سرویس دین و اندیشه خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) - علیاصغر اسلامیتنها، استاد دانشگاه باقرالعلوم (ع)؛ در گفتمان علوم اجتماعی و انسانشناسی معاصر، مفهوم «خود» (self) به عنوان یکی از پایهایترین مفاهیم تحلیل فرهنگی جهان شمول به نظر می رسد، اما در واقع ریشه در تاریخ فکری و زبانی غرب دارد.
بررسی سیر تکوین این مفهوم نشان میدهد که «خود» نه تنها یک پدیده جهانشمول نیست، بلکه محصول بستر تاریخی-فلسفی خاصی است که از طریق گفتمان علمی به دیگر فرهنگها تحمیل شده است؛ چرا که در جانب غربی عالم، مفهوم «خود» صرفاً یک اصطلاح فلسفی نبوده، بلکه بنیاد و محوری است که تمدن مدرن حول آن شکل گرفته و سپس دچار گسست شده است. به تعبیر بودریار یک گذرواژه Password یا Mots de Passe مهم و کلیدی تمدنی است. سرگذشت این مفهوم، روایتی است از صعود انسان غربی به مقام خدایگانگی تا افول او به موجودی بیبنیاد در میان ساختارهای قدرت و زبان.
طلوع و افول خود (Self) در جانب غربی عالم
۱. طلوع خود در جنگل: از رنسانس تا اوج ایدئالیسم آلمانی
با فروریختن جهانبینی قرون وسطایی، انسان غربی به تدریج از حاشیه به مرکز صحنه آمد. او دیگر نه «آفریدۀ» خدا، بلکه «آفرینندهای» تلقی میشد که میتوانست جهان را با عقل خویش بازآفرینی کند.
با فروریختن جهانبینی قرون وسطایی، انسان غربی انقلاب کپرنیکی و داروینی به تدریج از حاشیه به مرکز صحنه هستیشناختی آمد. او دیگر نه «آفریدۀ» خدا، بلکه «آفرینندهای» تلقی میشد که میتوانست جهان را با عقل خویش بازآفرینی کند. او در جنگل کشف شد.
توماس هابز انسان را به مثابه گرگ دیگری کشف کرد. او در اثر شاخص خود، «لویاتان» (۱۶۵۱)، انسان را نه بر اساس روح جاودان، بلکه بر پایۀ غرایز طبیعی و مادی تعریف کرد. از نگاه هابز، «خود» همان «بدن» است که توسط امیال و ترسهایش به حرکت درمیآید. غریزهٔ بنیادین این خود، «خودنگهداری» (Self-preservation)است و در وضعیت طبیعی، زندگی انسان «منفرد، فقیر، شرارتبار، وحشیانه و کوتاه» است.
این نگاه، خود را به موجودیتی تقلیلگرا، اما بسیار اثرگذار در شکلگیری دولت مدرن به عنوان تنها نهادی که میتواند این خودهای متعارض را مهار کند، بدل کرد (خود به مثابه موجودیتی مادیگرا و قدرتطلب)
اما در جنگلهای فرانسه، روسو خودی را کشف کرد که نه محصول جامعهای فاسد، بلکه برآمده از «ذات نیک» و مشترک همۀ انسانها بود. این خودِ طبیعی، جهانی و بیزمان تصور میشد؛ گوهری که در همۀ افراد حاضر است. (خود به مثابه هستی طبیعی و نیک)
نقطه عطف تاریخی در شکلگیری مفهوم مدرن «خود» را باید در آثار جان لاک، فیلسوف انگلیسی سدۀ هفدهم جستجو کرد. در سال ۱۶۹۰، لاک در «جستار در باب فهم بشری»، خود را به عنوان «آن چیز آگاه اندیشنده… که تا جایی که این آگاهی امتداد مییابد، نگران خویش است» تعریف کرد. این تعریف بنیادین، چند ویژگی کلیدی را برای خود در نظر گرفت:
فرادستی اندیشۀ آگاه: خود به مثابه موجودیتی اساساً عقلانی و خودآگاه
تکبودگی و وحدت: خود به عنوان کلی یکپارچه و متمایز
تداوم هویتی: پایداری خود در گذر زمان و مکان
قابلیت بررسی تجربی: امکان مطالعۀ علمی خود به عنوان پدیدۀ مشاهدهپذیر
این چارچوب لاکی، به سنگ بنای انسانشناسی فلسفی و روانشناسی مدرن تبدیل شد و پارادایم مسلط در مطالعه «فرد» و «هویت» را برای سدهها شکل داد.(خود به مثابه هویتی خودآگاه و پیوسته و تجربی)
کانت خود را از قالب یک «موجود تجربی» به «شرط امکان هرگونه تجربه» ارتقا داد. خود استعلایی، نه تنها جهان را درک میکرد، بلکه آن را میساخت. بدین ترتیب، انسان برای نخستین بار، هم قانونگذار طبیعت شد و هم قانونگذار اخلاق. (خود به مثابه قانونگذار جهان)
در فلسفۀ هگل، خود دیگر یک فرد منفرد نبود، بلکه به «روح» (Geist) بدل شده بود که در تاریخ، دولت و هنر متجلی میشد. این خود، کلیتی را شکل میداد که همه چیز را در خود مستحیل میکرد و به «خدای روی زمین» مبدل میگشت. (خود به مثابه روح جهانی)
خطوط فکری سه گانه – خودِ غریزی هابز، خودِ خودآگاه لاک، و خودِ طبیعی روسو – با ترکیب با اندیشۀ داروینی و مفهومپردازی فیلسوفان قارهای مانند کانت و هگل، مسیر خود را به علوم اجتماعی نوین گشودند. این سنتز نهایی به ویژه در مکتب شیکاگو و در آثار اندیشمندانی چون کولی (با مفهوم «خود آیینهسان»)، مید (با نظریه «خود کنشگر») و بلومر به اوج رسید و «خود» را به مفهومی محوری در درک رفتار انسان و نظم اجتماعی بدل کرد.
۲. گذار از اوج به شک: از شوپنهاور تا نیچه
شوپنهاور خود عقلانی را به چالش کشید و به جای آن «ارادۀ کور» را نشاند؛ نیرویی که عقل، هنر و اخلاق، همه بازیچۀ آن بودند. از این منظر، انسان دیگر ارباب خود نبود، بلکه بردۀ امیلی ناشناخته به شمار میآمد. (خود، بردۀ ارادهای کور)
نیچه با طعنه اعلام کرد: «خدا مرده است». اما مرگ خدا به معنای مرگ خود متافیزیگی نیز بود. از نگاه او، خود برساختهای از ارادۀ معطوف به قدرت است؛ توهمی برای پوشاندن هراس از نیستی. (مرگ خود استعلایی)
۳. افول خود: از پدیدارشناسی تا پستمدرنیسم
هایدگر خود را از انزوا بیرون آورد و به «هستی-در-جهان» تبدیل کرد. خود نه ناظری مستقل، بلکه موجودی درگیر با جهان تلقی میشد که هویتش در گرو زمان، تاریخ و زبان شکل میگرفت. (خود، مسافر بودن-در-جهان)
ساختارگرایی، بهویژه با لووی-استروس، نشان داد آنچه «خود» مینامیم، تابعی از ساختارهای فرهنگی، زبانی و خویشاوندی است. از این منظر، «من» سخن نمیگوید، بلکه «زبان» است که از طریق من سخن میگوید. (مرگ سوژۀ مستقل)
پساساختارگرایی، به ویژه در اندیشۀ فوکو، آشکار ساخت که «خود» محصول روابط قدرت و گفتمانهای تاریخی است. انسان، اختراعی جدید دانسته شد که به پایان خود نزدیک میشود. دریدا نیز با شالودهشکنی، هرگونه وحدت ثابت برای خود را انکار کرد. (خود به مثابه بازیچۀ قدرت)
۴. پایان خود و شنیدن صدای دیگری در عصر پساانسان
امروزه، در عصر فناوری و جهانی شدن، خود دیگر آن کلیت یکپارچه پیشین نیست. آیا شاهد عصر پایان خود هستیم؟ آیا انسان وارد عصر پستانسان شده است؟ در شبکههای اجتماعی، خودهای چندپارهایم؛ در نظام سرمایهداری، خود به کالا بدل شده؛ و در انفجار اطلاعات، خود در دریای نشانهها غرق گشته است. از آن خود استعلایی کانت، تنها سایهای بر جای مانده است؛ خودی که روزی خدای جهان مینمایید، امروز در آیینۀ تکهپارۀ فرهنگ دیجیتال، تصویری مبهم و ناپایدار است.
سرنوشت خود در غرب، روایتی تراژیک دارد: از خدایی تا نیستی، از خود استعلایی که میخواست جهان را در مشت عقل بگیرد، تا خود ساختاری که در زبان محو شد، و تا خود پستمدرن که در بازی نشانهها ناپدید گشت.
شاید این افول، نه پایان انسان، بلکه سرآغاز درکی تازه باشد: انسانی نه در قالب «خود» ی مستقل، بلکه به مثابه شخصی در میانهٔ دیگران، در مرزی میان گذشته و آینده، بر آستانۀ امکانهایی که هنوز نامی بر آنها نهاده نشده است، لذا بی جهت نیست در برابر این واقعیت و مفهومسازی غربی خود که از فلسفه روسو، لاک و هابز سرچشمه گرفته، اندیشمندان از فرهنگهای مختلف به شدت واکنش نشان داده و می دهند:
گانانات اوبیسکر، انسانشناس سریلانکایی، به صراحت ورود مفهوم «خود» به گفتمان انسانشناختی را «اقتباس بسیار رادیکالی از ذهنیتهای دیگر در قالب بازیهای زبانی و اشکال زندگی آنگلو-آمریکایی» میداند. از دید او، این مفهوم نه تنها جهانشمول نیست، بلکه تحمیل چارچوبهای ذهنی غربی بر فرهنگهای دیگر است. اونی ویکان، انسانشناس نروژی، نیز تأیید میکند که در زبان اسکاندیناوی واژهای معادل «self» به عنوان اسم وجود ندارد و استفاده از این اصطلاح نشاندهنده «قوممداری آنگلوساکسون» است. آنا ویرزبیکا، زبانشناس، با تأیید این دیدگاهها، مفهوم «شخص»(person) را جایگزینی کمجانبهتر و جهانشمولتر میداند.

مفهوم «خود»، اگرچه در بستر غربی دستاورد بزرگی برای فلسفه این تمدن محسوب میشود، اما هنگامی که به عنوان چهارچوبی جهانشمول برای تحلیل همه فرهنگها به کار میرود، به ابزاری برای قوممداری علمی تبدیل میشود. انسانشناسی معاصر باید این پرسش اساسی را طرح کند: آیا میتوان مفاهیمی که ریشه در تاریخ فکری غرب دارند را بدون بازبینی انتقادی و ترجمه تاثیلی، به عنوان ابزار تحلیل فرهنگهای دیگر به کار برد؟
راه حل، نه در طرد میراث فکری غرب، بلکه در به رسمیت شناختن محدودیتهای تاریخی-فرهنگی آن و گشودن فضا برای مفهومپردازیهای جایگزین (alternative conceptualizations) از هستی انسان است. انسانشناسی قرن بیست و یکم نیازمند گفتگویی واقعی بین فرهنگهاست - گفتگویی که در آن در کنارمیراث غربی، اندیشه شرقی و دیگری به عنوان بخشی از تاریخ فکری بشر به رسمیت شناخته شود، و هم فضای کافی برای صداهای دیگر فراهم آید. این رویکرد چندصدایی نه تنها به درک غنیتر از انسانیت میانجامد، بلکه تعارف فرهنگی و عدالت معرفتشناختی را نیز در مطالعه فرهنگهای مختلف محقق میسازد.
منابع:
- همشناسی فرهنگی: الگوی قرآنی ارتباطات میان فرهنگی، سیدمحمدعلی غمامی و علیاصغر اسلامیتنها، صص ۹۹-۱۳۱
- تاریخ فلسفه غرب (جلد هفتم): فلسفه قارهای از ۱۷۵۰ به بعد: طلوع و افول خود، رابرت سی. سالمن، ترجمه محمدمهدی اردبیلی
- فرهنگ و هویت: تاریخ، نظریه و کاربرد انسان شناسی روانشناختی، چالرز لیندلم، ترجمه محسن ثلاثی
نظر شما