جمعه ۲۹ مهر ۱۳۹۰ - ۰۸:۰۰
باورپذيري خاطرات جنگ

نويسندگان اغلب خاطرات جنگ يكي از وظايف عمده فرهنگي خود را حفظ و حراست از نظام اعتقادي سياسي كشورشان مي‌دانند، به گونه‌اي كه در اين آثار امنيت ملي به مفهومي فرهنگي تبديل شده و نويسنده با نقد تاريخ جنگ...

 خبرگزاري كتاب ايران(ايبنا) فرشاد شيرزادي:نويسندگان اغلب خاطرات جنگ يكي از وظايف عمده فرهنگي خود را حفظ و حراست از نظام اعتقادي سياسي كشورشان مي‌دانند، به گونه‌اي كه در اين آثار امنيت ملي به مفهومي فرهنگي تبديل شده و نويسنده با نقد تاريخ جنگ و اشاره به احوال خود سعي در انتقال اين مفهوم گسترده دارد. براي القاي مفهوم امنيت ملي و حراست از آن به جامعه فرهنگي و در پي آن به عامه مردم بهتر است با شيوه‌ها و شگردهاي خاص سعي در پوشاندن اين مفهوم در آثار ادبي جنگ خصوصاً خاطره مبذول داشت. حتي گستردن بال تخيل نيرومند نويسنده در صورتي كه به عناصر خاطره لطمه‌اي وارد نكند بذر اعتماد را در ذهن مخاطب خواهد كاشت. خاطره برداشت‌ها و برش هايي از تاريخ است،اما همراه با نگاهي تك سويه. خاطره به هيچ روي روايت مستقيم تاريخ نيست و به همين سبب خواندنش براي مخاطب همراه با حلاوت خاصي است. كتاب «فصل باران» نوشته مهرزاد منصوري از جمله خاطرات هشت سال دفاع مقدس است كه به اهتمام بنياد حفظ و نشر ارزش‌هاي دفاع مقدس ايلام منتشر شده است. اين كتاب روايت يك جوان پانزده ساله از جنگ است. او كه در خانواده‌اي مذهبي و پرجمعيت در شهر جهرم زندگي مي‌كند با سري پرشور مي‌خواهد راهي جبهه شود اما در اولين قدم با مشكل رضايت والدين روبه‌رو است. خانواده وي نمي‌توانند به اين سادگي‌ها به او اجازه حضور در جبهه را بدهند، پسر ديگر خانواده نيز كه دل در كف نهاده تا او هم راهي جبهه شود در بحث‌ها، خود انگيخته طرف برادر را مي‌گيرد اما خيلي زود رقابتي پنهاني ميان آنها در رفتن به كارزار به عشق قافله سالار شهيدان، ايجاد مي‌شود. با پايان يافتن تابستان و فصل درس و مدرسه، مهرزاد راهي مدرسه شبانه‌روزي مي‌شود. او در مدرسه شبانه‌روزي چهل روز يا دو ماه يكبار به خانه باز مي‌گردد و يكبار در كمال ناباوري مي‌بيند برادرش به همراه چند نفر از بچه‌هاي محله به جبهه رفته است. برادر مهرزاد كه پدر و مادر هم نسبت به رفتن او ديگر راضي شده اند، در نامه‌هايش به مادر مي‌نويسد كه در بخش تداركات مشغول خدمت است. با اين نامه‌ها مادر اندكي آرامش مي‌يابد. پدر يكي از رزمندگان در موقع بازگشت تصميم مي‌گيرد سري هم به شهر آنها بزند و خبر سلامتي برادر را به خانه برساند. پيرمرد وقتي مي‌آيد و از سلامتي برادر حرف مي‌زند، مادر كه به نامه‌هاي پسر بزرگ خانواده شك برده از او مي‌پرسد: شما پسر مرا ديده‌ايد؟ كجا بود؟ چه كار مي‌كرد؟ پيرمرد هم بي‌خبر از همه جا به مادر مي‌گويد: «من وقتي ديدمش از اين چيزهايي كه شبيه‌ساز است روي دوشش بود!».

نويسنده در فصل باران مي‌نويسد: «داشتم به سن تكليف مي‌رسيدم و ديگر براي رفتن به جبهه اجازه والدين شرط نبود. فكر كردم به حالت قهر يا فرار خانه را ترك كنم و به جبهه بروم ولي كار سختي بود و نمي‌توانستم خودم را قانع كنم. صبح روز بعد چند قطعه عكس و فتوكپي شناسنامه برداشتم و به محل اعزام نيروي بسيج سپاه شيراز رفتم. گفتند سن و سالت كم است و ثبت نامم نكردند. توي دبيرستان يكي از بچه‌ها مي‌گفت كه اعزام شدن از شهرهاي كوچك راحت تر است. مي‌گفت سختگيري‌اي كه در شهرهاي بزرگ مثل شيراز وجود دارد در شهرهاي كوچك نيست. پيشنهاد خوبي بود. شهر كوچك «زرقان» در پنج كيلومتري دبيرستان ما بود. آن زمان چون زرقان از لحاظ تشكيلات سپاه زير نظر شهرستان مرودشت بود براي اطمينان مرا به آنجا فرستادند. در مرودشت هم گفتند اگر اسير يا مجروح و يا شهيد بشوم تعاون سپاه وظيفه دارد به خانواده‌ام سركشي كند و چون خانواده‌ام دور از آنجا زندگي مي‌كردند چنين كاري مشكلاتي براي آنها ايجاد مي‌كرد. هيچ راهي نمانده بود جز اعزام از شهرستان جهرم، مخالفت پدرم بيشتر به خاطر مادرم بود. مي‌دانست با رفتن من به جبهه خانه ما «بيت‌الاحزان» خواهد شد.»
 
منصوري مي‌گويد: نمي‌خواستم با دوست و رفيقي به جبهه بروم. مي‌خواستم رفتنم خالص براي خدا باشد، او سپس موفق مي‌شود. او را همراه ديگران به پادگاني در جاده شيراز- اصفهان منتقل مي‌كنند. مهرزاد آموزش نظامي مي‌بيند، آموزش تمام مي‌شود يك هفته مرخصي به آنها مي‌دهند. مهرزاد پس از اين تعطيلات از مهاباد به سمت نقده مي‌رود و از نقده به سمت پيرانشهر.
توصيف‌هاي پادگان جلديان و معرفي «لشكر المهدي» هنگام ورود به پادگان در «فصل باران» قابل تأمل است.
 
پس از آن دوره مهرزاد بدون شركت در عمليات به خانه برمي‌گردد و اوايل ارديبهشت سال 1365 زمزمه ثبت نام گروهي از دانشجويان به گوش مي‌خورد. در اين فاصله برادر بزرگ‌تر به خانه برگشته است. مهرزاد روز اعزام دستپاچه از شيراز به جهرم مي‌رود تا خانواده را ببيند و با آنها وداع كند. او قبل از ظهر با اتوبوس اعزامي‌ها به جبهه مي‌رسد و از آنجا با تني چند از دوستان راهي جنوب مي‌شود. آنها پس از گذشتن از شهرهاي دزفول و انديمشك به كرخه مي‌رسند و در منطقه دشت‌عباس پياده مي‌شوند. كتاب با نقل موقعيت‌هايي از تحركات و تحريكات شبانه ايراني‌ها ادامه مي‌يابد و با به تصويركشيدن ميدان وسيعي از مين و خاكريزي در تصرف دشمن ادامه مي يابد.
 
راوي امدادگر ويژه جنگ است. در اطراف يك كانال درگيري سنگيني به وجود مي‌آيد، كانال حكم يك خاكريز را پيدا مي‌كند كه آن طرف نيروهاي عراقي و داخل آن نيروهاي خودي حضور دارند.
 هر لحظه ممكن است كانال سقوط كند. دشمن با مدرن‌ترين تجهيزات مي‌جنگد و هر لحظه تعداد شهدا و مجروحان بيشتر مي‌شود. منصوري مي‌نويسد: «مشغول بستن زخم مجروحان بودم. برخي از امدادگران گردان انگار كه از خون ترسيده باشند نمي‌توانستند زخم مجروحان را ببندند. البته بعضي از مجروحان هم وضع بدي داشتند. مثلاً روده و قسمتي از شكم يكي از آنها بيرون افتاده بود كه با روشي كه آموزش ديده بودم آنها را به داخل شكم فرستادم و با «پر» بزرگي شكمش را بستم. رزمنده عكاس هم كه گاه بين دو خاكريز عكس مي‌گرفت مجروح شد. از دور صداي بالگردي به گوش مي‌رسد، بالگردهاي بعثي آمده بودند تا در ميان دشت و در بين تپه ماهوري‌ها بچه‌هاي سالم را به تيربار ببندند تا كسي فرصت بازگشت به خاكريز را نداشته باشد. صداي بالگرد هر لحظه نزديك‌تر مي‌شد كه ناگهان دو هواپيما در آسمان ظاهر شدند. بالگردها با ديدن هواپيماها پا به فرار گذاشتند.
 
راوي پس از بازگشت به خانه مادر را در بستر بيماري مي‌بيند. او در بيمارستان شيراز بستري شده و برادر كه تا آن موقع عصاي دست مادر است با پايان يافتن مداواي نسبي او عازم جبهه مي‌شود. داستان با اخبار راديو در شب مردادماه سال 1367 پايان مي‌يابد.»

باور پذيري خاطره

براي دفاع از نظام اعتقادي سياسي يك كشور در خاطره‌اي مثل «فصل باران» بهتر آن است با اطلاعات سري جنگي روبه‌رو شويم. خواننده هنگامي حرف‌هاي نويسنده را خواهد پذيرفت كه او در هر صفحه از كتابش اطلاعاتي از زندگي شخصي شخصيت‌ها پيش بكشد.
خاطره و خاطره‌نويسي يكي از ساده‌ترين شيوه‌هاي نوشتن است كه اگر شخص نويسنده خود علاقمند به موضوع باشد و عناصر روايي را پيش از نوشتن بشناسد كارش به مراتب راحت‌تر خواهد بود. 
خاطره‌نويسي بايد همراه با ساختن شخصيت‌هاي قابل كشف در اثر باشد، اگر ما شخصيتي را به مخاطب معرفي نكنيم، طبعاً او علاقه‌اي به دنبال كردن كتابمان ندارد و با خواندن چند سطر كتاب را مي بندند و آن را كنار مي گذارد. «فصل باران» در مواردي داراي تصاوير و صحنه‌سازي‌هاي مستند و اعجاب‌انگيزي است اما هنگامي كه اين مستندات جنگي مي‌خواهد در قالب يك اثر ادبي پيش روي مخاطب قرار گيرد دست‌كم بايد شخصيت‌ها نامي براي خود داشته باشند كه در اين كتاب نويسنده حتي به چنين نكات واضحي هم توجه ندارد. اهداف نويسنده و انگيزه روايت در كار بايد حتي‌المقدور پوشيده بماند، البته پيش از همه اينها بايد انگيزه‌اي براي روايت داشت. در يك خاطره جذاب و خواندني صحنه‌هاي مستند با پيوندهاي زماني و مكاني به يكديگر متصل مي‌شوند.
 
در خاطرات دفاع مقدس هرچه آدم‌ها معمولي‌تر هستند شرح زندگي آنها دشوارتر است، چرا كه خواندن تجربيات آنها بايد حاوي نكات تازه اي براي مخاطب باشد. در اين بين اعتقادات مذهبي، سر و وضع ظاهر و گفت‌وگوهاي آنها با جزئيات داستاني بيانگر تفكر آنهاست.
نويسنده يك خاطره در ادب پايداري علاوه بر تكيه بر مستندات تاريخي از اين شگردها نيز به بهترين نحو استفاده مي‌كند و وقتي تمام اين عناصر را در اختيار داشت در شاكله‌اي داستاني، اثرش را نزد مخاطب باورپذير جلوه خواهد داد، امري كه منصوري با شتابزدگي از آن عبور كرده است.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها