ايبنا - خواندن يك صفحه از يك كتاب را ميتوان چند گونه تعبيركرد؛ چيدن شاخه گلي از يك باغ، چشيدن جرعهاي از اكسير دانايي، لحظهاي همدلي با اهل دل، استشمام رايحهاي ناب، توصيه يك دوست براي دوستي با دوستي مهربان و...
یادش به خیر. دوران بچگی را میگویم. مثل برق و باد گذشت. اصلاً نفهمیدیم چه طوری به میانسالی رسیدیم. آن وقتها که ما بچه بودیم تهران به این بزرگی و شلوغی نبود. بزرگ بود، اما نه به این بزرگی که حالا اسم آن شده کلانشهر. از هر گوشه و کنار آن یک برج سر به آسمان کشیده است. آن وقتها تهران خلوت بود و میگفتند سه میلیون جمعیت دارد. یادم میآید وقتی میخواستیم به شمیران برویم، سوار اتوبوس دوطبقه میشدیم و مخصوصاً طبقهی دوم میرفتیم که از آن بالا همهجا را ببینیم. آن وقتها نیم ساعت یا چهل و پنج دقیقه طول میکشید تا با آن اتوبوسهای دو طبقه به شمیران برسیم. هنوز فرهنگ (هر فرد یک اتومبیل) در تهران جا نیفتاد بود. شهری بود که هنوز به مترو احتیاج نداشت و با تاکسی و اتوبوس به هرکجا میخواستی میرفتی.
صفحه 75 / خواستگاری آسان/ سعید رحماننیا/ نشر قطره/ چاپ اول/ سال 1391/ 114 صفحه/ 4000 تومان
نظر شما