چهارشنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۱ - ۱۴:۰۰
قُلک شکسته (قصه‌های شنیدنی از بچه‌های خوب)

ايبنا - خواندن يك صفحه از‌‌ يك كتاب را مي‌توان چند گونه تعبيركرد؛ چيدن شاخه گلي از يك باغ، چشيدن جرعه‌اي از اكسير دانايي، لحظه‌اي همدلي با اهل دل، استشمام رايحه‌اي ناب، توصيه يك دوست براي دوستي با دوستي مهربان و...

 قُلک شکسته

حسین یک همکلاسی به نام علی داشت. آنها به یک دیگر خیلی علاقه داشتند و برای همدیگر دوستان خوبی بودند. خانواده علی خانواده ثروتمندی نبودند. علی در خانه یک قلک گذاشته بود و هر روز پول تو جیبی ناچیزی را که از پدرش می‌گرفت در آن می‌انداخت تا وسایل و لوازم مورد احتیاجش را بخرد. یک روز علی دید بچه‌های مدرسه، حسین را به دلیل سوراخ بودن کفشهایش مسخره می‌کنند. او به خانه رفت و از مادرش اجازه گرفت تا قلکش را بکشند.
علی آن روز یک جفت کفش نو خرید. مادر اول او را دعوا کرد که چرا کفش خریده است ولی علی به مارش گفت: مامان من می‌خواهم کار خیری انجام بدهم، شما اجازه می‌دهید؟ مادر جواب داد: باز چه چیزی توی سرت افتاده است؟ علی گفت: مامان من دوستی دارم به اسم حسین، خیلی پسر خوب و زرنگی است ولی پدر و مادرش را در یک تصادف از دست داده است و با پدربزرگش زندگی می‌کند، اگر اجازه بدهید می‌خواهم کفشهایی را که خریده‌ام به او بدهم.

صفحه 14 / قلک شکسته/ محسن بغلانی/ موسسه فرهنگی و هنری قدر ولایت/ چاپ دوم/ سال 1391/ 40 صفحه/ 2000 تومان

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها