خاطرات زخمي
چطوري به اين راحتي دل از اين شهر ميكني. تو برو، اما برخلاف تو من ميمونم اما اين يادت باشه يه روز اينجا زيارتگاه عشاق ميشه.
جوان: [با خشم] ديگه داري كفر منو بالا مياري؟!... تو قاطي كردي... من هر طور شده بايد تو رو با خودم ببرم.
مش قاسم: بهت گفتم وقتي اين آب سرخ بشه از خون دشمن، او وقت با فراغ بال تو بلم ميشينم و با خيال راحت ميرم اون طرف آب. حالا دست از سرم بردار. دلم پيش آقاست [رو به پنجره] من به فرمان آقاست كه تو خرمشهر موندم. تو برو...
من ميمونم تا وقتي كه فرشتهها پايين بيان [به جوان] تو برو اين معركه حالا حالاها تمومي نداره برو جوون. برو خودتو نجات بده، برو به زندگيت بچسب، حالا كه وقت امتحانه و تو آمادگيشو نداري.
جوان: [عصباني] برم؟! اونم بيتو؟! آخه به مردم چي جواب بدم!
مش قاسم: [رو به پنجره] ديگه وقتشه [صداي پروبال زدن] ديگه بايد برسن [از خود بيخود] من احساس ميكنم داره خبرايي ميشه. هوا داره يه طوري ميشه. اونا اونا دارن ميرسن... الانِ كه آسمون از فرشتهها سفيد بشه [به جوان] سالهاست كه منتظرم [بغض كرده] من خودم بايد به پيشواز دشمن برم و خبر مرگشونو بهشون بدم... بعد به اونا بگم... ديدين ... ديدين اين جووناي قدم و نيم قد آخرش شما رو شكست دادن؟! ... ديدين چطوري هركدمشون در مقابل بيست تاي از شما بودن؟!... ديدين چطوري جونشن رو فداي آقا كردن؟!
صفحات 14 و 15/ خاطرات زخمي/ عبدالرضا حياتي/ موسسه انتشارات اميركبير/ سال 1390/ 27 صفحه/ 800تومان
سهشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۱ - ۰۸:۰۰
نظر شما