جمعه ۸ مهر ۱۳۹۰ - ۰۸:۰۰
شهادت شهيد باقري از زبان همسرش

ما از جنگ چيزي نمي‌دانستيم. آنچه ديده و يا خوانده بوديم در كتاب‌ها و فيلم‌ها بود. مردم شهر از شنيدن خبر حمله عراق مات و مبهوت شده بودند. گفته مي‌شد سربازان عراقي و نيروهاي ما در مرزهاي خرمشهر و بستان به شدت با هم درگير شده‌اند. از سوي ديگر شايعات...

خبرگزاري كتاب ايران(ايبنا) فرشاد شيرزادي: «ما از جنگ چيزي نمي‌دانستيم. آنچه ديده و يا خوانده بوديم در كتاب‌ها و فيلم‌ها بود. مردم شهر از شنيدن خبر حمله عراق مات و مبهوت شده بودند. گفته مي‌شد سربازان عراقي و نيروهاي ما در مرزهاي خرمشهر و بستان به شدت با هم درگير شده‌اند. از سوي ديگر شايعات نابودي فرودگاه‌هاي كشور دهان به دهان مي‌گشت. هيچ كس آمادگي چنين اخباري را نداشت. يك باره شهر پر از هياهو شد. اهواز تا مرز فاصله زيادي نداشت. هواپيماهاي دشمن به راحتي از مرز عبور كرده و در آسمان شهر مانور مي‌دادند. ديوار صوتي را مي‌شكستند و بعضي از مناطق را با بمب هدف قرار مي‌دادند. قصد آنها كوبيدن پل‌هاي مهم و استراتژيك روي كارون بود كه دو طرف شهر اهواز را به هم متصل مي‌كرد.»
روايت زنان از جنگ تحميلي سويه‌اي ديگر از واقعيت هولناك اما افتخارآميز تاريخ معاصرمان است.
 
جلد دوم كتاب «ستاره‌هاي بي‌نشان» با عنوان «حلقه» به قلم رضا رئيسي دو خاطره را دربردارد. «حلقه» عنوان خاطرات همسر شهيد سرلشكر حسن باقري و «سفر» خاطره زهرا آقاشاهي است. خاطره اول كتاب هم به لحاظ اهميت موضوع و هم از حيث تكنيك خاطره‌نويسي انسجام بيشتري دارد. شايد براي شناخت زندگي شهيد باقري (غلامحسين افشردي) بهتر از هر كتاب ديگري در اين زمينه قابل ملاحظه باشد.
حلقه در اين كتاب به نشانه‌اي از پيوند تبديل شده و هنگامي كه گم مي‌شود با خود واقعيت‌هاي تكان‌دهنده‌اي از يك شهيد سال‌هاي جنگ را در خاك پنهان مي‌كند. داستان از جايي شروع مي‌شود كه همسر شهيد مدت‌ها پيش از آشنايي با حسن باقري مي‌خواهد در جنگ به عنوان نيروي مبارز حضور داشته باشد. اين مهم همزمان با موقعي است كه سپاه پاسداران در جنوب تصميم گرفت به زنان ايراني آموزش نظامي بدهد.
بشخش هايي از كتاب چنين است: «جواد داغري ـ جواني با اراده، متعهد و با سواد ـ وارد كلاس شد. اول به نظر كم سن و سال مي رسيد اما كمتر از يك هفته طول نكشيد كه همه بچه‌ها او را باور كردند. كلاس‌ها در اردوگاهي به نام ملاثاني كه با اهواز بيست كيلومتر فاصله داشت برگزار مي‌شد. داغري هم كلاس تئوري نظامي ـ اطلاعاتي را اداره مي‌كرد و هم آموزش‌هاي عملي تاكتيك‌هاي نظامي را به عهده داشت.»
روايت خاطرات به قلم رئيسي اغلب پايبند به اصول خاطره‌نگاري است. روايت «حلقه» نيز خطي، ساده و سرراست به نظر مي‌آيد. نويسنده تابع تقسيم بندي منظم زماني خاطرات و پيوند عقلاني ميان آنهاست.
كتاب با تمرينات فشرده زنان در جنگ ادامه مي‌يابد: «در حالي كه هوا بسيار گرم بود، در محوطه باز اردوگاه سينه‌خيز مي‌رفتيم و داغري با صداي بلند و محكمي كه داشت، اجازه توقف به هيچكدام از ما را نمي‌داد. او بچه‌ها را با نام صدا مي‌زد: «فلاني برو ... فلاني سريع‌تر، فلاني وايسا...» با وجود آن كه كمتر كسي چنين جسارتي داشت كه برگردد و پشت سر را نگاه كند، يك روز در حين كار لحظه‌اي توقف كردم و نگاهي به پشت سر انداختم. داغري را ديدم كه وسط زمين، پشت به بچه‌ها ايستاده و دستور مي‌دهد، در حالي كه من و بقيه هميشه تصور مي‌كرديم بالاي سر ما و رو به خانم‌ها ايستاده است.»
«حلقه» در عين حال تصويرهايي از شهداي نامدار هشت سال دفاع را به مخاطب ارائه مي‌كند. از شهيد سيدحسين علم‌الهدي مي‌گويد، كسي كه از چهره‌هاي انقلابي خود ساخته و پرتلاش بود. جوان پردل و جرأتي كه پيش از شروع جنگ به كمك چند تن از دانشجويان در مركز ثقافيه اهواز ـ خيابان نادري ـ نزديك پل كارون، دست به افشاگري زد و از توطئه‌‌هاي عراق و ارتباط ميان بعضي از شيوخ عرب كه مرز دو كشور ايران و عراق را با همكاري رژيم بغداد به خطر انداخته بودند، پرده برداشتند. آنها در مصاحبه‌اي كه با مطبوعات و رسانه‌ها به راه انداختند نوع سلاح‌ها، نامه‌ها و اسنادي را كه از عوامل وابسته و تفرقه‌انگيز در خوزستان به دست آمده بود و خيانت عراق و ارتباط گروه‌هاي وابسته به اين رژيم را افشا مي‌كرد به خبرنگاران داخلي نشان دادند.
شهيد علم‌الهدي در «حلقه» با شور و حرارت كلامش براي مردم شهر از عاشورا مي‌گويد. از امام حسين (ع) تا بتواند روحيه همرزمانش را مانند خود در جنگ حفظ كند و بالا ببرد. با همكاري شهيد علم‌الهدي  هفتم مهرماه سال 1359 رسماً از سوي راديو «ستاد مقاومت خواهران پاسدار انقلاب اسلامي» اعلام موجوديت مي‌كند.
اينها همگي اطلاعاتي است كه در اين كتاب به درد خواندن مي خورند. در ادامه مدارس محل جمع‌آوري كمك‌هاي مردمي و دفتر   هماهنگي براي مراجعه و جابه‌جايي جنگ‌زدگان مي شود.
با گذر زمان حالا ديگر شهر كاملاً شكل جنگي به خود گرفته بود. نيروهاي رزمي و مردم جنگ زده و آنها كه براي پشتيباني جبهه‌ها در شهر مانده بودند شب و روز در تب و تاب بودند. «ستاد مقاومت خواهران پاسدار» اولين حركتش ايجاد انگيزه براي جهاد و مقاومت بود. كار فرهنگي و تبليغاتي گسترده‌اي آغاز شده و زناني كه اطلاعات بيشتري از قرآن و نهج‌البلاغه داشتند آيه‌ها، خطبه‌ها و احاديثي را كه در تقويت روحيه مبارزه، ايمان و جهاد و جنگ در راه خدا آمده بود جمع مي‌كردند و با خط خوش مي‌نوشتند و در سطح شهر به ديوارها مي‌آويختند. رفته رفته نقش اين گروه‌هاي حامي پررنگ‌تر مي‌شود، مردم و نيروهاي مستقر در شهر كم‌كم با كمبود آذوقه روبه رو مي‌شوند، كار به جايي مي‌رسد كه مقداري انگور، چند كنسرو لوبيا و قالبي پنير خشك و چند تكه نان، غذاي يك مجموعه را تشكيل مي دهد.
در جلد دوم «ستاره‌هاي بي‌نشان» هنگامي كه در گرماگرم حادثه و جنگ ديگر ادارات و تشكلات شهر از رونق افتاده است دو دختر جوان در كوچه و خيابان پرسه مي‌زنند. بعد از بازجويي معلوم مي‌شود اهل شهرهاي شمال كشورند. آنها مصرانه مي‌خواهند پشت جبهه‌ها در تشكيلات سپاه پاسداران كاري انجام دهند، در نهايت پس از تماس با خانواده‌هايشان و اطمينان دادن به آنها كه فرزندانشان در سلامت كامل به سر مي‌برند، به آنها گفته مي‌شود به ايده دخترانشان احترام بگذارند.
مادر علم‌الهدي در «كاروان زينب»
«حسن باقري» در نخستين ديدار خود به همسرش اطمينان مي‌دهد مردي صادق است. در همان ديدار هم مي‌گويد: اسمش «غلامحسين افشردي» است. «حسن باقري» نام مستعار اوست و كسي اسم اصلي‌اش را نمي‌داند.
درست زماني كه خرمشهر ديگر سقوط كرده و آبادان هم در محاصره دشمن قرار داشت، روزي خبر شهادت «علم الهدي» مي‌رسد. در چهلمين روز شهادتش گروه خواهران عازم منزل ايشان مي‌شوند تا به مادرش سرسلامتي بدهند. مادر شهيد زني ميانسال با چهره‌اي گرم و صميمي و قامتي افراشته، كليشه‌اي از عكس پسرش را روي پارچه‌اي در دست دارد. طولي نمي كشد كه با شركت زنان شهر و به همت مادر شهيد علم‌الهدي، كاروان عظيمي راه‌اندازي مي شود. اين كاروان به نام «كاروان زينب» معروف شد و كمتر از يكي دو ماه در شهرهاي ديگر استان خوزستان و سپس قم، تهران و بعضي از شهرهاي دوردست كشور نيز پا گرفت. كارواني از مادران، همسران و دختران دلسوخته و بسيجي كه از تشكيلات و وحدت آنها، پشتيباني و امدادرساني به جبهه هم قوت زيادي گرفت.
ماه محرم سال 1359 غربت شهر بيشتر نمايان مي‌شود. ديگر اكثر مردان و جوانان شهر درگير جبهه‌اند. شهيد باقري با نفوذ در قلب نيروهاي دشمن و شناسايي كامل تجهيزات، نيروها و توپخانه‌هاي عراقي‌ها در منطقه عملياتي غرب دزفول و همچنين جمع‌آوري اطلاعاتي كه فقط از يك نيروي ماهر نظامي برمي‌آمد به فرماندهان بالاتر در ارتش و سپاه نشان مي دهد كه از شهامت، خلاقيت و تفكر خارق‌العاده‌اي برخوردار است. در حالي كه پيش از جنگ يك نيروي ساده بود و در يكي از روزنامه‌هاي رسمي كشور كار مي‌كرد. از طرفي جز خدمت سربازي، دوره نظامي خاصي را طي نكرده بود. وي در زمان عمليات فتح‌المبين و بيت‌المقدس فرماندهي قرارگاه عملياتي در جبهه‌هاي جنوب را برعهده داشت و شبانه‌روز مشغول شناسايي، طراحي و برنامه‌ريزي عمليات بود. به موازات فعاليت‌هايي كه حسن داشت، همسرش نيز بيش از قبل درگير جنگ مي‌شود.
علاوه بر كارها و پشتيباني و هماهنگي خواهران حاضر در جنگ، مسئوليت معاونت بسيج خواهران در سپاه خوزستان و همكاري در راه‌اندازي آن را به وي واگذار كرده بودند و طبيعتاً اين امر مانع آن مي‌شد تا او و حسن باقري زندگي عادي و بي‌دغدغه‌ داشته باشند.
خانه آنها كه خانه‌اي موقت براي اسكان است يك روز در اهواز و روز ديگر در دزفول و فردا روز در جايي ديگر است. همسر شهيد باقري در كتاب مي‌گويد: «عمليات بيت‌المقدس، رمضان و محرم طي شد. مدتي بود كه نيروهاي خودي تحركي نداشتند. هر روز حسن مي‌رفت و مي‌آمد، يك بار سفرش كوتاه، اما براي من و فرزندم نرگس توأم با سختي‌ها و دشواري‌هايي بود. شب قبل از برگشتن حسن، هنگام نماز مغرب و عشا رفتم تا وضو بگيرم. حلقه عروسي‌مان را كه بهترين هديه از حسن بود از انگشتم بيرون آوردم. اما ناگهان دستم لرزيد و حلقه از ميان انگشتانم افتاد. تا به خود جنبيدم حلقه توي راه آب افتاد و همين‌طور پائين رفت. با خودم گفتم: خدايا چه كنم. حلقه، تنها يادگار من از حسن است! ديگر كاري از دستم ساخته نبود. احساس بدي به من دست داد. حال و هواي عجيبي پيدا كردم. بوي غربت و تنهايي و بوي شهادت، بوي رفتن يار به مشامم خورد. ترسيدم، دلشوره به سراغم آمد. نكنه حسن...
پس از بازگشت حسن، همسر او چيزي نمي‌گويد، اما روز بعد از او مي‌پرسد چه كار كرده است كه در اين سفرش، حلقه از دست او رها شد و به آبراه افتاده! حسن ساكت مي‌ماند، نگاهش مي‌كند، چشم‌هايش برق مي‌زند و مي‌گويد: «از آقا خواستم اگر لايق هستم شهادت نصيبم كند.»
همسر شهيد باقري آخرين نفري است كه خبر شهادت او را مي‌شنود. يكي از زنان همسايه به او مي‌گويد: آيا خبر ساعت دو بعدازظهر را شنيده است. اما او آن ساعت راديو را نگرفت. مي‌گويد: با اشاراتي مبهم و غيرمستقيم روبه رو شدم. نمي‌خواستم به خود بقبولانم كه اين اشارات براي شهادت همسر من است، هر كس حرفي مي‌زد. سر درگم مانده بودم تا اين كه برادر كوچكتر حسن تماس گرفت، او هم در همان مقطع در منطقه حضور داشت، اسم حسن كه آمد پرسيدم: شهيد شده؟ گفت بله.
خاطرات حسن باقري با خبر شهيد شدن او پايان مي پذيرد.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها