پنجشنبه ۵ مرداد ۱۴۰۲ - ۱۶:۱۸
کوچه آشتی‌کنانِ کتاب‌فروشی «هوشیار»

کتاب‌ها دو ردیفه، در قفسه‌ها جا گرفته‌اند و در نوبت بعد، از زمین تا سقف؛ دو راهرو کتاب، کیپ تا کیپ؛ به قدر رفت‌و‌آمد یک آدم و نصفی راه ساخته‌اند؛ به قول آقا رحیم دهقان، اینجا کوچه آشتی‌کنان آدم‌ها با کتاب‌ است.

به گزارش سرویس مدیریت کتاب خبرگزاری کتاب ایران‌(ایبنا) ـ سمیه دهقان‌زاده: قبول دارید محله‌هایی از پایتخت که کتابفروشی دارند، جور دیگری خواستنی‌اند؟ مثلا همین کتابفروشی «هوشیار»؛ این معدن و مامن کتاب‌دوستان که در خیابان مطهری بین سنایی و قائم‌مقام به شماره 271 پلاک شده و گویی، پرچم فرهنگی محله تخت طاووس را یک‌تنه بالا نگه داشته است. یک کتابفروشی خاص از آن برادران دهقان.
           
قبل از ورود، تاریخ را ورق بزنید

تلفنی با آقای رحمان دهقان، هماهنگ کردم که به کتابفروشی‌شان سر بزنم.

کلی کتاب در ویترین شیشه‌ای که تخت دیوار، کنار در ورودی طراحی شده، ردیف شده‌اند؛ «در کشاکش دین و دولت»، «انسان و نقص»، «وحدت نافرجام»، «یادداشت‌های روزانه محمدعلی فروغی»، «بلای بی‌تاریخی و جهان بی‌آینده» و «از پاریس تا جنگل» تا «سفرنامه ژان اُوتر» «عصر نادر شاه»، «شرق و غرب زاگرس» ...

کنار در، کتاب‌ها با قطع‌های مختلف، چیده شده،

«قوام السلطنه»، «یادداشت‌های فواد روحانی»، «ظهور و سقوط سلطنت پهلوی»، «خاطرات حسن بزرگمهر» انگار دارم تاریخ را ورق می‌زنم.


                       

کوچه آشتی‌کنان

کتاب‌ها دو ردیفه، در قفسه‌ها جا گرفته‌اند و در نوبت بعد، از زمین تا سقف؛ دو راهرو کتاب، کیپ تا کیپ؛ به قدر رفت‌و‌آمد یک آدم و نصفی راه ساخته‌اند؛ به قول آقا رحیم دهقان، اینجا کوچه آشتی‌کنان است، کوچه آشتی‌کنان آدم‌ها با کتاب‌.

صاحبان این کتابفروشی دو‌ برادر هستند که اصلیتشان به یزد می‌‌رسد. کوچه آشتی‌کنان کتاب‌فروشی، بافت کهن شهر زادگاه برادران دهقان را یادآور می‌کند.

انگاری آن‌ها با کوچه‌ باریک کتاب،نمایی از معماری سنتی و دیرین دیار یزد را در یک کتابفروشی محلی پایتخت بنا کرده‌اند؛ کوچه‌ای در شهر کتاب «هوشیار»، با ۲۷ متر مساحت و ۵۰ هزار جلد کتاب که ساکنان این شهر هستند.           
 

                                         

عشق به کتابفروشی

آقا‌رحیم، متولد دهه 30 است و عمر انس او با کتاب با عمر شناسنامه‌‌‌اش برابری می‌کند؛ البته دایی و خاله آقا رحیم هم که در کار کتاب بودند، در هفت دهه همنشینی خواهرزادشان با کتاب بی‌تاثیر نبوده‌اند. 

با لبخندی بر لب و دقّتی که به چشم می‌آید؛ در همان حال که ردیف کتاب‌های تازه از راه رسیده را مرتب می‌کند از خاطراتش می‌گوید:   

ـ قبلِ انقلاب، کتاب‌های خارجی، کار اصلی‌مون بود؛ به همه زبون‌ها از انگلیسی و فرانسه گرفته تا آلمانی و عربی؛ بازارش هم خوب بود، کلی آدم خارجی به ایران می‌اومدند و کتاب‌های زبان خودشون یا زبان دلخواهشون رو می‌خریدند. انقلاب که پیروز شد، ما هم تمرکزمون را گذاشتیم روی کتاب‌های فارسی، البته بیشتر کتاب‌های تاریخی و یادداشت و خاطرات

                             
         
صف‌های دیروز و امروز مشتری‌های کتاب کتابفروشی‌های «هوشیار»

برادر بزرگتر این خانواده اهل کتاب، حرف‌هایش را ادامه می‌دهد.

ـ سال ۶۱ بود که این مغازه رو دیدیم؛ پسندیدیم و سرقفلی‌ش رو به ۵۰۰ هزار تومن وجه رایج مملکت خریدیم، سال‌های اول استقبال از کتاب و ‌کتابفروشی خیلی خوب بود، یه زمانی برای بعضی کتاب‌‌ها، اینجا صف وایمستادن، اما تب اون مدل کتاب‌‌ها یه ساله خوابید. حدود ۱۰ سال پیش هم، خاطرات اسدالله اعلم،  و دیگر کتاب‌های تاریخی خیلی پُرطرفدار بود، اما الان بیشتر مشتری‌ها دنبال کتاب‌های عرفانی، ادبی مثل حافظ‌شناسی، مثنوی‌شناسی، سهروردی می‌گیرن.

می‌خوام بگم دهه هفتاد تا هشتاد فروش و استقبال و طالب کتاب وضعیت خوبی داشت، اما کم‌کم پی دی اف خوانی، کتاب‌های الکترونیکی، کتابفروشی آنلاین که اومد  و گرونی کاغذ و به زیاد شدن قیمت کتاب، استقبال و از کتاب هم به مراتب کمتر شده...

آقای دهقان کتابفروشی را شغلی پردرآمد نمی‌داند و می‌‌گوید:

ـ این شغل فرهنگیه، آنقدرها درآمد نداره!

اما

ـ خود‌خود عشقه...

راضی است؛ ادامه می‌دهد:

ـ همین که می‌تونیم چک‌هامون رو پاس کنیم و روزگار بگذرونیم و در کنار کتاب‌ها و اهل کتاب باشیم، خودش خوبه. 

ـ کاوه بیات که یه محقق، مورخ، مترجم و پژوهشگر بنامه، همیشه به ما لطف داره، میاد اینجا بهمون سر می‌زنه و ازمون کتاب می‌گیره، کاوه میرعباسی، منوچهر بدیعی و خیلی از مترجم‌های دیگه هم پیش ما میان

گوشم به حرف‌های آقای دهقان است و نگاهم به دیوان‌های نفیس ردیف بالایی قفسه میانی کتابفروشی

کتاب؛ هدیه فاخر
 ـ جالبه براتون بگم تازگی‌ها خیلی‌ها میان به جای هدیه و کیک و شیرینی تولد یه کتاب نفیس، یه دیوان خاص می‌خرند و می‌برن برای هدیه. این کار داره باب می‌شه و به نظرم خیلی جذابه، چون بالاخره الان کلی پول یه جعبه شیرینی یا کیکه حتی بعضی وقت‌ها با قیمت یه کتاب فاخر برابری می‌کنه. اینکه از بین جمع لاقل یه نفر یا چند نفری یه اثر فاخر رو‌ هدیه بدن، خودش یه نوع کار فرهنگیه، چون برخلاف شیرینی تموم هم نمی‌شه. همیشه و همه اعضای خانواده هم می‌تونن ازش استفاده کنن.


ـ تازه ما یه مشتری داریم که شرکت حسابرسی داره، ماهانه یه تعداد زیادی کتاب تو حوزه بازاریابی و موفقیت و امیدبخشی از ما می‌خره و همراه فاکتورهاش برای مشتری‌هاش می‌فرسته، خیلی کار قشنگیه، هم یه سودی به ما می‌رسونه هم کتابخوانی رو رواج می‌ده


                        

کتابفروشی لنگه کتابفروشی «هوشیار» در ینگه دنیا!

وقتی از او درباره کافه‌کتاب‌ و شهر کتاب‌ها می‌پرسم می‌گوید:

ـ خب از وقتی چنین مکان‌هایی برای اهل کتاب فراهم شده، اوضاع برای جایی داشتن و نشستن و کتاب خوندن هم بهتر شده، بالاخره اهل کتاب هم حق دارن بتونن تو یه فضای بزرگتر باشن، ما هم برای بیشتر نشون دادن کتاب‌ها و چیدمان راحت‌تر یه جای حداقل سه برابر اینجا می‌خوایم، ولی الحمدالله هر کی تا حالا اومده اینجا از این شکل سنتی و این کوچه آشتی‌کنون کتاب‌های ما خوشش اومده و دوستش داشته، یکی هم اومد عکس یه کتابفروشی تو دوسلدورف آلمان رو بهمون نشون داد، انگار دقیقا کتابفروشی ما بود با همین شکل و شمایل فقط با کتاب‌های خارجی تو ینگه دنیا.


                       
   
مشتری‌های چهل‌ساله کتابفروشی را به «شهر کتاب» ترجیح می‌دهند

بین حرف‌هایمان چند آشنا و چند نفری دنبال کتاب با ترجمه خوب می‌آیند و می‌روند، حالا آقا رحیم هم باید برود و کتابفروشی و مهمانش که من باشم را به برادرش آقا رحمان بسپارد.

آقا رحمان، دقیق سر ساعت قرار رسیده است، برایم صندلی می‌گذارد که در میان کتاب‌ها بنشینم، اما من دلم می‌خواهد، تمام قد بایستم!

او هم پا به پایم می‌ایستد و از خودش و باز شدن پای کتاب به زندگی‌اش می‌گوید. متولد ۱۳۳۷ است. می‌خواسته تاجر فرش شود ولی روزگار چرخیده و تا خودش را شناخته کتاب به زندگی‌اش گره خورده و حالا چند دهه است که همراه برادرش چرخ کتابفروشی هوشیار را می‌چرخاند و راضی است از این همنشینی با کتاب‌.

رحمان آقای دهقان هم مثل برادر از پولساز نبودن حرفه کتابفروشی می‌گوید؛ از اینکه علاقه به کتاب رکن اصلی کارشان است. 

ـ می‌دونید آدم‌های کتاب و کتاب‌دوست کم نیستن، ما هم مشتری‌هایی داریم که شاید چهل ساله پای ثابت این کتابفروشی‌اند، از خیابون نیاورون گرفته تا کرج، مشتری‌هایی داریم که بلند میشن این همه راه میان تا از کتابفروشی ما کتاب بخرن، حالا کنار خونه شون شهر کتاب هست‌ها، ولی خب چون از اول مشتری خودمون بودن، هنوز که هنوزه دلشون با این کتابفروشیه و به ما هم لطف دارن.

شاهد از غیب می‌رسد؛ یکی از آن مشتری سر و کله‌اش پیدا می‌شود؛ بعد از خوش و بشی با آقای دهقان،  کتاب دلخواهش را پیدا می‌کند و بعد از سیر و سیاحتی کوتاه در کتابفروشی می‌رود. آنقدر همه‌چیز روی دور تند است که وقت گپ و گفت با مشتری راه دوره باقی نمی‌ماند. 


                     
 
ایستاده
در میان کتاب‌ها/خاطره‌ای از هشت بهشت سهراب 

ـ پنج‌شش سال پیش بود، من تو مغازه بودم، یه خانم با دخترش اومد، خیلی رفتن و گشتن، هی خانمه کتاب هشت بهشت سهراب سپهری رو با جلدهای مختلف نگاه کرد و یکیش دستش بود، سوال‌هاشون که تموم شد، اومدن برن، یهو دیدم کتاب سهراب سپهری نیست، همه جا رو گشتم، ولی پیداش نکردم، تقریبا مطمئن بودم کتاب رو مادر اون دختر برداشته. رفتم سمت اون خانم و آروم بهش گفتم: آخرین بار این کتاب رو دادم به شما و الان نیست، کتاب دست شماست؟

یه دفعه چشماش پر اشک شد، دور از دخترش وایستاده بود و آهسته گفت: این کتاب رو خیلی دوست داره، ولی پول ندارم براش بخرم، نمی‌دونم چی شد که برداشتمش، اگه پول داشتم حتما می‌خریدمش.

اون خانم خیلی محترم به نظر می‌رسید اصلا نمی‌خورد که دزد باشه، چه برسه کتاب دزد.

طوری که دخترش متوجه نشه،‌ کتاب رو بهش پس دادم و گفتم اگه واقعا به خاطر بی‌پولی و برای دخترت این کتاب رو برداشتی، این کتاب برای تو. حتی اگه به خودمم می‌گفتی کتاب رو بهت می‌دادم، الانم این کتاب هدیه به دخترت. فقط دیگه این کارو نکن، هیچ وقت، به هیچ قیمت.

اون خانم هم اشک‌هاشو پاک کرد، قول داد دیگه این کارو نکنه و این بار خوشحال و با کتاب از در این کتابفروشی رفت بیرون و هنوز که هنوزه بعضی وقت‌ها یادم می‌افته که چه شرایط عجیبی بود و خدا رو شکر می‌کنم ماجرا ختم به خیر شد.


این‌ها را آقای رحیم دهقان به‌عنوان خاطره‌ ماندگار برایم تعریف می‌کند.

حرف از رفتن شده، من هم باید کم‌کم بروم، اما مگر می‌شود از این دنیای کاغذی پُرقصه به راحتی‌ها دل کند، یک دور دیگر هم در کتابفروشی می‌زنم، از مهمان‌نوازی آقایان دهقان تشکر و در دل آرزو می‌کنم حال کتابفروشی‌های شهرمان مثل خاطره‌ای  که شنیدم خوب باشد و خوب بماند.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها

اخبار مرتبط