چهارشنبه ۲۲ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۴:۰۰
نسیم رهایی

ايبنا - خواندن يك صفحه از‌‌ يك كتاب را مي‌توان چند گونه تعبيركرد؛ چيدن شاخه گلي از يك باغ، چشيدن جرعه‌اي از اكسير دانايي، لحظه‌اي همدلي با اهل دل، استشمام رايحه‌اي ناب، توصيه يك دوست براي دوستي با دوستي مهربان و...

حسین مجروح بود

در راه بغداد اثر داروهای مسکنی که به حسین زده بودند، رفته رفته از بین رفت و او تا خود بغداد از درد ناله کرد. به بغداد که رسیدند، خودرو حامل اسرا مقابل یک بیمارستان بزرگ ایستاد و سپس دو تا سرباز با هیکل‌های درشت زیر بغل حسین را که از بس خون از بدنش رفته بود، دیگر نای ایستادن روی پاهایش را نداشت، گرفتند و کشان کشان به طوری که پاهایش به روی زمین کشیده می‌شد و خون از دو طرف بدنش سنگ‌های سفید کف بیمارستان را با رنگ قرمز خط کشی می‌کرد، می‌کشیدند. سربازها در حالی که به رویش آب دهان می‌انداختند و با لنگه کفش و دمپایی پیکر مجروحش را به باد کتک گرفته بودند، او را به اتاق عمل تحویل دادند.
حسین با آنکه از شدت خونریزی نیمه بیهوش شده بود؛ اما وقتی از همان لحظه اول چشمش به ساختمان سفید رنگ بیمارستان افتاد، حس عجیبی در او بیدار شد.

صفحه 130 / نسیم رهایی/ افسانه سادات میرحبیبی/ انتشارات سوره سبز/ چاپ اول/ سال 1391/ 224 صفحه/ 6500 تومان

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها