باید ازدواج کنم
- اصلاً قابل توجیه نیست. یعنی واقعاً میخواهی با مردی که بیستسال هم از تو بزرگتر است ازدواج کنی؟
- آره، هزار دفعهی دیگر هم که بپرسی، بازهم میگویم آره.
- چرا فکر نمیکنی؟ چرا بیخود اصرار میکنی؟ این مرد قبلاً هم ازدواج کرده،از آن ازدواج صاحب دو بچهست، چطور به خودت اجازه میدهی با او ازدواج کنی؟ ازدواج شما به یک ماه هم نخواهد کشید. میخواهی تو دومین زنی باشی که از او طلاق میگیرد؟ هیچ میدانی او زنش را کتک میزد؟
- میدانم، اما باید ازدواج کنم. عذاب میکشم. اگر ازدواج نکنم این زجر و عذاب تا آخرین نفس با من خواهد بود.
راست میگفت. او باید ازدواج میکرد. روزی که برای کار پا به آن اداره گذاشت، به هیچ وجه فکر نمیکرد عاشق این مرد شود. مرد خوشهیکلی نبود و برعکس از نظر خیلیها شکمگنده و بدقواره هم بود. پست و مقامی نداشت و خبری از پول و ثروت هم از او به گوش نمیرسید. عمری نزدیک به چهل و شش سال را از سر گذرانده بود و کارمندان هم از او به عنوان مردی بدنام که به چیزی پایبند نیست یاد میکردند. اسمش اصغر بود.
روز اول که فریبا رفت و پشت میزش نشست، کارمندان اتاق که چهارنفر (دو مرد و دو زن) بودند برای تبریک گفتن، سراغ او آمدند. یکی از آنها همین مرد بدنام بود. اصغر به میز فریبا که نزدیک شد، خوشامدی گفت و حرفهایش را اینگونه تمام کرد:
- فقط یادت باشد مرگ ما درست از همین جا شروع میشود؛ از جایی که کار شروع میشود.
فریبا جز تبسم عکسالعمل دیگری نشان نداد و حرفی نزد. در عین حال از این جملهی اصغر خوشش آمده بود. تا وقت ناهار، که بیش از چهار ساعت بود، پنج شش بار این جمله را با خود تکرار کرد. بعد از ناهار هم دفترچهی یادداشتش را بیرون آورد و جمله را در آن نوشت.
در همان روز و اواخر وقت اداری، همه مشغول کار بودند که ارباب رجوعی سرزده و با عصبانیت وارد شد. مستقیم سراغ اصغر رفت و او را خطاب قرار داد که کارش را انجام نمیدهد. اصغر هم ابتدا لبخندی زد، بعد به صورت مرد خیره شد و پس از مکثی کوتاه گفت:
- دوست خوبم قسم به همان بوسههایی که به صورت فرزندانت میزنی، نامهات را فرستادهام اتاق رئیس.
صفحه 204/ مجموعه داستان «آرام بخش میخواهم»/ محمدهاشم اکبریانی/ نشر افکار/ سال 1390/ 218 صفحه/ 5500 تومان
پنجشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۱ - ۰۸:۰۰
نظر شما