دوشنبه ۱۷ مهر ۱۳۹۱ - ۰۸:۰۰
بر آمده از آبادی

اگر بخواهیم شخصیت محمود برآبادی ـ نویسنده پیشکسوتِ ادبیات کودک و نوجوانِ ایرانی- را در چارچوب یک کلامِ حکیمانه «قاب» بگیریم، فقط و فقط این اصطلاح مشهور «کم گوی و گزیده گوی، چون دُر»، بایسته و برازنده‌ اوست. آنچنان که، شاید ساعت‌ها در کنارش بنشینی، اما دریغ از یک واژه و حرف! /

خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)- یعقوب حیدری: محمود برآبادی، با بیش از چهار دهه نویسندگیِ حرفه‌ای و قریب به پنجاه‌ اثرِ چاپ شده، همچنان، بیشتر درونگراست و تا امروز، عموماً با قلم و کاغذ حشر و نشر داشته تا گفت‌وگوهای رو در رو، و از این قبیل. رضایتِ وی را با این همصحبتی، به فالِ نیک می‌گیریم و به اتّفاق، دقایقی با ذهن و زبانِ او، همگام می شویم. 

جناب برآبادی، اگر موافق باشید در همین ابتدا ما را ببرید به گذشته‌های دورِ دورِ زندگی خودتان، محلِّ تولد، کودکی و ...
اول شهریور 1331 در شهر سبزوار در یک خانواده‌ تنگدست به دنیا آمدم. این تاریخ در شناسنامه‌ام به عنوان روز تولد من ثبت شده، اما معلوم نیست که واقعاً در همین روز به دنیا آمده باشم. آن موقع‌ها، پدران و مادران در ثبتِ روز تولد فرزندانشان چندان دقیق نبودند. گویا روز تولد واقعی من 22/5/1329 است!
تا شش سالگی‌ هم با خانواده‌ام در روستا زندگی کردم؛ روستاهای نوروداب و ملوند؛ جایی که پدرم کار می‌کرد. پدرم ناظر یا مباشر ارباب ده بود. چون جزو معدود آدم‌های باسواد روستا بود. به همین خاطر حساب و کتاب ارباب دستش بود. البته این را هم بگویم که ارباب‌های آن روستاها که آبادی‌های کوچکی بودند، خیلی بزرگ و ثروتمند نبودند.
کلاس اوّل را در روستای شمس‌آباد که نزدیک روستای ما بود خواندم. صبح‌ها از ده خودمان با دوچرخه به شمس‌آباد می‌رفتم و عصرها برمی‌گشتم.
پدرم کتاب زیاد خوانده بود و قصّه و حکایت، زیاد بلد بود و در شب‌نشینی‌ها نقالی می‌کرد. آن موقع هیچ وسیله‌ سرگرمی در روستا نبود؛ نه تلویزیون و نه حتی رادیو. شب‌نشینی و نقلِ حکایت و قصه، تنها سرگرمی آن زمان بود. پدرم خوش‌صحبت بود و به اصطلاح دهان گرمی داشت و وقتی شروع به نقل داستان می‌کرد، همه سراپاگوش می‌شدند. بعد، به شهر سبزوار کوچ کردیم و من به مدرسه‌ غفوری در محلّه‌ دروازه عراقِ سبزوار رفتم و تا کلاس ششم آنجا درس خواندم. در دبستان غفوری یک معلّم داشتیم که اهلِ ادبیات بود و خط بسیار خوشی داشت. اسمش آقای فقیهی بود. به تشویق او یک کتابخانه درست کردیم و یک روزنامه دیواری هم به نام «کاروان» در آوردیم که در مسابقه‌ روزنامه‌های دیواری سبزوار اول شد. علاقه به مطالعه و کتاب خواندن هم از همان زمان در من شروع شد.

گویا از خودتان شنیده‌ایم که اوّلین داستان‌هایتان را هم در همان دوران کودکی، شاید هم نوجوانی‌تان نوشتید.
کاملاً. اولین داستانم را در کلاس ششم نوشتم به نام «بی‌خانمان». سرگذشت واقعیِ یکی از بچّه‌های محلِّ‌مان بود به نام یوسف که دنبال کارهای خلاف می‌رفت و من در این داستان پیش‌بینی کرده بودم که آدم بدبختی می‌شود. داستانم را چندین بار برای بچّه‌ها در کلاس و سر صف خواندم.
همچنین براساس شخصیت‌های تاریخی که در کتاب تاریخ بود، داستان‌هایی می‌نوشتم که البته بیشتر تحت تأثیر فیلم‌های قهرمانی سینمای ایتالیا مانند هرکول، اولیس و ... بودند. یکی از شخصیت‌های داستان‌های تاریخی‌‌ام قهرمانی بود به نام «کوه پیکر»؛ که ترکیبی از رستم و هرکول بود. 

بعد؟
بعد از اتمام دبستان غفوری، پدرم دستم را گرفت و برد به دبیرستان دکتر غنی؛ که در دروازه نیشابورِ سبزوار بود. سیکل را در دبیرستان دکتر غنی گرفتم. در آن زمان خبرنگار «اطلاعات دختران و پسران» شدم و به دبیرستان‌های دخترانه و پسرانه می‌رفتم و خبرهای آن‌ها را بر مجلّه هفتگیِ اطلاعات دختران و پسران می‌فرستادم و خیلی‌هایشان چاپ می‌شدند و آن زمان برای خودم در شهرمان سرشناس شده بودم. چون در همان موقع با برنامه‌ «فرهنگ مردم» انجوی شیرازی که شب‌های سه‌شنبه از رادیو پخش می‌شد، همکاری می‌کردم و حتّی چند بار در برنامه صحبت کرده بودم. من فرهنگ مردم شهرمان را جمع‌آوری کرده و برای انجوی شیرازی فرستاده بودم که ایشان در برنامه‌ فرهنگ مردم از آن‌ها استفاده می‌کرد. 

پیش‌تر، البته کمی از نویسندگی‌تان گفتید اما به طور جدّی از کی به این حرفه پرداختید؟
از پنجم ـ ششم ابتدایی به نوشتن علاقمند شدم و داستان‌هایی نوشتم. پدرم در دروازة عراقِ سبزوار یک بقالی داشت که من بیشتر موقع‌ها پای دخل بودم و چون مشتریِ زیادی نداشتیم خودم را با مطالعه سرگرم می‌کردم. گاهی که هوا سرد بود، یک چراغ علاء‌الدّین کوچک را زیر یک چهارپایه می‌گذاشتم و رویش یک پارچه می‌انداختم و می‌شد کرسی! شب‌های طولانیِ زمستان را در همان بقّالی با خواندنِ داستان‌ها و پاورقی‌های مجلّه‌های باطله می‌گذراندم. گاهی که مجلّه‌ای ناقص بود و من نمی‌توانستم ماجراهایش را دنبال کنم، خیلی ناراحت می‌شدم.

معمولاً هر انسانی در شروعِ کاری، یک یا چند مشوّق دارد. درباره‌ شما، این مورد چقدر صدق می‌کند؟
من هم تافته‌ای جدا بافته نیستم. سه نفر را می‌توانم نام ببرم. یکی آقای فقیهی معلّم دوره‌ ابتدایی‌ام که مرا به نوشتن تشویق کرد. دوّم برادر بزرگم بود که در چاپخانه کار می‌کرد و داستان می‌نوشت و داستان‌هایش را در تنها مجلّه‌ محلّیِ شهرمان به نام «پیک سبزوار» که ماهانه منتشر می‌شد، چاپ می‌کرد. او از کتابفروشیِ سعادت که در خیابانِ بیهقِ سبزوار بود، کتاب کرایه می‌کرد و چون روزها سرکار می‌رفت، من آن کتاب‌ها را طی روز می‌خواندم. بسیاری از آثار بزرگان ادب را آن زمان خواندم؛ «مردی که می‌خندد» از ویکتور هوگو،«زنگ‌ها برای که به صدا در می‌آیند» از ارنست همینگوی و «سرگذشت تزه» از آندره ژید  و بسیاری آثار دیگر. البته باید بگویم که این داستان‌ها مناسبِ سنِ من نبودند و من بهره‌ای را که باید از چنین شاهکارهایی ببرم، نمی‌بردم امّا این تنها امکانی بود که در دسترسِ من قرار داشت. فرد سوّم که به نظرم از دو نفر دیگر بیشتر روی من تأثیر گذاشته، پدرم بود که داستانگوی قابلی بود و هرچند که یک داستان را تعریف می‌کرد، آن قدر خلاّقانه این کار را انجام می‌داد که شنونده احساسِ خستگی نمی‌کرد. 

تا آنجا که اطلاع داریم، جنابعالی در حال حاضر ساکنِ تهران هستید. آیا مهاجرت شما از شهرستان به پایتخت انگیزه‌ خاصی داشت؟
مدرک سیکل را که گرفتم، به تهران آمدم. سال 45 بود. پیشتر برادرم به تهران آمده بود و اینجا کار می‌کرد و من هم‌چون تابستان‌ها به چاپخانه رفته و کار حروف‌چینی را یاد گرفته بودم، به تهران آمدم و در یک چاپخانه‌ در خیابان فردوسی مشغول به کار شدم. شب‌ها هم به شکلِ متفرقه درس می‌خواندم و به آموزشگاه خزائلی که در خیابان شاه‌آباد ـ جمهوری فعلی ـ بود می‌رفتم. مدّتی هم در چاپخانه‌ نسرین که در کوچه‌ مهندس الممالکِ شاه‌آباد بود کار می‌کردم. چاپخانه‌ نسرین که متعلق به انتشارات فرهنگ بود و کتاب‌های سیاسی و ادبی که چندتایی هم توقیف شدند چاپ می‌کرد و محّلِ آمد و شد و به اصطلاح پاتوق عدّه‌ای از روشنفکران بود. سیاوش کسرایی، ابراهیم یونسی، جعفر کوش‌آبادی، عبدالعلی دستغیب  و ... از جمله کسانی بودند که مرتب به انتشارات فرهنگ می‌آمدند. همین زمان بود که من با گروه‌های تئاتری آشنا شدم و یک بار هم نقشِ سیاهی لشکر را در نمایشنامه‌ دشمن مردم از ایبسن که با نام دکتر استوک‌مان به کارگردانیِ سعید سلطانپور در انجمن فرهنگیِ ایران و آمریکا روی صحنه رفت، بازی کردم؛امّا یا استعداد نداشتم یا تقدیر چنین بود که آن راه را ادامه ندادم. مدّتی هم در چاپخانه‌ داورپناه که در سه راه طالقانی فعلی بود، کار می‌کردم و در همان زمان بود که اسماعیل رائین کتابِ «فراماسونری در ایران» را در چاپخانه‌ داورپناه به چاپ سپرده بود و هر روز برای غلط‌گیریِ صفحاتِ حروفچینی شده به آنجا می‌آمد و وقتی کتابش توقیف شد، چاپخانه را هم بستند و ما ناچار به دنبال کار به چاپخانه‌های دیگر رفتیم.

بی‌اطلاع نیستیم که شما تحصیلات دانشگاهی دارید، اما با توجه به وضعیّتِ کم و بیش حاد و پیچیده زندگی‌تان، جالب است بدانیم که چطور توانستید به تحصیلاتِ‌تان ادامه بدهید و در عین حال در چه رشته‌ای؟
سال 50 در دانشگاه قبول شدم؛ در دانشگاه تربیت معلّم که در خیابانِ خاقانی بود. در رشته‌ جغرافیای انسانی درس می‌خواندم و همچنان برای امرار معاش، در چاپخانه هم کار می‌کردم. در دانشگاه تربیت معلم عدّه‌ای از دانشجویانِ شاعر و نویسنده از جمله محمود معتقدی، اصغر عبدالهی و دیگران، نشریه‌ای به نام «پگاه» منتشر می‌کردند که اولین داستان من با نام «کربلا» در آن چاپ شد. ظاهراً، آن نشریه بیشتر از دو، سه شماره منتشر نشد چون توقیف‌اش کرده بودند. در سال 58 برای ادامه تحصیل به دانشگاه ملی، شهید بهشتیِ فعلی رفتم و در رشته‌ برنامه‌ریزیِ شهری و منطقه‌ای، در مقطع فوق‌لیسانسِ ادامه‌ تحصیل دادم.

همزمان، فعالیّتِ سیاسی هم داشتید...
بله. سال 53 بود که در دانشگاه تربیت معلّم، در تظاهرات ضد شاه شرکت کردم و دستگیر شدم و مدّتِ 15 ماه را در کمیته‌ مشترک، زندان قصر و زندان اوین سپری کردم. در زندان بود که با جمع دیگری از نویسندگان از جمله محمود دولت‌آبادی آشنا شدم. 

خوب، برگردیم به آثار شما! اوّلین کتابتان کی منتشر شد؟
اولین کتابم با نام «حماسه‌ی کوچی» که داستانِ از خودگذشتگیِ یک سگِ کوچک برای حفظِ گله از چنگالِ گرگ‌هاست، در سالِ 54 توسط انتشارات چاپخش منتشر شد. البته من آن زمان در زندان بودم اما، بعد که بیرون آمدم شنیدم که از آن استقبال شده و به چاپ چندم رسیده است.

معمولاً در روز چند ساعت می‌نویسید؟
اصلاً نمی‌توانم یک حجم مشخصی را بگویم؛ بستگی به کار دارد. گاهی نوع کار این طوری است که داستان خودش جلو می‌رود و ممکن است من چهار ساعت پشت سر هم بنویسم. گاهی هم که در واقع، در یک گره گاهِ داستانی می‌افتم، کار پیش نمی‌رود. ممکن است بروم سراغِ یک کارِ دیگر.

عموماً با چه ابزاری سراغِ شکارِ سوژه می‌روید؟
سوژه به شکل‌های مختلف به ذهنم خطور می‌کند؛ گاهی از دیدنِ یک شخص، گاهی فکر کردن به یک حادثه یا خاطره. گاهی هم سفارش؛ که آدم را وادار می‌کند که به موضوع و سوژه فکر کند. 

به نظر می‌رسد عمده جان مایه‌ داستان‌های جنابعالی، متأثر از زندگیِ شخصی و تجربه‌های مستقیمِ فردیِ خودتان است.
بخشی از داستان‌های من، تجربه‌ مستقیم من است؛ مثلِ مجموعه داستان‌های روزهای آبی؛ که زیر چاپ است. در این مجموعه، واقعاً روزهای نوجوانی خودم را و اتفاقاتی که در آن سال‌ها برایم افتاده بودند به شکل مجموعه داستان نوشته‌ام. البته، هر خاطره‌ای برای اینکه به داستان تبدیل شود نیاز به تغییراتی دارد که ناچار، آن تغییرات در این داستان‌ها داده شده اند. بخشِ دیگری از داستان‌های من، بیشتر زاییده‌ تخیلِ من است؛ مثلِ داستان‌هایی که درباره حیوانات نوشته‌ام. مثلاً کتاب‌های «آبگیرِ مرغابی» و «آبچلیک پاکوتاه» و «جوجه‌ تنبل». 

هیچ وقت شده با خودتان بگویید: «ایکاش فلان اثرم را نمی‌نوشتم؟»
یک نویسنده وقتی برمی‌گردد و به گذشته‌اش نگاه می‌کند، بعضی از آثارش را قبول ندارد یا انتظار دارد به گونه دیگری نوشته می‌شد. این، خیلی طبیعی‌ است اما نویسنده را باید با مجموعه‌‌ آثارش ارزیابی کرد.

شما همزمان برای گروه‌های سنی گوناگونی از جمله خردسالان، کودکان و نوجوانان و حتّی بزرگسالان می‌نویسید. حسِّ خودتان را در اینکه بیشتر به کدام طیف تعلق و گرایش دارید، بفرمایید.
علاقمندم بیشتر برای نوجوانان بنویسم. حس می‌کنم در این گروه موفّق‌ترم .

اگر دوباره متولد شوید، آیا باز این حرفه، یعنی نویسندگی را انتخاب می‌کنید؟
حتماًٌ! 

می‌شود دلیلش را بفرمایید؟
برای اینکه در نوشتن لذّتی است که در هیچ چیز دیگر نیست.

از جنسِ این لذّت بگویید...
معنوی. 

بگذارید این طور بپرسم: وقتی می‌نویسید چه حسّی دارید؟
وقتی در نوشتن، کار خوب پیش می‌رود و حس می‌کنم موفّقم، لذّتِ خلاقیت سراغم می‌آید. حس می‌کنم که مفید واقع شده‌ام و این لذّت را با هیچ لذّتی عوض نمی‌کنم. 

اگر موافقید، یک تنوعی به این گفتگو بدهیم؟ 
موافقم.

در مصاحبه‌ای که سال 85 یکی از نشریات کشور با جنابعالی داشت، درباره نحوه اقتباس‌های دینی در ادبیات کودک از شما پرسید. پاسخ شما، درخور و تأمل‌برانگیز بود. کنجکاوم بدانم که اگر آن سوال دوباره مطرح شود، پاسخ امروز شما به آن چیست؟
همان که گفتم! اعتقاداتِ دینیِ مردم بعنوان جهان‌بینیِ آنان، اثرِ خود را بر زندگیِ اجتماعی سنن و رسوم ما گذاشته و بر غنای فرهنگیِ کشورِ ما افزوده است. ادبیات محملی برای مطرح کردنِ همه چیز است؛ منتها شکلِ طرح مسائل باید ادیبانه و هنری باشد. ایدئولوژی‌ها، جهان‌بینیِ افراد جامعه‌اند و طبیعی است که جهان‌بینیِ افراد در هنری که از فکر و ذهنِ آنان تراوش می‌کند، بازتاب خواهد داشت. نویسنده، به عنوان کسی که کاری فکری انجام می‌دهد، طبیعتاً جهان‌بینی خود را در اثرش منعکس می‌کند؛ منتها این انعکاس الزاماً باید به شکلی هنرمندانه با بهره‌گیری از شیوه ‌های هنری کار باشد.
ما، در کشوری با تمدن دیرینه زندگی می‌کنیم که در مرکز تمدن‌ دنیای قدیم واقع شده است. ایران بخشی از خاورمیانه است که مرکز تمدن بشری بوده و خاورمیانه مکانی است که ادیان بزرگِ الهی از این جا نشأت گرفته اند و ایران متأثر از چنین وضعیّتی بوده است.

در همان مصاحبه، درباره اقتباس ادبی از قرآن کریم برای کودکان نیز نظرات ویژه‌ای داشتید...
موضوع اقتباس ادبی از قرآن از دو دیدگاه می‌تواند مورد بررسی قرار گیرد؛ یکی از جنبه‌‌ فرم و ساختار و دیگر، از لحاظ محتوا. در حوزه‌ فرم یا شکل، هیچ محدودیتی وجود ندارد و برداشت نویسنده می‌تواند همه انواع ادبی را در بر بگیرد. در واقع، از همه‌ زوایای دید و شیوه‌های بازآفرینی و بازنویسی و الهام در این باره استفاده کرد. با این حساب، از جنبه فرم محدودیتی در میان نیست و همه چیز به مهارت و میزان تسلط نویسنده بر تکنیک‌های داستانی مربوط می‌شود.
موضوع دیگر، محتواست و این که نویسنده تا چه اندازه می‌تواند وفادار به متن و اصلِ اثر باشد. در اینجا با دو محدودیّت مواجهیم؛ محدودیّتِ نخست به مخاطب اثر باز می‌گردد. محتوای مورد نظر نویسنده می بایست به سطحِ درک و شناختِ خواننده از آن موضوع متناسب باشد. در واقع، ممکن است مضامینی برای سنین پایین قابل طرح نباشند و باید آن‌ها را برای افراد دیگر روایت کند.
محدودیت‌های دیگر به نوعِ تلّقیِ نویسنده از قرآن کریم برمی‌گردد که باید در این مرحله با حساسیت‌های موجود در جامعه هماهنگ عمل کرد. زمانی که به آثارِ اقتباسی از متون مقدس و احادیث و روایات نگاه می‌اندازیم، متوجه می‌شویم که در برداشت‌های آنان، رعایتِ ملاحظات و حسّاسیّت‌هایی وجود داشته است. این موضوع از یک سو به آگاهی و شناختِ نویسنده و از دیگر سو، به شیوه‌‌ مطرح کردنِ آن مرتبط است.
در داستان، خوشبختانه محدودیت‌های بصری مثلِ سینما، تئأتر و ... کمتر است. چرا که با تصویر سر و کار نداریم. در تئأتر و سینما به دلیل منعِ تصویر کردنِ معصومان (ع)، محدودیّت‌های بیشتری وجود دارند؛ همچنان که می‌بینیم در سریال‌های تلویزیونی برای روایتِ زندگیِ معصومان (ع) از شیوه‌های خاصی بهره می‌برند.
نکته‌ دیگر که باید مدنظر باشد، شناختِ نویسنده از متنِ مقدّس و شخصیت‌های معصوم و مورد احترام است که در کنار توانمندی‌های فنی و ادبیِ پدید‌آورنده، عاملی مؤثر و مهم به شمار می‌رود. 

با توجه به علاقه فراوان شما به ادبیات، چطور شد که در یک سازمانِ مهندسی مشغول به کار شدید؟
سال 65 که فارغ‌التحصیل شدم، دنبال کار می‌گشتم و سازمان ترافیک تهران هم آگهیِ استخدام داده بود. در این سازمان استخدام شدم و به کارهای آموزشی و پژوهشی و سردبیری مجلّه «مهندسی ترافیک» که اکنون از سوی سازمان منتشر می‌شود، مشغول شدم. حاصل کار من در سازمان‌ ترافیک، نگارشِ حدودِ بیست کتاب برای کودکان و نوجوانان با موضوعِ ترافیک است.

در عین حال، چند سال پیاپی در انجمن نویسندگان کودک و نوجوان هم حضور پررنگی داشتید.
در اوایل دهه‌ هفتاد و پیش از تشکیل انجمن، جلساتی با نویسندگان داشتیم که در سالن کتابخانه پارک شهر برگزار می‌شد. در سال 76 که فعالیّت‌های مدنی در ایران گسترش بیشتری یافت و انجمن از سوی عدّه‌ای از نویسندگان و شاعرانِ حوزه‌ کودک و نوجوان تأسیس شد، من هم به انجمن پیوستم و تاکنون هم عضوِ انجمن هستم.

ـ البته، عضویتِ شما در حدّ یک عضوِ معمولی نبود. مسوولیّت‌هایی هم داشتید. تا آنجا که ما اطلاع داریم، چند دوره عضوِ‌ هیات مدیره بودید. یک سال رییس هیات مدیره و یک سال ... بهتر است بقیه را از زبانِ خودتان بشنویم.
مدتی دبیر انجمن بودم. چند سال هم نایب رییس هیات مدیره. در حال حاضر، مسوولیتِ کارگروهِ ادبیاتِ نمایشی را بر عهده دارم. 

با این همه تجربه، چه آینده‌ای برای انجمن‌هایی مثلِ انجمن نویسندگان کودک و نوجوان پیش‌بینی می‌کنید؟
به گمانم انجمن نویسندگان کودک و نوجوان چون بیانگرِ خواسته‌ اکثریتِ نویسندگانِ این حوزه است و مطالباتِ صنفی، رفاهی و فرهنگیِ آنان را پیگیری می‌کند، همچنان به کارِ خود ادامه خواهد داد. حتی اگر فعالیت‌های آن به هر دلیل امکان‌پذیر نباشد، در آینده تشکلی مشابه جای آن را خواهد گرفت.
هیچ یک از تشکل‌ها و سازمان‌هایی که در حوزه ادبیاتِ کودک فعالیت می‌کنند، مثل شورای کتابِ کودک، کانونِ پرورش فکری کودکان و نوجوانان و ... نمی‌توانند جای انجمن را پرکنند. به همین دلیل است که می‌بینیم روز به روز بر نفراتِ اعضای انجمن نویسندگان کودک و نوجوان اضافه می‌شود. در حال حاضر بیش از چهارصد شاعر، نویسنده، مترجم، پژوهشگر و روزنامه‌نگارِ حوزه‌ کودک و نوجوان عضو این انجمن هستند و با آنکه انجمن هیچ گونه کمکی از دولت دریافت نمی‌کند، توانسته است روی پای خودش بایستد.

از زبانِ شما، بعنوان یک پیشکسوتِ ادبیات کودک و نوجوان که کُوله‌باری از تجربه و دانش به همراه دارید، شنیدنی خواهد بود که بدانیم چه راهکارهای قابل توجهی برای ترویجِ فرهنگِ کتابخوانی برای کودکان و نوجوانان پیشنهاد می‌کنید.
برای جلب بچه‌ها به مطالعه‌ کتاب، باید در گزینش کتاب مورد نیاز کتابخانه‌های مدارس و روند خرید این کتاب‌ها تجدید نظر شود؛ چرا که تاکنون رویه خرید، تعیینِ منابع، انتخاب موضوع و نوع این کتاب‌ها به گونه‌ای بوده که در آن‌ها با علایق و خواسته‌های دانش‌‌آموزان و کیفیت هنری کتاب‌ها توجه کافی نشده است و به همین خاطر بیشتر دانش‌آموزان هم علاقه‌ای به مطالعه این کتاب‌ها ندارند. نویسندگان یا نهادهای مدنیِ حوزه‌ کتاب نمی‌توانند در امور اجراییِ این بخش دخالتی داشته باشند، اما مقام‌های مسوول باید نظر و یافته‌های آنان در سیاست‌گذاری‌ها و تعیینِ اهدافِ این حوزه مانند خرید کتاب برای کتابخانه‌های مدارس، توجه کنند تا نتایجِ بهتری نسبت به گذشته حاصل شود.

کتاب؟
هر کتاب یک دنیای تازه.

پرنده؟
پرنده مردنی ا‌ست، پرواز را به خاطر بسپار.

نویسنده؟
سهل و ممتنع.

موسیقی؟
آرامشِ‌ درون.

رنگ؟
آبی.

دریا؟
خستگی‌ناپذیر. 

ساحل؟
آرامش

بهترین نویسنده؟
محمود دولت‌آبادی.

فقر؟
میزانسنِ عدالت. 

باران؟
در لطافتِ‌ طبعش، خلاف نیست. 

خواب؟
فراموشی.

عشق؟
بذار به کارمان برسیم!

زن؟
دخترانِ حوا.

مرد؟
جنسِ برتر! 

عمر؟
گذر زمان. 

انسان؟
دیدی سلام برسان!

دوست؟
رشته‌ای برگردنم افکنده دوست.

آلبوم؟
خانه خاطرات.

برگردیم به چرخه قبلیِ گفتگو. شما در قلمرو پژوهش و نگارشِ فیلمنامه هم دستی دارید. آیا به عمد به این مورد اشاره نکرده‌اید؟
خوب شد که یادآوری کردید! از دیر زمان، کارهای پژوهشی و نگارشِ فیلمنامه هم از حوزه‌های کاریِ من بوده. فیلمنامه‌های «بچه‌های مدرسه» در سالِ 1366 و «ظلمِ شاهان» در سال 1367 که از شبکه‌ دو پخش شد و همچنین تعداد زیادی فیلمنامه‌های کوتاه از جمله کارهای من در حوزه فیلمنامه‌نویسی اند. فیلمنامه‌ مجموعه‌ 36 قسمتیِ «ابوریحان بیرونی» به کارگردانیِ سعید پنجی توسطِ من نوشته شده و در دستِ تولید است. 

غیر از کتابِ «آبچلیک پاکوتاه» شما که به زبان‌های چینی و کُره‌ای ترجمه شده‌اند، آثار دیگری هم از شما به زبان‌های دیگر برگردان شده‌اند؟
از کتاب‌های دیگرم «جوجه تنبل» و «دو قصّه» به زبانِ انگلیسی و کتاب‌های «فرفره کاغذی»، «آب نبات چوبی» و «کاسه‌ چینیِ مادربزرگ» به عربی هم ترجمه شده‌اند. 

اگر بخواهید دست به گزینش بزنید، بهترین اثرتان از نظر شما کدام کتاب است؟
به نظر خودم بهترین کتابم همان اول کتابم است؛ به اسم «حماسه کوچی». موضوعش مربوط به چهل سال پیش است. همانطور که قبلاً گفتم، داستانِ یک توله سگِ گَلِه که در مقابلِ حمله گرگ‌ها از گله‌اش دفاع می‌کند و جانش را سر این کار می‌گذارد. اضافه کنم که، این خاطره‌ای بود که یک چوپان برای من تعریف کرد و من آن را تبدیل به یک داستان کردم.
البته، ممکن است این کتاب از لحاظ نثر نیاز به ویرایش داشته باشد، اما از لحاظ ساختار داستانی و شوری که در درونِ داستان جریان دارد، از نظرِ خودم از بقیه کارهایم بهتر است.

آخرین اثرِ چاپ شده‌ شما«اسکندر مقدونی» است که سال 90 توسط انتشارات مدرسه منتشر شد. نظر خودتان درباره این کتاب چیست؟
شخصیّت‌های تاریخی همواره برای خوانندگان نوجوان جذابیت دارند. آنان در کتاب‌های درسی چیزهایی درباره شخصیت‌های تاریخی می‌خوانند و دلِ‌شان می‌خواهد درباره‌ این شخصیت‌ها بیشتر بدانند،اما کتاب‌های درسی جایی برای اطلاعاتِ بیشتر ندارند. اگر قرار باشد درباره هر شخصیّت تاریخی که نامش در کتاب درسی آمده اطلاعات بیشتری گنجانده شود، آن وقت حجم کتاب تاریخ به چندین برابر افزایش می‌یابد که امکان خواندن آن برای دانش‌آموزان فراهم نیست. چاره این کار انتشار مجموعه‌هایی درباره شخصیت‌های تاریخی است تا چنانچه دانش‌آموزی تمایل داشت اطلاعات بیشتری درباره شخصیتِ مورد علاقه‌اش به دست آورد، به این کتاب‌ها مراجعه کند. دانستنی‌هایی که درباره‌ شخصیت‌های تاریخی در کتاب‌ها می‌آیند، چنانچه به شکل داستان باشند، مطمئناً با اقبال بیشتر خوانندگان مواجه می‌شوند. 

درباره جذابیّت این گونه آثار به ویژه برای نوجوانان بگویید...
داستان‌های تاریخی به ویژه برای نوجوانان از جذّابیّتِ مضاعفی برخوردار است. چرا که هم شیرینیِ داستان را دارد و هم به نیاز مخاطب پاسخ می‌دهد. مجموعه‌ «ت؛ مثلِ تاریخ» که انتشارات مدرسه آن را منتشر می‌کند، دارای چنین ویژگی‌ای است و انتظار می‌رود چنانچه آثار منتشر شده از کیفیت ادبی (متن) و هنری (تصویر‌سازی) خوبی برخوردار باشد، با استقبال خوانندگان نوجوان مواجه شود.

اگر موافق باشید، برگردیم به کتابِ خودِ شما؛ و گوشه چشمی هم داشته باشیم به شخصیّت محوری آن؛ یعنی اسکندر مقدونی و سؤال کنیم که اصولاً در این کتاب، شما اسکندر مقدونی را چگونه دیده‌اید؟
اسکندر مقدونی شخصیتی قابل بحث است. از یکسو، او به عنوان سرداری جنگجو، بی‌باک، شجاع و کشورگشا در تاریخِ یونان و غرب مطرح است، در حالی که در تاریخ کشورما او فردی خون‌ریز، متجاوز و غارتگر شناخته شده که بسیاری از شهرهای ایران دوره‌ هخامنشی را ویران کرده و تخت جمشید را به آتش کشیده است. از سوی دیگر در برخی کتاب‌های تاریخی و دینی از او به عنوان ذوالقرنین یاد می‌شود که شخصیتی قابل احترام و تا حدودی اسطوره‌ای است. به این ترتیب روشن است که پرداختن به چنین شخصیتی، آنهم در قالب داستانی برای نوجوانان کاری دشوار است.

نحوه‌ ساخت و پرداخت این کتاب به چه شکلی ا‌ست؟ به گونه‌ای است که مخاطب ملزم است آن را یک نفس بخواند یا مشتمل بر چندین بخش یا فصل است؟
این کتاب دو بخش دارد؛ بخشِ نخست «بی‌باک چون اسبِ وحشی» و بخشِ دوم،«فرمانروایی که هنرش جنگیدن بود.»
در بخش اول، داستانی از دورانِ نوجوانی اسکندر نقل می‌شود که چگونه توانست اسبی را که هیچ یک از مهتران نتوانستند رام کنند، رام کند. در بخش دوم، سرگذشت اسکندر مقدونی از زمانی که پس از مرگِ پدرش در مقدونیه به قدرت رسید و توانست همه مخالفان را از میان بردارد و حکومت مقتدری ایجاد کند، بازگو می‌شود.
از قسمت‌های خواندنیِ دیگر در این بخش، دفاع جانانه‌ آریو برزن، سردارِ رشید ایرانی است که در تنگه‌ای در کوه گیلویه راه را بر اسب اسکندر بست؛ اما سرانجام خود و سربازانش جان بر سرِ ایمان خود که جنگیدن در برابر متجاوز بود، دادند. طوری که اسکندر پس از پیروزی بر آریو برزن گفت: «اگر چنین مقاومتی از سوی شاه هخامنشی در برابر سربازان ما وجود داشت، نمی‌توانستیم ایران را تسخیر کنیم.»

جناب برآبادی، خوشحال می‌شویم اگر به طور خلاصه تجربه‌های شخصی شما را در حوزه نویسندگی از زبانِ خودتان بشنویم.
خیلی راحت می‌گویم که برای من همیشه شروعِ کار خیلی سخت است. از نوشتن طفره می‌روم و سراغِ کارهای کوچک مثل تهیه کردن تعداد مشخصی کاغذ یا یک خودکارِ خاص برای نوشتن یا یک زمانِ خاص برای نوشتن می‌روم و با این بهانه از نوشتن طفره می‌روم. برای همین، نیاز به این دارم که یک انگیزه‌ قوی در من بوجود بیاید؛ که این انگیزه گاهی می‌تواند بیرونی باشد، مثلاً اگر سفارشِ کار گرفته باشم ناچار به تعهدم عمل می‌کنم؛ یا اگر قراری گذاشته باشم با قولی داده باشم به خاطر انجام آن قول در من انگیزه ایجاد می‌شود. تاکنون هیچ نتوانسته‌ام برنامه و نظم خاصی را در نوشتن برای خودم ایجاد کنم. شاید به دلیلِ گرفتاری‌های کار اداری‌ام بوده. گاهی حس می‌کنم دلم می‌خواهد بنویسم اما آنقدر خسته‌ام که فکر می‌کنم کارِ خلاّقه نمی‌توانم انجام بدهم. با این حال، سعی کرده‌ام در این چند سال اخیر از خودم بیشتر کار بکشم. نوشتنِ دو رمان که در دستِ چاپ دارم نتیجه‌ این تلاش است. چون فکر می‌کنم زمانِ زیادی برای نوشتن ندارم. پس بنابراین اگر قرار است کاری انجام بدهم در این چند سال باقیمانده از عمرم انجام بدهم.

 
آثار منتشر شده؛
ـ حماسه‌ کوچی؛ انتشارات چاپخش، 1352
ـ سیل؛ انتشارات چاپخش، 1356
ـ هزارپا؛ انتشارت چاپخش، 1356
ـ داستان گُل سرخ؛ انتشارات چاپخش، 1357
ـ آغاز؛ انتشارات جهان کتاب، 1357
ـ آنکس که حقیقت را می‌دانست؛ انتشارات مهدیه، 1357
ـ بهاری دیگر؛ انتشارات لوح، 1358
ـ آتش زیر خاکستر؛ انتشارات چاپخش، 1358
ـ بالایی‌ها و پایینی‌ها؛ انتشارات کانون دانش‌آموزان، 1360
ـ مشهدی حسن آسیابان ده ما است؛ انتشارات فتحی، 1363
ـ یادهای کودکی؛ انتشارات فتحی، 1363
ـ تصویرها چگونه جان گرفتند؟؛ انتشارات اطلاعات، 1364
ـ سه قصّه؛ انتشارات فرهنگ و هنر، 1367
ـ دو قصّه؛ مؤسسه انجام کتاب، 1369
ـ جوجه‌ی تنبل؛ نشر پیدایش، 1369
ـ توپِ احمد؛ سازمان ترافیک، 1369
ـ لباس ورزشی رضا؛ سازمان ترافیک، 1369
ـ اشتباه منیژه؛ سازمان ترافیک، 1369
ـ امتحان بنفشه؛ سازمان ترافیک 1369
ـ مینا و عروسکش؛ سازمان ترافیک 1369
ـ آبنبات چوبی؛ نشر پیدایش 1370
ـ فرفره‌ی کاغذی؛ نشر پیدایش 1370
ـ کاسه چینی مادربزرگ؛ نشر پیدایش 1370
ـ کیف احمد؛ سازمان ترافیک 1372
ـ شوخی؛ سازمان ترافیک 1372
ـ دوچرخه‌سواری در خیابان؛ سازمان ترافیک 1372
ـ بازی خطرناک؛ سازمان ترافیک 1372
ـ داستان‌های تاریخی (1)؛ طرح و اجرای کتاب، 1374
ـ داستان‌های تاریخی (2)؛ طرح و اجرای کتاب، 1374
ـ پدربزرگ و ستاره؛ انجام کتاب، 1374
ـ آبگیر مرغابی‌ها؛ انجام کتاب، 1374
ـ بچه‌ها در خیابان؛ طرح و اجرای کتاب، 1374
ـ بچه‌ها مواظب باشید؛ نشر با فرزندان، 1375
ـ میکروسکوپ؛ طرح و اجرای کتاب، 1376
ـ علاءالدّین و چراغ جادو؛ انتشارات معیار اندیشه، 1378
ـ پروانه‌های سپید؛ نشر آریانیک، 1379
ـ لبخند با بزرگان؛ طرح و اجرای کتاب، 1379
ـ ابن‌سینا؛ دفتر انتشارات کمک آموزشی، 1380
ـ عبدالرحمن جامی؛ دفتر انتشارات کمک آموزشی، 1382
ـ حکایت‌های شیرین از گنجینه‌های ادب پارسی؛ انتشارات ببر، 1382
ـ آبچلیکِ پاکوتاه؛ انتشارات شباویز، 1383
ـ کارمند نمونه، انتشارات فرگون، 1383
ـ الفبای شهر؛ انتشارات شهرداری‌های کشور، 1384
ـ امیر اسماعیل سامانی؛ انتشارات مدرسه، 1387
ـ شوخی‌های بزرگان؛ طرح و اجرای کتاب، 1389
ـ فرهنگ ترافیک برای کودکان و نوجوانان؛ دفتر پژوهش‌های فرهنگی، 1389
ـ اسکندر مقدونی؛ انتشارات مدرسه 1390

جوایز:
ـ حماسه‌ کوچی؛ کتابِ سالِ 1355
ـ مجموعه‌ دوجلدی داستان‌های تاریخی؛ اثر برگزیده در حوزه‌ی ادبیات نوجوان از سوی شورای کتاب کودک در سال 1375

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها