سعيد سعيدي، دبير گروه سياسي-اجتماعي ايبنا- خسته از يک روز پرکار، آرام و آهسته در تاريک و روشني چراغهاي شبانه، در حال عبور از گوشه يکي از ميدانهاي شهر بودم و غرق در افکار تو در توي خودم که به يکباره موتورسواري رعدآسا به من نزديک شد و در يک چشم برهم زدن، بستهاي را که در دستم بود، قاپيد و پيش از آن که حتي بتوانم ببينم که بود و چگونه بستهام را ربود، رفت و در تاريکي ادامه خيابان ناپديد شد.
دست خاليام بدجوري خودنمايي ميکرد، آن هم در حالي که هنوز سنگيني بسته را احساس ميکردم. به تمنا در امتداد راهي که موتورسوار رفته بود، نگاه کردم و کمي بلند گفتم:«کجا ميبري کتابامو؟»
مردي که در نزديکيهاي من بود، چند قدم جلو آمد و گفت:« کتاب بود؟» گفتم: «آره، کتابامو دزديد؟»
مرد که برآمدگي تمام کروي شکمش بدجوري توي ذوق ميزد، لبخندي زد و با کمي بفهمي نفهمي لهجه دور از پايتخت گفت: «خدارو شکر پولي چيزي ازت ندزديد همشهري!»
گفتم:« چرا چيزي ندزديد؟ ميگم کتابامو برد، اونوقت تو ميگي چيزي ازم ندزديد؟!»
راهم را کشيدم و رفتم. پيش خودم گفتم:«بيا اين هم از شانس ما! آخر شبي اين دزد ديگه از کجا پيداش شد؟ حالا چيکار کنم؟ برم پيش پلس بگم کتابامو دزد برده؟ آخه...»
به ياد آوردم که چهار کتاب در بستهام جاي داده بودم؛ يکي کتاب «عقلانيت جعفري» اثر استاد محمدرضا حکيمي که درباره مکتب تفکيک نوشته شده بود وهرچه تلاش کردم، سردبير نگاه گذراي مکتوب من بر آن را نپذيرفت، حتي وقتي که گفتم من کجا و نقد اثر استاد حکيمي کجا؟
کتاب ديگري که در بستهام بود، «نبرد كتابها» اثر جاناتان سویفت بود که با ترجمه محمدرضا پورجعفری منتشر شده است. این کتاب اشارهای طنزآمیز به تمایزات نویسندگان مدرن و کلاسیک دارد. هنوز يک روز نبود که آن را تهيه کرده بودم و حسابي شوق داشتم به محض اين که به خانه برسم، شروع کنم به خواندنش که آقا دزده نگذاشت اينچنين شود.
«عاشق شو» عنوان ديگر کتابي بود که دزد آن را ربود. کتابي که عليرضا برازش نوشته است و با استفاده از آموزههاي اسلامي و وحياني و همچنين استناد به ادعيه معصومين(ع) عشق را تحليل و تبيين ميكند.
آخرين کتاب هم يک کتاب حوزه ورزش به نام «مباني جامعهشناسي در فوتبال» اثر دکتر مسعود نادريان جهرمي بود که اثري خواندني و قابل تامل به حساب ميآيد.
دوباره به سمتي که موتورسوار به قول معروف گازش را گرفته و رفته بود نگاه کردم و توي دلم گفتم:« سلام آقاي دزد. چقدر بد شد که افتخار آشنايي فراهم نشد، اصلا تقصير خودت بود که مجال ندادي؛ شايد هم به خاطر ويژگي حرفه توست که دوستي پيدا نميکني! بگذريم؛ ميخوام بگم که لااقل اين يه دفعه رو به کاهدون نزدي. اصلا اين شايد اولين و آخرين باري باشه که مالباخته حرفه تو، نفرينت نميکنه که هيچ، آرزو ميکنه چيزي رو که دزديدي، برات برکت داشته باشه. اميدوارم فرصت کني لااقل کتابها را سرسري هم که شده ورق بزني. فقط يادت باشه که هنگام ورق زدن کتاب استاد محمدرضا حکيمي، شان مطالبش رو رعايت کني، مخصوصا اونجايي که استاد از معصومين(ع) و قرآن کريم نقل ميکنه. وقتي هم داري کتابهاي ديگهرو ميخوني، آگاه باش که يه عالمه فکر و انديشه روي هم ريخته شدن تا اين کلمات در قاب کتاب جون بگيرن. راستي، اگه کتابارو حتي ورق هم نزني، اما مرد و مردونه قول بده دوتا کار رو انجام ندي. اول اين که به من ناسزا نگي که چرا مثلا به جاي چکپول و چيزهاي به ظاهر ارزشمند، چندتا کتاب رو زير بغلم گذاشته بودم و راه ميرفتم. يادت باشه که کتاب براي يه خبرنگار کتاب، از هر چيزي با ارزشتره. دوم هم قول بده که اين کتابارو به دست يه علاقهمند به مطالعه برسوني يا به يه کتابخونه تحويل بدي.»
بعد هم با خودم انديشيدم که «اي کاش کتابي را درباره کسب و کار حلال و فوايد کسب روزي حلال در بستهام جا داده بودم تا شايد اين آقاي دزد محترم(!) هم ميخواند و خدا را چه ديدي، به راه راست هدايت ميشد.»
راستي، فکر ميکنيد وقتي موتورسوار در گوشه خلوتي بسته مرا باز ميکند، چه حالي خواهد داشت و با خودش چه خواهد گفت؟ فقط اميدوارم به خبرنگار کتاب بياحترامي نکند که ديگر از اين قشر انتظار نداريم!
یکشنبه ۳ مهر ۱۳۹۰ - ۰۸:۰۰
نظر شما