خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا)، یعقوب حیدری:
1- یوسفی پیش از هرچیز مرا به یاد «الکسی ماکسیمو ویچ پیشکوف» معروف به «گورکی» که به معنی «فرزند رنج» است، میاندازد؛ چهرة آفتاب سوختهاش، صدای نفسهایش، آهنگ قدمهایش و ... که گاه و بیگانه از لابهلای نگاه به ظاهر صبور و آراماش احساس میشود و در سطر سطر برخی از آثارش چون «بچههای خاک» و «قفس» جاریست.
در کوچههای این آثار، حتی در خواب، چون این فرازی از یک شعر قیصر امینپور، صدای یوسفی طنینانداز است:
دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستین شان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نامهایشان
جلد کهنه شناسنامههایشان
درد میکند.
و چنین است که من: یعقوب حیدری؛ که همه ثانیههای نوجوانیاش با کارتن خوابی گذشت، لحظههای کال لگدشدة نوجوانیام را در تنفس بخشهایی برای مثال از کتاب «بچههای خاک»، آن هم بعد از گذشت چندین دهه، مثل هوا «بو» میکشم و از تکرار اتفاق، چون آن روزها، همچنان سردم میشود. لرزم میگیرد. چشمهایم سیاهی میرود و بالا میآورم. کنجی کز میکنم. پاهایم را بغل میکنم. چانهام را روی زانوهایم میگذارم و با نگاهم، ابرها را یکییکی پس میزنم تا بلکه، ردّی از خورشید پیدا کنم؛ در حالی که صدا در گلوی تکه شعری از یک سروده شهین حنانه ریختهام و زمزمه میکنم:
آه،
سرد است؛ سرد!
برخیز و عریانی کودکان فقیر را
شعری کن
و به باد بسپار،
شاید تابستان
دوباره بیاید.
2- از یک نگاه، یوسفی برای من، یادآور «آنتوان چخوف» هم است.
بسیار خواندهام و شنیدهام، نوقلمان همیشه چخوف را محاصره کرده بودند و آنتوان با همه مشغله، چه صبور و آرام مینشست، میگفت، و حتی پذیرایی میکرد. حس من این است، اگر مجالی را که یوسفی تا به امروز صرف نوقلمان کرده است صرف خود میکرد، تعداد آثارش دو برابر این بود، که هست.
3ـ در نگاهی دیگر، یوسفی مثال یک آهنربای قویست: حضورش پرجذبه است و غوغا میکند.
نفس عمیقی میکشی. از ذوق و شوق لبریز میشوی. قفل ذهنات باز میشود. هرچه را که فراموش کرده بودی یا به هر دلیل نمیخواستی بر زبان بیاوری، با کمال آسودگی، میگویی.
وقتی هم نظر میدهد، معمولاً چون جراحی ماهر، دل و رودة ماجرا را بیرون میریزد. به عبارتی، حرف اول و آخر را میزند و دیگر، گویی گفتهای نمانده است!
این کلام، البته گاهی کلام زبان نیست. نگاه یا حتی سکوت او چنین میگوید: نگاه و سکوتی که متوجه هر سمت و شخصی میشود، یک عکس 4×3 از خودش به جای میگذارد.
یکی از روزها، وقتی وارد جلسه داستانی که روزهای سهشنبه در انتشارات دانشنگار، جایی از حوالی میدان انقلاب و به همت محمدرضا یوسفی برگزار میشود شدم و جای او را خالی دیدم، یک دفعه یخ کردم؛ قوز کردم؛ و بیسر و صدا، تا هفته بعد، هفتههای بعد که یوسفی دوباره برگردد، قید آن جلسه را زدم!
4ـ و...
یادم است در یکی از دشوارترین برهة زندگی شخصیام، به گونهای که دیگر حتی شوقی برای خواندن، چه رسد به نوشتن نداشتم، با محمدرضا یوسفی، دیداری داشتم. استاد، وقتی از ماجرا خبردار شد، بدون معطلی، یکی از کتابهایم را که سالها پیش چاپ شده بود با خودش برد و چند روز بعد، با طرح یک فیلمنامه براساسِ آن کتاب، برگشت.
ـ بگیر و ببر به فلان مرکز فیلمسازی. شاید تصویب کردن و حال و روزت کمی تغییر کرد.
آن طرح، البته تصویب شد و همانطور که یوسفی گمان میکرد، حال و روزم کمی فرق کرد.
نظر شما