شنبه ۲ دی ۱۳۹۱ - ۰۸:۰۰
پروانه‌ی سفید و پنجره‌های رنگارنگ

ايبنا - خواندن يك صفحه از‌‌ يك كتاب را مي‌توان چند گونه تعبيركرد؛ چيدن شاخه گلي از يك باغ، چشيدن جرعه‌اي از اكسير دانايي، لحظه‌اي همدلي با اهل دل، استشمام رايحه‌اي ناب، توصيه يك دوست براي دوستي با دوستي مهربان و...

رؤیای آبی 

او با به یاد آوردن این خاطره غمگین شد. گریه‌اش گرفت. بعد فکر کرد رؤیای خودش از رؤیای پروانه‌ی خاسکتری قشنگ‌تر است. همین‌طور که بغض کرده بود به پروانه‌ی آبی گفت: واقعاً تو رؤیا نداری؟
پروانه‌ی آبی با خال خال‌های سفید، تا یادش می‌آمد توی همین بوستان بود، کنار خانه‌ی آدم‌ها. نه کوه‌های پر برف را دیده بود، نه جنگل‌های پر درخت را، نه چشمه‌های پر آب را و نه این هم پرواز کرده بود. او همین‌جا از پیله درآمده بود، بال درآورده بود و تا چشم باز کرده بود، همین گل‌ها را دیده بود و همین آدم‌ها را. بارها بچه‌ها سر به سرش گذاشته بودند و او در رفته بود، لابه‌لای گل و گیاه و درخت‌ها. حالا بوی همه‌ی بچه‌های بوستان را می‌شناخت. از بعضی بچه‌ها فرار می‌کرد و دور و بر بعضی از بچه‌ها می‌رفت و پرواز می‌کرد و آن‌ها می‌خندیدند.
در زندگی‌اش هیچ‌گاه اتفاق بزرگی نیفتاده بود، تا این که پروانه‌ای سفید با خال خال‌های سبز را دید. یک روز وقتی باران باریده بود و بوی گل با بوی باران قاتی شده بود، پروانه‌ی آبی چند پروانه را دیده بود که میان‌شان پروانه‌ای درشت‌تر از بقیه بود، شاید درشت‌تر از همه‌ی پروانه‌های بوستان. او پروانه‌ی سفید بود.

صفحات 17 و 18/ پروانه‌ی سفید و پنجره‌های رنگارنگ/ علی‌اصغر سیدآبادی/ نشر قطره / چاپ اول/ سال 1391/ 92 صفحه/ 3000 تومان

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها