«پسر و رودخانه» كتابي از «هانري بوسكو» براي نوجوانان با ترجمهي «نيلوفر اكبري» منتشر شد.
پاسكاله و خانوادهاش در جايي زندگي ميكنند كه رودخانه تاثير مستقيمي بر زندگيشان دارد:
«اطراف خانهي ما تا چشم کار ميكرد، دشت بود و پرچینهايی از چوب درخت سرو و مزرعههای کوچک و دو یا سه مزرعهی متروک که اجاره داده شده بود. دیدن این منظرهي تکراری، خیلی خستهکننده بود. ولی آن طرف دشت، یک رودخانه بود. در خانهی ما بیشتر وقتها، بهخصوص شبهای زمستان، دربارهي این رودخانه که من آن را ندیده بودم، حرف میزدند. رودخانه به دلیل سود یا زیانی که به کشت و کار ما ميرساند، خیلی برای خانوادهي ما مهم بود. رودخانه بعضی وقتها باعث حاصلخیزی زمین ميشد و بعضی وقتها خاک را میشست و میبرد. اینطور که ميگفتند، رودخانهي پر آبی بود. پاییز که باران زیاد میبارید، آب رودخانه بالا ميآمد و صدای غرش آن از دور شنيده ميشد. بعضی وقتها آب رودخانه از خاکریزها رد میشد و مزرعهها را میپوشاند. وقتی آب برميگشت، همه جا پوشیده
از گل و لاي ميشد...»
پاسكاله بیشتر وقتها به رودخانه فکر میکرد؛ مخصوصاً وقتهایی که «بارگابو»ی ماهیگیر برای آنها ماهی میآورد اما وقتي ياد توصيفهاي پدر و مادرش از رودخانه ميافتاد ترس برش ميداشت: «پدرم همیشه میگفت: هر کجا خواستی برو بازی کن؛ همه جا، ولی حق نداری طرف رودخانه بروی.»
مادرم میگفت: «در رودخانه جاهایی هست که یک دفعه زیر پایت خالی میشود و غرق میشوی. لابه لای نیزارها مار هست. کولیها هم کنار ساحل زندگی می کنند.»
لازم نبود بيشتر از این دربارهي رودخانه با من حرف بزنند تا شب و روز به آن فکر کنم. وقتی به رودخانه فکر میکردم، پشتم از ترس تیر میكشید.خیلی دلم می خواست رودخانه را از نزدیک ببینم.»
تا مدتها همهي فكر و ذكر پاسكاله رفتن به سمت رودخانه و ديدن آن شده بود. تا اينكه بالاخره يك روز اتفاقي ميافتد كه اين نوجوان را به آن سمت ميكشاند: «راهی که به طرف رودخانه ميرفت، مرا به طرف خود میخواند. انگار من آهن شده بودم و راه، آهن ربا. انگار با من حرف میزد: «بیا... چند قدم جلوتر... طوری نمیشود... تا آن
پیچ... زیاد دور نميشوی... جلوِي نسترنها میایستی.» حسابی گیج شده بودم. کورهراه از بين پرچینهایی میگذشت که روی آنها پرندهها نشسته بودند. کنار پرچینها میوههای جنگلی دیده میشد. دیگر نمیتوانستم مقاومت کنم...»
به اين ترتيب پاسكاله راهي سفر ميشود. سفري كه گرچه كوتاه است اما طي آن با پسري كه داستان زندگياش كمي عجيب و غريب است و «گاتزو» نام دارد آشنا ميشود.
اين دو نوجوان روزهاي پرماجرايي را در يك قايق بر روي رودخانه ميگذرانند. روزهايي كه پس از چند سال كه پاسكاله بزرگتر شده و داستان «پسر و رودخانه» را روايت ميكند، همچنان در يادش مانده است.
كتاب «پسر و رودخانه» اثر «هانري بوسكو» را «نيلوفر اكبري» ترجمه كرده است. «وسوسه»، «جزيره»، «آبهاي راكد»، «نمايشدهندهي ارواح» و «تنهايي پاسكاله» عناوين بخشهاي اين كتابند.
اين كتاب را انتشارات قطره در 144 صفحه و با قيمت 3500 تومان منتشر كرده است.
نظر شما