پنجشنبه ۱۲ مرداد ۱۴۰۲ - ۱۳:۲۱
اینجا چراغی روشن است/کتابفروشی انتشارات «تهران» در گذر نیم قرن

او همه چیز را به کمال می‌‌خواست؛ بالاخره سهم کتابفروشی خیابان سعدی را فروخت و سهم شریکش را خرید و سرقفلی کتابفروشی انتشارات تهران را نیمه دهه 50 به نام خود زد.

به گزارش سرویس مدیریت خبرگزاری کتاب ایران‌(ایبنا) ـ سمیه دهقان‌زاده: اواخر دهه چهل بود و تنور چاپ و فروش مجله خارجی و کتاب و کلمه، داغ داغ. عبداللهِ نوجوان هم از کودکی انیس و مونسش کتاب بود. گاه و بی‌گاه به کتابفروشی «یاران» می‌رفت، دایی‌اش حاج محمدعلی یاری، صاحب آنجا بود؛ انگار، مهر به کتاب سینه به سینه، بین خانواده می‌چرخید.

عبدالله جوان و کتابفروشی که از آن خود کرد 

آقا «عبدالله دوستی» که هم خودساخته بود و هم هوش اقتصادی خوبی داشت، هنوز پشت لبش سبز‌نشده، کلی فکر بکر درباره کتاب و کتابفروشی در ذهنش به بار نشست و بالاخره شریکی، یک کتابفروشی در خیابان سعدی تهران برای خودش دست‌‌وپا کرد، اما دهه 50 که از راه رسید آقا عبدالله جوان، یک کتابفروشی دیگر، این بار در چهارراه پاسداران، جنب بهارستان دوم، شماره شده به پلاک 514 را شریکی با آقای جنجری؛ یک عاشق کتاب دیگر را خرید؛ ​​​​​​اما او همه چیز را به کمال می‌‌خواست؛ بالاخره سهم کتابفروشی خیابان سعدی را فروخت و سهم شریکش را خرید و سرقفلی کتابفروشی انتشارات تهران را نیمه دهه 50 به نام خود زد و قصه کتابفروشی محله پاسداران شروع شد.

آقا عبدالله، چند سالی است به رحمت خدا رفته اما کتابفروشی‌اش پابرجاست و پسرها، این براداران «دوستی»، خوب پدر را رو سفید کرده‌اند در دوستی و انس با کتاب.

                          
 
کتابفروشی ۵۰ ساله

به مقصد می‌رسم. مغازه سمت راستی کتابفروشی، هنری است و قشنگ، آن طرف دیگرش هم خوشمزه تابستان را به رهگذران عرضه می‌کند، اما امروز روز کتاب است.

پیش نگاهم مغازه‌ای بازسازی شده و سرپا با سردری بزرگ که اسم انتشارات تهران و تاریخ تاسیس ۱۳۵۵ روی آن به خطی خوش نوشته شده. جلوی مغازه، جعبه‌ای چوبی و بزرگ پُر از کتاب‌های مختلف و کمتر نو قرار دارد؛ حراج کتاب.   ‌

درِ کشوئی را از دو طرف می‌کشم؛ و قدم می‌گذارم به دنیای کتابفروشی انتشارات تهران؛ گویای خموش 50 ساله محله پاسداران.

با «علیرضا دوستی» تلفنی هماهنگ کرده‌ام برای قرار. یک عصر مردادِ تب‌دار است. آقا علیرضا رفته و آقا حمید دوستی هست برای گپ‌و‌گفت و از کتاب حرف زدن. آقا حمید، ۳۶ ساله است مکانیک خوانده؛ هم و غمش این کتابفروشی و انتشاراتی‌هایی است که اداره‌شان می‌کنند.

مصاحبت با آقای صالحی، یک توشه با ارزش

ـ بابا عاشق کتاب بود، این طوری که تقریبا تمام پولی که به دست میاورد رو وقف کتاب می‌کرد. بارها با تنگناهای مالی مواجه شد، اما خوب بلد بود مدیریتشون کنه...

خودساخته بود و قدر داشته‌هاش رو می‌دونست.

بعضی وقت‌ها من و جوون‌ترها وقتی فکر می‌کنیم چطوری بابا و هم نسل‌هاش تو صنف کتاب، با اون همه محدودیت یادگیری و امکانات محدود، ذوق و شوق یاد گرفتنُ به کار بستن دانسته‌هاشون رو برای صفر تا صد کتاب داشتن، شگفت‌زده می‌شیم.

این‌ها را آقا حمید وقتی سر ذوق می‌آید، برایم تعریف می‌کند و در ادامه می‌گوید:

ـ از سال ۵۵ که پدرم صاحب کل کتابفروشی شد، اسم انتشارات تهران رو روش گذاشت، کم‌کم از مجلات خارجی روی کتاب‌های فارسی، به‌خصوص کتاب‌های تاریخی و عرفانی و کلا کتاب‌های فاخر تمرکز کرد.

از بعدِ انقلاب هم وارد حوزه چاپ کتاب شد و بزرگان و اساتید زیادی از پرویز شهریاری، سیدعلی صالحی، گیتی خوش‌دل گرفته تا محمد بقایی، مهدی قراچه‌داغی، محمد طلوعی و ... اینجا رفت و آمد می کردن و بابا باهاشون کار می‌کرد.

یادم می‌یاد دبیرستانی که بودم، به عشق دیدن و حرف زدن با آقای صالحی کلی وقت‌ها یه راست از مدرسه می‌اومدم کتابفروشی، هم کمکی کرده باشم، هم از مصاحبت با آقای صالحی و بزرگان دیگه استفاده کنم و اینجوری بود که کم‌کم با کتاب دوست و دوست‌تر شدم و کار رو یاد گرفتم.

دورهمی کتاب‌های فاخر و لبخند رضایت آقا عبدالله

تا آقای دوستی چند مشتری کتاب و قلم‌مو را راه می‌اندازد، دوری در کتابفروشی می‌زنم. کتاب‌های ترجمه یک‌جا، جا خوش کرده‌اند.

کتاب‌های تاریخی، ادبی، فلسفی تخت دیوار ردیف به ردیف نشسته‌اند به انتظار تا طالبشان پیدا شود؛ انتهای سالن هم کتاب‌های فاخر از شاعران به‌نام و انواع دیوان‌ها استوار ایستاده‌اند.

ردیف کتاب‌های دیوار سمت راستی را با چشم دنبال می‌کنم و نگاهم روی قاب عکس عبدالله متوقف می‌شود، آرام و با ابهت نگاهم می‌کند، زیر عکسش اسمش را نوشته و موسس انتشارات تهران بودن را تنگش زده.


                         
                       

عکسش جان دارد انگار و گویی با رضایت به سرپا بودن و نفس کشیدن این میراث فرهنگی به جا گذاشته از خود، نگاه می‌کند.

این بار کتاب‌ها به اسم و با دقت از نظر می‌گذرانم از «کلیدر»، «مثنوی معنوی»، «کشکول» شیخ بهایی، دیوان صائب تبریزی، «بلندی‌های بادگیر» و...

تاریخ هنر، هزار و یک شب، هنر در گذر زمان، آثار داستایوفسکی و جین ایر همه و همه دور هم جمع‌اند.
«بازنگری تاریخ ایران»، «زنان در ایران باستان»، «تمدن بزرگ ایرانی‌ها»،  انواع کتاب‌های ادبی و عرفان، «کوروش کبیر»، از «لنین تا پوتین» محمد طلوعی هم که جای خود دارند و در کتابفروشی انتشارات تهران خوب می‌درخشند.

برادران دوستی و سه نشر که اداره می‌کنند

آقای دوستی که در گشت و گذار من، نفسی چاق کرده را سرحال می‌یابم و به حرفش می‌گیرم، او هم با دلم راه می‌آید و برایم تعریف می‌کند:

ـ ما سه تا نشر داریم؛ انتشارات تهران که بیشتر کتاب‌های تاریخی و ادبی عرفانی و فاخر داره، دو‌ نشر دیگه مون تازه تاسیس‌ شدن. انتشارات «آلما» که اصطلاحا کتاب‌های بازاری‌تر و همه پسندتر رو براش در نظر گرفتیم تا هم یه حمایتی از مترجم‌های جوون باشه هم یه خط پُرفروش کتاب داشته باشیم و انتشارات «پیام دوستی» برای کودکان.

زحمت اول تا آخرش پای برادرمون آقا محمدرضاست؛ ایشون متولد سال‌ پنجاه‌و هشته و خوب از همه چیز صنعت نشر سر در میاره، برادرم علیرضا که پنج سال از من بزرگتره هم گرافیک خونده و معماری، هم تحصیل کرده حوزه چاپ و نشره هم، همه جوره زحمت این کتابفروشی و انتشارات رو می‌کشه...

از زمان پُرفروشی تا کم رونق شدن انتشارات و کتابفروشی‌ها

برایم جالب است که با خانواده‌ای فرهنگی و کتاب‌دوست آشنا شده‌ام و در دلم غمگینم که ای‌کاش آقا عبدالله بود که خود از روزگار گذشته بر کتابفروشی‌اش بگوید. فرزندان خلفش راهش را ادامه داده‌اند و حالا آقا علیرضا روبه‌رویم نشسته و از آن وقت‌ها حرف می‌زند و می‌گوید:

ـ دهه ۷۰ بابا به حوزه کتاب‌های کمک آموزشی وارد شدن، کتاب کوچک ریاضی، آیندگان، رزمندگان، مبتکران و نشر آزمون. ثبت و سیاق کتاب‌های کمک درسی اون زمان  فرق می‌کرد، بچه‌ها رو به تحصیل علاقه‌مند می‌کرد، اما بابا خیلی تو این حوزه نموندن و اعتقادشون این بود بهتره تو حوزه فرهنگ عمومی فعالیت کنن.
تا سال ۸۰ هم انتشارات ما جزو نشر‌ها پُرفروش بود.

بعد از اون، کمی نشر، رو به افول رفت؛ دلیلشم کاهش حمایت و سیاست‌گذاری‌های مختلف فرهنگی بود، چون یه جورایی رانت وارد نشر شد و این حرفه کم‌کم از افراد قدیمی و کارکشته خالی شد و به دست کسانی افتاد که بیشتر به فکر سود هستن تا اینکه دغدغه کتاب و کتابخوانی داشته باشن!

به اسم کتاب به کام عاشقان غریبه با کتاب

آقای دوستی که از رشد کافه‌کتاب‌ها و شهرکتاب‌ها گلایه دارد می‌گوید:

ـ کم‌کم قوانین تغییر کرد. کتابفروشی‌ها تا قبلش باید تو مکان تجاری تاسیس می‌شدن، یه دفعه و ظاهرا طبق قانون جدید تو مکان مسکونی هم قابل تاسیس شدن و به همین  واسطه افرادی که توی این حرفه نبودن، ورود به حوزه کتاب برایشون جذاب شد. مکان‌هایی که تقریبا از اون نمی‌تونستن استفاده تجاری کنند و ملک‌هایی که روی دستشون مونده بود رو تبدیل به کتابفروشی کردن.

قرار بود ویترین ناشرها گسترش پیدا کنه، اما امتیازات عجیب و غریبی که به این تازه‌واردهای حوزه کتاب می‌دادن، همه چیز رو عوض کرد. اون‌ها به اسم کتاب اما برای حاشیه سود بالا اومدن؛ یه فضای محدود رو به کتاب و بقیه‌ش رو به انواع وسایل هنری، رستوران و کافه اختصاص دادن و چسب به چسبِ کتابفروشی‌های قدیمی، کافه کتاب‌ها و شهرکتاب‌ها سبز شد و ناخواسته خیلی از بزرگان و قدیمی‌های این صنف از حرفه‌شون خداحافظی کردن و تغییر کاربری دادن!

سوالی که پیش می‌یاد اینه؛ چطوری تیراژ کتاب از ۵ هزار و ۱۰ هزار نسخه سال ۸۵ به ۲۰۰ و ۱۰۰ تیراژ این روزها رسیده، پس فایده این همه کافه‌کتاب و شهرکتاب چی بوده، جز اینکه مردم زحمت‌کش ما با بودجه کمی که دارن، وارد این فضاهای جدید کتاب می‌شن و بیشتر پولشون خرج سفارش غذا و پوشیدنی و خرید یه کار هنری می‌شه و دیگه پولی براشون نمی‌مونه که از همون کافه‌کتاب، کتابی بخرن...

ـ انگار این کافه کتاب‌ها و شهرکتاب‌ها برای یه عده پولدار، مامنی شده تا از معافیت مالیاتی و معافیت تجاریش استفاده کنن و به صنعت نشر هم هیچ کمکی نکنن.

کتاب‌های که صرفا خریده می‌شوند، نه خوانده

از شرایط فروش کتابفروشی می‌پرسم و جواب می‌شنوم،

ـ اینجا ۳۰ متر مغازه است و با همین متراژ، زیرزمین. در همین جا ۳۰ هزار عنوان کتاب جا دادیم، اینکه بگم شرایط خیلی خوبه، خیر، اما به اینجا به چشم یک موزه نگاه می‌کنیم و دوست داریم که حفظ بشه، کمکی هم  از مسئولان و دست اندرکاران نمی‌خوایم همین که مانع نباشن، کافیه.

درباره فروش باید بگم، از اون موقع که شبکه‌های اجتماعی فراگیر شده، فعالان فضای مجازی و سلبریتی‌ها چه در حوزه تخصصی چه در حوزه غیرتخصصی‌شون هر کتابی را تبلیغ و ازش تعریف کنن، فراگیر می‌شه و خیلی‌ها ترغیب می‌شن به خریدن اون کتاب نه حتی خوندنش.

                     

مشترهای قدیمی و داستان یک وصل

اما، اینجا تا دلتون بخواد مشتری‌های قدیمی داریم، بچه‌هایی که با پدر و مادرشون می‌اومدن اینجا برای خرید کتاب و حالا خودشون پدر مادر شدن و با بچه‌هاشون می‌یان تا برای بچه‌هاشون و خودشون کتاب بخرن.

بعضی از مشتری‌هامون مهاجرت کردن و رفتن، اما هروقت برمیگردن، سراغ کتابفروشی ما هم میان پیگیرن هنوز هستیم یا نه؟

حتی یادم میاد یه آقایی که کتابفروشی ما پاتوقش بود، یه مدت که گذشت از بین مشتری‌های خانمون همسرش رو انتخاب کرد، با هم ازدواج کردن و الانم الحمدالله خوشبختن و راضی‌.

و با همه بحران اقتصادی دامن‌گیر صنف، بودن این مدل مشترهای قدیمی هنوزم امیدوار نگهمون داشته.

حرف‌های تلخ و شیرین شنیده‌ام‌ در این یک ساعت، اما داستان وصل چیز دیگری است...

 کتابفروشی انتشارات تهران بخت‌گشا بوده برای دو نفر و راهگشا بوده و هست برای خیلی‌های دیگر.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها

اخبار مرتبط