«تو در قاهره خواهی مُرد» اثری است داستانی از حمیدرضا صدر که هفت سال پیش انتشار یافت؛ در زمره کتب پرمخاطب آن ایام قرار گرفت و البته در جایزه جلال آل احمد نیز سزاوار تقدیر دانسته شد. به مناسبت پنجم مردادماه، سالمرگ پهلوی دوم، مروری داریم بر این کتاب؛ روزهایی پس از درگذشت پدیدآورش.
داستان از نوروز ۱۳۴۴ آغاز میشود، همان لحظهای که محمدرضا پهلوی در کاخ مرمر مورد سوءقصد قرار میگیرد، اما نویسنده حلقۀ زنجیرهای ترس و وحشت محمدرضا را از یک فصل قبلش با عنوان پیش از شروع، شروع کرده و به داستان مرگ ملکفاروق میپردازد. ملکفاروق دوست صمیمی و برادرزن سابق محمدرضاشاه در تبعید میمیرد؛ و اینچنین مرگ، تبعید، ترور همراه زنجیرۀ مرگهایی مانند رضاشاه، حسنعلی منصور، رابرت اف. کندی و سایر رجال با نفوذ تبدیل به کابوسهای محمدرضا میشوند.
نویسنده در رمان راویای انتخاب کرده که قهرمان رمانش را مخاطب قرار داده. انگار محمدرضاشاه نشسته روی صندلیای سرد در انتهای یک سلول تاریک و در ترسها و عقدههایش مچاله شده. راوی چون نگهبانی که قرار است تنها مونس و همراه او تا انتهای مرگ باشد، او را سرد و بیروح مخاطب قرار میدهد. نه آنقدر سرد چون قاضیای شماتتکننده و یا چون دوستی صمیمی و همبندی همراز و همداستان، نه درست از او به اندازۀ میلههای سرد فاصله دارد. کمی صمیمی، کمی دور، کمی همراه طنز و نیشخند. گاهی با او همدردی میکند، گاهی دلش برای او میسوزد، گاهی او را مورد طعنه و تمسخر قرار میدهد و گاهی چون ملکۀ عذابی در لحظات آخر زندگی، مدام زندگانی سراسر وحشتش را مقابل دیدگان او مرور میکند.
راوی از همان ابتدا با انتخاب استراتژی ماجرای مرگ ملکفاروق در تبعید و اتصال به حلقه زنجیر معنای مرگ و سلطنت، نامیرایی یک پادشاه که گمان میکند همیشه بر مسند قدرت خواهد ماند، سعی میکند به داستان سردوخشک تاریخیاش کمی جلوه داستانی ببخشد. این همسانسازی از مقایسۀ زندگی و منش ملکفاروق با شاه شروع میشود. حتی تفاوتهای شخصیتی را جوری بیان میکند که در عین طنزبودن و نشاندادن اینکه مهم نیست سلطنت ریشهاش از یک خانوادۀ اصیل عربی باشد یا نه؛ چون خاندان میرپنج بیریشه و دنبال ریشهدواندن و وصلشدن به هر خاندان و نسبی به هر قیمتی، فرقی نمیکند ناقوس مرگ برای او هم سرد و بیروح به صدا درخواهد آمد.
داستان از لحظهای شروع میشود که محمدرضاشاه از ترور جان سالم به در برده. دو ماه از ترور حسنعلی منصور، بیستوششمین نخستوزیر دوران پهلوی دوم، میگذرد و شاه در تمامی جشنهای سال نو، به مرگ و مرور ترور او مشغول است. در واقع نخستوزیر شبی میمیرد که شاه سومین سالگرد انقلاب شاه و مردم را جشن میگرفته.
رمان تصویرگر لحظات دوگانۀ پادشاهی است که تکتک لحظات زندگیش در اوج عیشونوش زیر سایه مرگ بوده. مرگوزندگی درست مثل دو دوندهای هستند که مدام در زندگی او قصد دارند از هم پیشی بگیرند. او از همهچیز میترسد؛ حتی از سایۀ خودش. نیمی از او باور کرده، او خدایی است که باید حکمرانی کند. اگر سلطنت نکند و سرکوب، خواهد مرد و نیم دیگرش وقتی یاد ملکفاروق و آدمهای نزدیکی میافتد که در کنار او ترور شدهاند، نمیتواند باور کند قدرت و شوکت و جبروتش بر مرگ فائق خواهد آمد.
نویسنده ترس و وحشت شاه از ماجرای سوءقصد را در بیقراری و عصبیبودن طی دیدارهایش با افراد مختلف و از لابهلای سخنانش در این دیدارها به تصویر میکشد.
زبان و لحن نویسنده در روایت داستانش برخلاف استراتژی جالب و پرکششی که در انتخاب نوع راوی به کار برده، سرد و خشک است. از اواسط داستان لحن راوی شبیه معلم تاریخی میشود که مدام و تندتند دارد اتفاقات تاریخی و زندگی شاه را بدون کمی تأمل روایت میکند. آن لحن شوخ و طنز تلخی که گاهی در جملههای خطابی وجود دارد، آن مقایسههای جالب و ارجاعات تکههای پازلگونۀ زندگی محمدرضاپهلوی به زندگی ملکفاروق و رابرت اف. کندی، کمکم لابهلای کلمات تند و زیادهگویی راوی محو میشوند. خواننده از اواسط داستان با سطرهایی از بریدههای روزنامه سروکار دارد. این باعث میشود داستان دچار اطناب شود و خواننده رمان را در نیمه رها کند. انگار جانِ لحنِ راوی از او گرفته میشود. شاید چون نویسنده هدف و انگیزۀ اصلی روایت داستانش را فراموش میکند و محو شیوۀ روایت و داستان و تاریخ میشود.
نویسنده با انتخاب نام داستان -«تو در قاهره خواهی مرد»- از همان ابتدا بازی با کلمات و اتفاقهای تاریخی را شروع میکند. اتفاقهای دومینوواری که به هم گره خوردهاند و چون تقدیری سیاه برپیشانی سرنوشت محمدرضا نوشته شدهاند. سرنوشتی که نویسنده هم در بازیاش، اصل روایتش را گم میکند؛ و در ادامه روایت اتفاقهای شوم زندگی محمدرضا و تمام آدمهایی که او به نوعی خودش را به آنها وصل میکند تا زنده بماند در عین دراماتیکبودن و داشتن پتانسیل یک رمان تاریخی و جذاب تبدیل میشود به تکرار مکررات. یعنی همان شیوۀ قوی و جاهطلبانۀ شروع داستان که در ابتدا نقطه قوت نویسنده بوده، تبدیل میشود به پاشنهآشیلش و جان داستان را میگیرد. حمیدرضا صدر در بازی مهندسی روایت داستانش مثل یک بازی دوسر باخت گرفتار میشود، هم تکنیک را فدای تاریخ میکند، هم داستانش را فدای تکنیک و هر دو مغلوب تاریخ میشوند.
و این گونه داستان تنها تبدیل میشود به روایت ترسهای مردی که شبحی بالای سرش این جمله را به شیوههای مختلف مدام تکرار میکند، «تو در تبعید خواهی مرد.»
نظر شما