جمعه ۲۲ دی ۱۳۹۱ - ۰۸:۰۰
رقص سایه‌ها در باران

ايبنا - خواندن يك صفحه از‌‌ يك كتاب را مي‌توان چند گونه تعبيركرد؛ چيدن شاخه گلي از يك باغ، چشيدن جرعه‌اي از اكسير دانايي، لحظه‌اي همدلي با اهل دل، استشمام رايحه‌اي ناب، توصيه يك دوست براي دوستي با دوستي مهربان و...

عروسک 

عروسک تک و تنها توی بیابان نشسته بود. باد توی بیابان پیچیده بود و خاک بیابان را با خود به این سو و آن سو می‌برد. عروسک زیر لب با خودش زمزمه کرد:
«راحت شدم. خسته شدم از این که همه‌ش اون نمایش مسخره رو بازی کنم. حالا دیگه آزادِ آزادم. دیگه هیچ کسی نمی‌تونه مجبورم کنه که عروسک باشم.»
سرش را به سمت آسمان گرفت و چشم به آسمان دوخت.
«خدا جونم یادته وقتی نمایش تموم می شد و بازیگرا من رو یه گوشه‌ای مینداختن و خودشون می‌رفتن پی کارشون من تنهای تنها می‌شدم، می‌اومدم پشت پنجره و باهات حرف می‌زدم. تو یه ستاره کوچولو رو می‌فرستادی تو آسمون تا تنها نباشم و بتونم باهاش حرف بزنم. اون هم با اون چشم‌های قشنگش بِهِم چشمک می‌زد و من تنها غصه‌هام رو فراموش می‌کردم؛ فراموش می‌کردم یک عروسک تنها هستم و باید تا آخر دنیا تنها بمونم. حالا که فکرش رو می‌کنم از این که تونستم از اون جا برم خوشحالم. اما این جا هم که کسی نیست. کاش کسی بیاد که بتونم باهاش دو کلمه حرف بزنم.»
صدای بال زدن پرنده می‌آمد.

صفحه 57 / رقص سایه‌ها در باران/ جبار شافعی‌زاده/ نشر قطره/ چاپ اول/ سال 1391/ 104 صفحه/ 3500 تومان

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها