سرویس استانهای خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) – زهره مظفریپور، نویسنده، محقق و پژوهشگر ادبی: در ادامه سوالات مرغان در منطقالطیر، مرغی دیگر نزد هدهد آمد و گفت من برای رسیدن به این جایگاه زحمت بسیاری کشیدهام و گمان میکنم که کمال خود را به دست آوردهام (به منتهای آرزوی خویش رسیدهام)
دیگری گفتش: که پندارم که من
کردهام حاصل کمال خویشتن
هم کمال خویش، حاصل کردهام
هم ریاضتهای مشکل کردهام
مرغ ادامه میدهد و میگوید حال که در همین مرحله از عمر خویش به جایگاهی که خواستهام رسیدم پس دیگر رفتن من از این جایگاه مشکل خواهد بود.
سپس از هدهد میپرسد که آیا تاکنون دیدهای کسی که روی گنج نشسته، خود را به زحمت اندازد و در کوه و صحرا بدود؟
چون همین جا کار من حاصل ببود
رفتنم زین جایگه، مشکل ببود
دیدهای کس را که برخیزد ز گنج
میدود در کوه و در صحرا به رنج؟
هدهد به او میگوید: «ای کسی که به خود مغرور گشتهای و در خودخواهی گم شدهای تو از مراد و خواستهای که من گفتم فرار میکنی، چرا که در خیال خام خود مغرور شده ای؛ آری تو از فضای معرفت دور گشتهای و این نفس سرکش و بدخواهِ تو، بر جان تو چیره شده است، گویی که شیطان در مغز تو جایگاهی برای خود به دست آورده است.»
گفت: ای ابلیس طبع پرغرور
در منی گم، وز مراد من نفور
در خیال خویش مغرور آمده
از فضای معرفت دور آمده
نفس بر جان تو دستی یافته
دیو در مغزت نشستی یافته
هدهد دانا به او میگوید اگر احساس میکنی نوری درون تو راه یافته و تو به خاطر آن خوشحال هستی باید بدانی که اینها پندار و خیال باطل توست و آن چیزی که میگویی محال و غیر ممکن است و شادی و درویشی تو خیالی بیش نیستند باید بدانی که این همه روشنایی که در مسیر هدایت میبینی و احساس میکنی به کمال رسیدهای به خاطر همراهی نفس بدخواه توست، بهتر است آگاه و هوشیار باشی:
گر تو را نوری است، در ره یار تست
ور تو را ذوقی است، آن پندار تست
وجد و فقر تو خیالی بیش نیست
هرچه میگویی محالی بیش نیست
غرّه این روشنیِّ ره مباش
نفس تو با تست جز آگه مباش
آنگاه هدهد مرشد و راهبر ادامه میدهد که با چنین دشمنی که داری (نفس بدخواه) بدون اینکه شمشیری در دست داشته باشی نمیتوانی آسوده و در امان باشی چرا که آن نور و گشایشی که از نفس پیدا شود خیال باطل توست پس ایمان داشته باش که باعث هلاکت تو میشود بنابراین به این نور سیاه (نفس) مغرور نشو و بدان که ذرهای ناچیز بیش نیستی در برابر خورشید (سیمرغ) پس لازم است به راهنمایی من گوش کنی:
با چنین خصمی ز بی تیغی به دست
کی تواند هیچکس، ایمن نشست
گر تو را نوری ز نفس آمد پدید
زخم کژدم از کرفس آمد پدید
تو بدان نور نجس غرّه مباش
چون نهای خورشید جز ذره مباش
هدهد او را پند میدهد و میگوید که نه از تاریکی راه، ناامید شو و نه از نور و روشنایی آن خود را همتای خورشید محسوب کن. ای عزیز من! بدان تا زمانی که در این افکار و خیالات خام هستی دعوت تو یا راندن تو به چیزی نمیارزد و ارزشی ندارد بلکه باید از این افکار و خیالات بیرون بیایی که چون بیرون بیایی گردش پرگار هستی نیز به دور تو خواهد گردید:
نه ز تاریکی ره نومید شو
نه ز نورش هم بر خورشید شو
تا تو در پندار خویشی ای عزیز!
خواندن و راندن نه ارزد یک پشیز
چون برون آیی ز پندار وجود
بر تو گردد دور پرگار وجود
سپس به او میگوید که اگر یک دم هستی وجودت را در مقابل دیدگانت بیاوری خواهی دید که انواع تیرهای بلا مانند بارانی بر تو فرو خواهد بارید پس بهتر این است که رنجها را به جان بخری و هرچه که روزگار بر تو وارد میآورد تحمل کنی تا به سلامت به چیزی که میخواهی دستیابی و روزگار روی خوش به تو نشان دهد:
گر پدید آیی به هستی، یک نفس
تیرباران آیدت از پیش و پس
تا تو هستی، رنج جان را تن بنه
صد قفا را هر زمان گردن بنه
گر تو آیی خود به هستی آشکار
صد قفات از پی در آرد روزگار
پس از سخنان پندآموز هدهد دانا، مرغی دیگر در پیشگاه او حاضر شد و از او پرسید که ای پرنده نامور و مشهور به من بگو در سفری که در پیش داریم به چه چیزی دلشاد و خوش باشیم؟ چرا که من همیشه حالی آشفته و مضطرب دارم از همه کس عیب و ایراد میگیرم و آنها را از خود میرانم و دور میکنم چون نمیتوانم قبول کنم که رشد و معرفتی هست که به آن برسم در حالی که میدانم مرد باید راه راست را بیابد تا بتواند راه سفر را بدون نفرت بلکه با لذت و آگاهی بپیماید:
دیگری گفتش: بگو! ای نامور
تا به چه دلشاد باشم در سفر؟
گر بگویی کم شود آشفتنم
اندکی رشدی بود در رفتنم
رشد باید مرد را در راه دور
تا نگردد از ره و رفتن نفور
چون ندارم من قبول و رشد غیب
خلق را رد میکنم از خود به عیب
هدهد دانا بعد از شنیدن سوال مرغ به او پاسخ داد که ای مرغ! باید بدانی که تا هستی و زندگی میکنی باید به او (حضرت جانان) دلشاد باشی، چرا که جان تو در دستان اوست و مرگ و زندگی تو به اراده اوست، پس از هر گویندهای آزاد باش و خود را در بند و اسیر او مگردان چرا که او (پادشاه مرغان) است. پس خیلی زود دلت را و جان پر از غم خود را با بودن او دلشاد گردان:
گفت: تا هستی، بدو دلشاد باش
وز همه گویندهای آزاد باش
چون بدو جانت تواند بود شاد
جان پر غم را بدو کن زود شاد
پس هدهد دانا میگوید که در دو جهان شادی مردان (انسانهای وارسته و کسانی که فقط به راه او رفتهاند) در وجود او خلاصه میشود و همچنین زندگی و حیات تمام موجودات به دست اوست پس تو هم از شادی او زنده باش و به شوق وجود او روزگار سپری کن و مانند فلک و آسمان به دور او بچرخ.
در دو عالم شادی مردان، بدو ست
زندگی گنبد گردان بدو ست
پس تو هم از شادی او زنده باش
چون فلک در شوق او گردنده باش
به من بگو ای که وجود ناچیزی داری از این بهتر چیست؟ تا بلکه به وسیله بودن و وجود او شاد باشی و به شادی روزگار سپری کنی؟
چیست زو بهتر؟ بگو ای هیچکس!
تا بدان تو شاد باشی یک نفس
نظر شما