دوشنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۳ - ۰۹:۱۰

برگمان طی فعالیتش در تئاتر و سینمای سوئد اغلب دل خوشی از منتقدان آثارش نداشت. هر چند که بیرون از سوئد فیلم هایش با استقبال فراوان اهل فن مواجه می شد.

خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا)، علی احسانی: بشر از روزی که زاده می شود با احساس رنج و درد عجین است. شاید به تعبیری انسان آگاه، در خلوت خود بیشتر رنج می کشد تا زمانی که در اجتماع و با سایرین مراوده دارد. «اینگمار برگمان» فیلمساز فقید سوئدی طی 4 دهه فعالیتش در صحنه های تئاتر و پشت دوربین سینما همیشه آدم هایی را به آوردگاه درام فرستاد که از احساس گناه رنج می بردند. او به واقع شاعر دردها و رنج های بشر بود. شوالیه فیلم تحسین شده «مهر هفتم» را به بازی شطرنج با مرگ وا داشت تا به مرز رهایی نزدیک شود. امروز 23 تیر مصادف با 14 جولای، زادروز این فیلمساز مطرح تاریخ سینماست. بدین مناسبت پرسه ای زدیم در حوالی کتاب «فانوس خیال» که اینگمار برگمان در آن صریح و بی پرده از رازها و دروغ های زندگی‌اش در 70 سالگی پرده برداشت.

از رنج تا گنچ
در همین پاچراغی مطلب اعتراف کنم با خوانش دوباره کتاب «فانوس خیال» پس از 2 دهه یاد شعری از خیام افتادم که شاید به نوعی بی ارتباط با زندگینامه و خاطرات و مخاطرات برگمان نباشد. خیام می گوید: «آن روز که توسن فلک زین کردند/ آرایش مشتری و پروین کردند/ این بود نصیب ما ز دیوان قضا/ ما را چه گنه قسمت ما این کردند.»

اهل فن و پژوهش بر این موضوع صحه گذاشته اند که برگمان در وادی هنر هفتم نابغه زمانش بود. به تعبیر مترجمان کتاب «فانوس خیال»، برگمان در کودکی شیطنت، در نوجوانی طغیان، در جوانی خطاهای بسیار، در میانسالی احساس گناه و در سالخوردگی آرزوی جبران گذشته ها دارد. در صفحه 11 کتاب درباره کودکی برگمان می خوانیم: «از چندین بیماری نامشخص رنج می بردم و در واقع، هرگز معلوم نبود قرار است اصلا زنده بمانم یا نه. می توانم در اعماق خودآگاهیم وضعیت واقعیم را به یاد آورم؛ بوی گند ترشحات بدنم، لباس های نمناکی که پوست را می سایید، تابش ملایم روشنایی شب، دری که به اتاق مجاور باز می شد، تنفس عمیق دختر پرستار، صدای گام های کوتاه، نجواها، بازتاب های اشعه خورشید در تُنگ آب. قادرم همه اینها را به خاطر آورم. اما هیچ ترسی را به یاد ندارم. این، بعدها آمد.»

کودک سوئدی خاطره نخستین پیوندش را با سینماتوگراف در فصل نخست کتاب این گونه شفاف می سازد: «برای اولین بار به سینما رفته بودم، فیلمی درباره یک اسب دیدم. ما در ردیف جلو صندلی ها نشسته بودیم . برای من، این آغاز همه چیز بود. هیجانی تب آلود بر من غلبه کرد که تاکنون هرگز مرا ترک نکرده است. تصویرهای خاموش، چهره های پریده رنگشان را به سوی من می گرداندند و با صدای غیر قابل شنیدن با پنهان ترین احساسات من سخن می گفتند. در 60 سال گذشته اما هیچ تغییر نکرده و همان هیجان باقی است.»

جادوی هنر هفتم برای جوان سوئدی فرصتی مهیا کرد که به تمام دغدغه های جسمی و روانی آدم های پیرامونش مانند یک پزشک متبحر به جراحی بپردازد. در صفحه 86 کتاب برگمان می گوید: « فیلم به مثابه رویا، فیلم به مثابه موسیقی. هیچ شکلی از هنر همچون فیلم مستقیم به عواطف ما، عمیق، درونِ اتاق تاریک و روشن روح ما رخنه می کند، از ورای خودآگاهی معمول ما فراتر نمی رود. انقباض کوچک در عصب باصره ما، اثری تکانه ای: ثانیه ای 24 قاب منور، تاریکی در میان آنها، عصب باصره ناتوان از ثبت تاریکی. وقتی پشت میز تدوین، نوار فیلم را قاب به قاب مرور می کنم، هنوز آن حس سحرانگیز گیج کننده کودکیم را احساس می کنم: در تاریکی گنجه لباس ها، به آهستگی از قاب ها ، یکی پس از دیگری می گذرم ، تغییراتِ تقریبا غیر محسوس را مشاهده می کنم.»

کالسکه ارواح
قهرمان های آثار برگمان در اغلب آثارش با کابوس ها و رویاهای خود در کلنجارند. سرگردانی آنها برای رسیدن به آرامش اغلب با تاوان های ریز و درشت همراه است. در فصل دهم کتاب درباره شهر رویایی مد نظرش می خوانیم:«سه بار تلاش کردم تا شهر رویایم را خلق کنم. اول، نمایش رادیویی به نام شهر نوشتم، درباره شهری بزرگ در حال ویرانی، ساختمان هایش در حال فرو ریختن است و خیابان هایش از زیر خراب شده است. چند سال بعد فیلم "سکوت" را ساختم. که در آن 2 خواهر و یک پسر کوچک با زبانی غیر قابل فهم در شهری به شدت جنگ زده ، تنها گذاشته شده اند. اگر شهر رویایم را ساخته بودم، شهری که وجود ندارد، هرگز نبوده و با این حال، خود را با زیرکی، بوها و صداهای بلند اعلام می کند، اگر آن شهر را ساخته بودم، نه فقط با آزادی کامل و احساس تعلق خاطرِ مطلق در آن حرکت کرده بودم، بلکه از همه مهمتر ، تماشاگر را نیز به درون دنیایی بیگانه ، اما به نحوی اسرار آمیز آشنا برده بودم.»

شخصیت های برگمان بخصوص قهرمان های زنش از اشتیاق ، ترس، اضطراب و وجدانی گناهکار در عذاب بودند؛ همچنان که خودش نیز با چنین پروسه ای در زندگی‌اش دست و پنجه نرم می کرد. برگمان ترس ها و بی اعتمادی های خود را در جلد زنان فیلم هایش روسوب می داد. در صفحه 164 کتاب می خوانیم:«درماندگی من چنان عمیق و کنش های ساز و کار واپس زنیم چنان است که فقط با دشواری می توانم تصویر آن را فرا بخوانم. کارم در تئاتر تسکین هایی برای تنشی فراهم می کرد که فقط در لحظات کوتاه در اوج لذت جنسی یا مستی، رهایم می کرد. من می دانستم قدرت هایی برای امتناع کردن دارم که می توانم مردم را وادار کنم آنچه را من می خواهم انجام دهند، می دانستم نوعی حجب ظاهری دارم که می توانم به اراده خود، آشکار و پنهان کنم. از این گذشته، آگاه بودم که استعدادی برای مرعوب شدن و دستیابی به وجدانی گناهکار دارم زیرا از کودکی چیزهای زیادی درباره نیرو وکنش ترس می دانستم. به طور خلاصه ، من مردی با قدرت بودم که نیاموخته بود از قدرت لذت ببرد.»

برگمان طی فعالیتش در تئاتر و سینمای سوئد اغلب دل خوشی از منتقدان آثارش را نداشت. هر چند که بیرون از سوئد فیلم هایش با استقبال فراوان اهل فن مواجه می شد. در فصل دوازدهم کتاب او می گوید: «امروز من نگرشی مودبانه، تقریبا مداهنه آمیز نسبت به داورانم دارم. یکبار، خیلی نزدیک بود یکی از مضرترین منتقدانم را بزنم. پیش از آنکه فرصت زدن را بیابم، روی زمین بین تعدادی آلت موسیقی نشست. من 5 هزار کرون غرامت دادم، اما فکر کردم این، به پولش می ارزد. زیرا تصور می کردم آن روزنامه هرگز دوباره به او اجازه نمی دهد ساخته های مرا نقد کند. البته اشتباه می کردم. او برای چند سالی غایب بود و اکنون برگشته است، صفرای زهراگین خود را بر تلاش های پیرانه سرِ من می پاشد.»

تنفس در جزیره فورور
فیلمساز تلخ اندیش سوئدی 3 دهه پایانی حیاتش را در جزیره فورور سپری کرد. از برگمان در صفحه 234 کتاب درباره تعلق خاطرش به این جزیره می خوانیم: « وابستگی‌های من به فورور چندین ریشه دارد. اولی، شهودی است. این دورنمای توست، برگمان. با درونی ترین تخیلات تو از شکل ها، تناسب ها، رنگ ها، افق ها، صداها، سکوت ها، نورها و بازتاب ها ، ارتباط دارد. امنیت، اینجاست. نپرس چرا. توضیح ها، دلیل تراشی های مبهمی بود که اشاراتی هم از آنها وجود داشت. برای مثال، تو در حرفه ات به دنبال سادگی، تناسب، اعمال نظر، آرامش، تنفس می گردی. منظره فورور، به تو غنایی از همه اینها می دهد. من باید از دنیا کناره می گرفتم ، تا کتابهایی را بخوانم که نخوانده بودم، باید واسطه شوم، باید روحم را پاک کنم.»

کتاب «فانوس خیال» نخستین بار در سال 1370 با شمارگان 6 هزار نسخه توسط انتشارت سروش به مشتاقان سینما معرفی شد. ترجمه زندگینامه برگمان را مهوش تابش و مسعود فراستی انجام دادند. کتاب 25 فصل دارد. بخش پایانی آن به وقایع نگاری زندگی و آثار برگمان اختصاص دارد که توسط پیتر کاوی جمع آوری شده که به دو زبان فارسی و انگلیسی در محضر دید خوانندگان قرار دارد.

تعدادی از فیلمنامه های آثار برگمان نیز به فارسی ترجمه شده است. فیلمنامه «نور زمستانی» توسط ایرج کریمی ترجمه و به همت نشر نی سال 1379 در دسترس اهالی سینما قرار گرفت. فیلمنامه «تخم مار» با برگردان اختر اعتمادی سال 1369 توسط انتشارات دنیای مادر در کتابفروشی ها رویت شد. بهروز تورانی 2 فیلمنامه «پرسونا»و «سونات پاییزی» برگمان را ترجمه و توسط نشر مینا در بهار 72 به بازار فرستاد.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها