سه‌شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۱ - ۰۸:۰۰
خاطرات زخمي

ايبنا - خواندن يك صفحه از‌‌ يك كتاب را مي‌توان چند گونه تعبيركرد؛ چيدن شاخه گلي از يك باغ، چشيدن جرعه‌اي از اكسير دانايي، لحظه‌اي همدلي با اهل دل، استشمام رايحه‌اي ناب، توصيه يك دوست براي دوستي با دوستي مهربان و...

خاطرات زخمي

چطوري به اين راحتي دل از اين شهر مي‌كني. تو برو، اما برخلاف تو من ميمونم اما اين يادت باشه يه روز اينجا زيارتگاه عشاق ميشه.
جوان: [با خشم] ديگه داري كفر منو بالا مياري؟!... تو قاطي كردي... من هر طور شده بايد تو رو با خودم ببرم.
مش قاسم: بهت گفتم وقتي اين آب سرخ بشه از خون دشمن، او وقت با فراغ بال تو بلم ميشينم و با خيال راحت ميرم اون طرف آب. حالا دست از سرم بردار. دلم پيش آقاست [رو به پنجره] من به فرمان آقاست كه تو خرمشهر موندم. تو برو...
من ميمونم تا وقتي كه فرشته‌ها پايين بيان [به جوان] تو برو اين معركه حالا حالاها تمومي نداره برو جوون. برو خودتو نجات بده، برو به زندگيت بچسب، حالا كه وقت امتحانه و تو آمادگيشو نداري.
جوان: [عصباني] برم؟! اونم بي‌تو؟! آخه به مردم چي جواب بدم!
مش قاسم: [رو به پنجره] ديگه وقتشه [صداي پروبال زدن] ديگه بايد برسن [از خود بي‌خود] من احساس مي‌كنم داره خبرايي ميشه. هوا داره يه طوري ميشه. اونا اونا دارن ميرسن... الانِ كه آسمون از فرشته‌ها سفيد بشه [به جوان] سال‌هاست كه منتظرم [بغض كرده] من خودم بايد به پيشواز دشمن برم و خبر مرگشونو بهشون بدم... بعد به اونا بگم... ديدين ... ديدين اين جووناي قدم و نيم قد آخرش شما رو شكست دادن؟! ... ديدين چطوري هركدمشون در مقابل بيست تاي از شما بودن؟!... ديدين چطوري جونشن رو فداي آقا كردن؟!

صفحات 14 و 15/ خاطرات زخمي/ عبدالرضا حياتي/ موسسه انتشارات اميركبير/ سال 1390/ 27 صفحه/ 800تومان

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها