانی هستیم که در نوک قله واقع شدهاند، اگر دعوا و منازعهای داشته باشیم، دو خطر ما را تهدید میکند یکی اینکه این دعوا و جدال را همه مردم میبینند و دوم اینکه چون در نوک قله هستیم، سقوط ما حتمی است. به ناچار یکی از ما باید کوتاه بیاید که این اختلاف به مردم کشیده نشود و کسی سقوط نکند و من این راه را انتخاب کردهام!» بعد گفت: «البته این را بدان که اگر من سکوت میکنم و در مقابل توهینهای تو عکسالعملی از خودم نشان نمیدهم، به خاطر گل روی امام است و بس. نه اینکه خیال کنید کسی از شما ترس و وحشتی دارد که جواب حرفهای شما را نمیدهد.»
هر فلاش شما تیری است که به دل من میخورد
حسن عسکریراد در خاطرهای درباره عکاسی از رجایی میگوید: " یک بار که از خبرگزاری پارس ـ جمهوری اسلامی ـ خبرنگاران و عکاسانی آمده بودند و مرتب از ایشان عکس میگرفتند و فلاش میزدند، یک دفعه آقای رجائی که دید مرتب دارند از او عکس میگیرند، دستش را بلند کرد و گفت: «دست نگهدارید، چون هر فلاش شما مثل یک تیر به قلب من میخورد.» بعد گفت: «شما میدانید ما این فیلمهای عکاسی را در داخل تولید نمیکنیم و با ارز خارج وارد میکنیم. الان هم دوران صرفهجویی ماست. یکی دو عکس کافی است. وقتی ما در این زمینه به حد خودکفایی رسیدیم، اگر آن موقع نخستوزیر بودم، میآیم و ژستهای مختلفی میگیرم تا شما از من هر چه دلتان میخواهد عکس بگیرید.»
شعری که «رجایی» در زندان قصر سال 1356 برای همسرش (عاتقه صدیقی) سرود را اینجـــا بخوانید.
گزارشی به مناسبت سالگرد شهادت رجایی و باهنر را با تیتر: «سرنوشت 20 دستگاه اتومبیل در دفتر ریاست جمهوری چه شد؟/ سوال بیپاسخ در «مکتوبات شهید رجایی و بنی صدر» را اینجـــا بخوانید
نظر شما