خواندن يك صفحه از يك كتاب را ميتوان چند گونه تعبيركرد؛ چيدن شاخه گلي از يك باغ، چشيدن جرعهاي ازاكسير دانايي، لحظهاي همدلي با اهل دل، استشمام رايحهاي ناب، توصيه يك دوست براي دوستي با دوستي مهربان و...
کلید داخل قفل چرخید و با صدای تکزنگی در باز شد. زن به ساعت دیواری نگاه کرد و از آشپزخانه بیرون آمد. مرد سرش را تکان داد و نایلون خرید را به زن داد. کتش را در آورد و روی دستهی مبل انداخت. بوی مواد شوینده فضا را پرده کرده بود.
صورت مرد توی هم رفت. به دستشویی رفت. زن به او نگاه کرد، وقتی بیرون آمد چکههای آب از صورتش میریخت. به طرف مبل رفت و روی آن افتاد. زن لیوان شربت را روی میز گذاشت.
«میگن شب آخر کنسرته.»
مرد جرعهای از شربت را سر کشید و به زن نگاه کرد.
«حالا میریم. بلیت گیر میاد. شام هم بیرون میخوریم.»
روزنامه را از روی میز برداشت و جلوی صورتش تکان داد.
«پنجره رو باز کن، خفه شدم، چه بویی اتاق را پر کرده.»
زن ابرو بالا انداخت.
«از صبح دارم خونه رو تمیز میکنم. این گرد و خاک تمومی نداره، گند خونه رو برداشته بود.»
به طرف پنجره رفت و لای پنجرهرا باز کرد. سرک کشید، توی کوچه، کارگرها خاکها و نخالهها را توی کامیون میریختند و سر و صدای کارگرها بلند بود.
«این بناییها هم تمومی نداره از هر سوراخی خاک میاد تو خونه.»
سنگها کف کامیون میخوردند. صدایشان کوچه را پر کرده بود. از پشت پنجره برگشت. چای را دم کرد. نایلون میوهها را توی ظرفشویی خالی کرد و شیر آب را روی آنها باز کرد. صدایش را بلند کرد:
«میوه میخوری؟»
میوهها را میشست و توی سبد میریخت. مرد جوابی نداد. از آشپزخانه بیرون آمد.
مرد روزنامه را روی میز پهن کرده بود و خم شده بود روی آن. خودکار توی دستش بود و نوشتهها را سطر به سطر دنبال میکرد.
صفحه 28/ مجموعه داستان «گفته بودی به هرحال»/ نوشته انسیه ملکان/ انتشارات مروارید/ سال 1391/ 83 صفحه/ 3500 تومان
نظر شما