ايبنا - خواندن يك صفحه از يك كتاب را ميتوان چند گونه تعبيركرد؛ چيدن شاخه گلي از يك باغ، چشيدن جرعهاي از اكسير دانايي، لحظهاي همدلي با اهل دل، استشمام رايحهاي ناب، توصيه يك دوست براي دوستي با دوستي مهربان و...
اجازه بده چکمه از پای باز کرده...
و به گردن بیاویزم...!
بگذار ...!
با دستاری چشمانم را بپوشانم...!
صبر کن...!
تا شمشیر از پهلو بازگیرم...
و بر روی دو دست بگذارم...!
زمان بده...!
خاک بر سر و گونهام بریزم...!
یاالله!
چقدر شتاب کرد زمان...!
چه شد که...
من اینک در محضر خلیفهاللهام...؟
چه شد که...
در برابر سرور جوانان اهل بهشت زانو زادهام...؟
خدا را شکر که...
چشمانم بسته است...
کاش نمیدیدم...
کاش چشم نداشتم...
کاش هیچگاه از مادر زاده نشده بودم...
تا چنین شرمی را تجربه کنم...
دستی به زیر چانهام آمد...
و دستار از دیدهام گرفت...
و صدایی گفت:
«سرت را بلند کن...!»
آرزو کردم که...
او نباشد،
اما آری،
خود اوست...
هم اوست که...
با عنایت، مرا میبیند...
و من با شرم به او نگاه میکنم...
کاش کور بودم...
ای کاش کور بودم...
صفحات 27 و 28/ یک جرعه نگاه، یک جام حیرانی/ حمزه اولیاءزاده/ انتشارات نسیما/ چاپ اول/ سال 1391/ 86 صفحه/؟؟تومان
نظر شما