محمود عباديان، مترجم و استاد بازنشسته گروه فلسفه دانشگاه علامه طباطبایی: فلسفه غرب به لحاظي مولود نقد است، آن هم نقد ايجابي بر اسطوره يونان باستان كه نخستين نتايج آن، پيدايش اولين آثار متفكراني مانند امپدوكس و دموكريتوس، بنيانگذاران فلسفه طبيعي يونان بودهاند.
به زعم نخستين متفكران فلسفي باستان، عناصر چهارگانه آب، آتش، باد و خاك منشا هستي و حياتند، يعني زمينههاي اساطيري دارند. نخستين آثار مدون غرب كه كتابهاي ارسطو از زمره آنها به شمار ميآيند گواه بر همين خصلت فلسفه غرب است. براي مثال، «علم النفس» و «سياست» ارسطو بر مبناي برداشت و استنتاج نقادانه از آثاري شكل گرفتند كه تا آن زمان درباره علم النفس و سياست تاليف شده بودند. مقصود اين است كه ارسطو نخستين فيلسوفي است كه مطالب برخي از آثارش را بر اساس انتقاد از فلاسفه و متفكران پيشين تدوين كرد. همچنين او در كتاب «سياست» نظرات افلاطون بويژه در كتاب «جمهوري» را نقد ميكند. او اين شيوه را در كتاب ديگرش، «پوئتيكا» يا «بوطيقا» نيز پي گرفت.
در عصر جديد، فلسفه دكارت، مبين چرخش نقادانه در فلسفه آن زمان است كه مبتني بر تفكيك روح و بدن بود. همين كار را كانت در نظام منسجم فلسفي خود انجام داد و پايهگذار نقش ذهن يا سوبژكتيويته در علم معرفتشناسي شد. ديگر نمايندگان فلسفه كلاسيك آلمان اين رويكرد فلسفه كانت را در آثار خود پي گرفتند و بسط دادند.
با توجه به اين دو نكته، در فلسفه غرب شاهد دو رويكرد انتقادي به فلسفههاي پيشين هستيم. عدهاي از فلاسفه مانند ارسطو و هگل، آثار پيشينيان را نقد كردند، اما رويكردي ايجابي به اصول آن داشتند. آنان بر اساس اين رويكرد، در پي تكامل فلسفههاي پيشين برآمده، آثار خود را خلق كردند. اين فلاسفه، برداشتهاي مثبت و جنبههاي صحيح فلسفه غرب را دستمايه خود ساختند.
رويكرد دوم در نقد فلسفي غرب، نقدي است كه با هدف جستن رهيافتي نو در تفسير عالم هستي به فلسفه گذشتگان مينگرد. نتيجه اين رويكرد، تقويم يك فلسفه تازه است، همان كاري كه دكارت و كانت انجام دادند. اين دو فيلسوف، كل فلسفه پيش از خود را نقد كرده، چرخش تازهاي در آن به وجود آوردند.
گفتني است در هر دو اين موارد، فلسفه بيآنكه جريان فلسفي پيش از خود را طرد يا نكوهش كند، منتقد ارزشها و اصول آن بود و با همين رويكرد آن را در تدوين جريانهاي فلسفي جديد لحاظ كرد.
بر اين اساس، ما در تاريخ فلسفه غرب با يك فرآيند نقد و جذب فلسفه پيشين در راستاي تحول بعدي آن سر و كار داريم. در مجموع ميتوان گفت اين نقد و جذب، فلسفه مغربزمين را ميسازد.
هگل در بند چهارده پيشگفتار «پديدارشناسي روح» اين شيوه نقد فلسفه را چنين توضيح ميدهد: «علم ناآغاز كه تازه تكوين مييابد و لذا نه هنوز به كمال اجزا و نه بر كمال شكل دست يافته است، در معرض آسيب نقد قرار دارد. اما هنگامي كه نقد، وجود كل فلسفه نو را چون و چرا كند، به همان اندازه نارواست كه اين فلسفه به اقتضاي توسعه بعدي تن در ندهد و آن را انكار كند. چنان مينمايد كه اين تضاد، اساسيترين گرهي است كه فرهنگ ما در وضعيت كنوني درگير آن است. يك سوي تضاد به غنا و فهميدهشوندگي خود ميبالد و سوي ديگر، آن را دستكم و ناچيز ميشمارد.»
مقصود هگل اين است كه فلسفه غرب كماكان با اين تضاد روبه روست كه در نقد فلسفه پيشين، نكات مثبت آن را برداشت كند يا به حكم نكات منفي، آن را رد كند.
چهارشنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۰ - ۰۸:۰۰
نظر شما