فقط چهارپنس
آیدا روی تختش دراز کشیده بود و چرت میزد. همین که صدای پای اسب و چرخهای درشکهای قدیمی را شنید، از جا پرید و از لبهی پنجره سر کشید. شیرفروش صبح زود آمده و رفته بود. این وقت روزهم برای آمدن نان فروش خیلی زود بود.
گاری کهنه متعلق به یک فروشندهی دورهگرد بود. آیدا فکر کرد شاید سمسار است و برای خرید لباسهای کهنه آمده. اما پشت گاری پر از نهالهای درخت اکالیپتوس بود. شاخههای ظریف و نازک درختچهها پریشان و زمخت روی هم فشرده شده بودند. برگهای بلندشان با هر تکان گاری در حرکتی مدام میلرزید.
مرد فریاد میزد: "فقط چهارپنس!" او لگام اسب را در دست گرفته بود و آن را به دنبال خود میکشید. جلو هر پنجره یا دری مکثی کوتاه میکرد و مرد با صدای بلند و فریادگونهاش تکرار میکرد:"فقط چهارپنس!". هیچ جنبدهای در خیابان نبود. حتی سگی هم آن دور و بر پرسه نمیزد. آن روز هوا گرم و خشک بود. درختان ترد و شکننده زیر چتر آفتابی آسمان صبورانه ایستادگی میکردند؛ اما شاخههایشان طراوت و سبزی خود را از دست داده و مانند انگشت پیرزنی فرتوت به نظر میرسید. در این برهوت خشک و گرم مرد مجدانه فریاد میکشید:"فقط چهارپنس!"
آیدا از پنجره جدا شد و به اتاق بازگشت. به سوی قفسهی کتابها و دفتر نقاشیاش رفت. همانجایی که مادر با نظم و ترتیب عروسکهایش را چیده بود.
..............................
صفحه 137/ مجموعه داستان بیدمجنون- داستانهای کوتاه از نویسندگان زن استرالیا با ترجمه سولماز فرقانی/ نشر نشانه/ سال 1390/ چاپ اول/ 207 صفحه/ 5300 تومان
نظر شما