سرویس دین و اندیشه خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) - رسول نوروزیفیروز، استادیار پژوهشگاه علوم و فرهنگ اسلامی؛ صورتبندی نظم در جهان اسلام در نهایت به کدام سو میل میکند؟ در راستای این پرسش، اگر بخواهیم از منظر تمدنی نگاهی به مقوله نظم در سیاست بینالملل و سپس نظم در جهان اسلام داشته باشیم، تحلیلی تمدنی چه چیزی در باره نظم آتی به ما خواهد گفت؟ اساساً تحلیل تمدنی از کجا آغاز خواهد شد و در کجا منزل خواهد گرفت؟ به تعبیر بهتر چه زمانی میتوانیم بگوییم که نظم تمدنی ایجاد شده است؟ چه زمانی نهادینه میشود و در چه فضایی به بلوغ میرسد؟ کنشگران نظام بینالملل در وضعیت نظم تمدنی بر اساس چه انگیزهها، نیتها یا جهتگیریهایی کنشهای خود را به اجرا میگذارند؟
از جمله مهمترین پرسشها و چالشهای نظری در دانش روابط بینالملل تشریح عناصر جهان اجتماعی (اعم از مادی و غیرمادی) و میزان و نقش آنها در اثرگذاری بر سیاست جهانی است. پرسش اصلی در دانش روابط بینالملل علیرغم تمام تغییراتی که در آن محقق شده این است که دولتها چگونه و تحت تاثیر چه متغیرهایی عمل میکنند و این متغیرها چگونه بر رفتار آنها تاثیر میگذارد؟
پرسش از چرایی و چگونگی عملکرد دولتها در نظام بینالملل سبب شکلگیری مناظرات نظری و در نتیجه ظهور نظریههای مختلف شده است که حاصل آن ظهور دو دسته کلان نظریههای خردگرا (جریان اصلی) و غیرخردگرا بوده است. عرصه عملی نظام بینالملل بهویژه از نیمه دوم قرن بیستم، تحولاتی را تجربه کرده است که نظریههای جریان اصلی در ارائه تحلیلی جامع از آن کامیاب نبودند. پیامد این امر ظهور نظریه های میان برد بود که با بهرهگیری از مفاهیم غیرمادی و انگارهای در کنار مفاهیم مادی به تحلیل جهان اجتماعی و کشف علل رفتار دولتها در نظام بینالملل میپرداختند.
این نظریهها نشان دادند که چارچوبههای ارائه شده توسط آنها، در تحلیل تحولاتی که ریشه در متغیرهایی نظیر دین، فرهنگ، اخلاق و… دارند از کارآمدی قابل توجهی برخوردارند. نتیجه این تحول، پذیرش اصطلاحات و حوزههای مطالعاتی جدید در سیاست بینالملل درچند دهه اخیر شد. مفاهیمی نظیر اقتصاد سیاسی بینالملل، دین در روابط بینالملل، اخلاق و روابط بینالملل، الهیات سیاسی بینالملل، فرهنگ و روابط بینالملل، هویت و روابط بینالملل و… برایند این چالش نظری است.
هر یک از این حوزهها مفاهیم محتوایی تحلیلی خود را به دانش سیاست بینالملل افزوده و در پی آن نظریههای جدیدی در دانش روابط بینالملل ظهور کردند که تمایز آنها با نظریههای جریان اصلی، توجه به مفاهیم انگارهای بود. این امر کمک شایانی در رسیدن به فهمی متقنتر از واقعیت نظام بینالملل داشته است. به عبارت روشنتر، قابلیتهای تحلیلی تئوریهای جدید در روابط بینالملل سبب مشروعیتبخشی حضور مفاهیم انگارهای در تحلیل سیاست بینالملل شد.

یکی از این مفاهیم ورود مفهومِ قدیمی و تاریخیِ «تمدن» بود که ورود آن به روابط بینالملل در ابتدا بسیار چالش برانگیز شد، اما با توجه به تجربه تئوریک پیشین، قرارگرفتن این مفهوم در درون نظریههای تحلیلگرِ سیاست بینالملل به فال نیک گرفته شد. این امر سرآغازی برای تولید ادبیات علمی و حتی مناظرههای آکادمیک و بحث برانگیز در مباحث نظری سیاست بینالملل شد. با این وجود تا قبل از دهههای پایانی قرن بیستم، دانش روابط بینالملل که اصولاً به عنوان یک دانش امریکایی شناخته میشود و اکثر تحولات تئوریک این رشته تابعی از تحولات علمی و سیاسی در ایالات متحده امریکا بود، تقریباً هیچ جایگاهی برای مفهوم تمدن در نظر نگرفته بود. اثر ساموئل هانتینگتون با عنوان «برخورد تمدنها» سبب شد که توجه برخی از اندیشمندان سیاسی به ایده وی معطوف شود و میتوان آن را به مثابه نقطه عطفی در توجه به مقوله تمدن در سیاست بینالملل دانست؛ اما با این وجود ایده و اثر هانتینگتون بیش از آنکه در فضای دانشی سیاست بینالملل اثرگذار باشد، وارد فضای روشنفکری عمومی و ژورنالیستی شد.
برخلاف دانش روابط بینالملل، در دانش علوم اجتماعی (با توجه به قدمت این دیسیپلین نسبت به روابط بینالملل) توجه خاصی به مقوله تمدن صورت گرفته و از پشتوانه و ادبیات نظری بیشتری برخوردار است. از این رو اندیمشندان با توجه به قابلیتهای تحلیلی آن توانستند از مطلوبیتهای آن بهره کافی ببرند. «المقدمه» ابنخلدون و برخی از تاریخنگاریهایی که بر اساس سطح تحلیل تمدن صورت گرفته است نمونههایی از این دست هستند. با این وجود در دهه ابتدایی قرن بیستم نگرش تمدنی وارد آکادمیهای روابط بینالملل شد و نظریه برخورد تمدنها مورد بازخوانی و نقد قرار گرفت که حاصل آن شکلگیری مناظرات مختلف پیرامون سطح تحلیل تمدن و رویکردهای مختلف آن شد. این مناظرات مبتنی بر پرسشهای متعددی بود که پس از حضور تمدن به عنوان یک مفهوم و پدیده مورد توجه پژوهشگران قرار گرفت.
پس از آنکه حضور تمدن به عنوان یک متغیر و فاکتور اثرگذار در سیاست بینالملل مورد پذیرش نظری قرار گرفت و تبدیل به یک مفروض شد، پرسشهای متعددی پیرامون ماهیت تمدن، و نحوه کنشگری آن در نظام بینالملل مطرح شد. این پرسشها را میتوان حول دو محور اصلی روابط بینالملل یعنی جنگ و صلح دستهبندی کرد. از اینرو همانند سایر مباحث روابط بینالملل که به تبیین علل جنگ و چگونگی دستیابی به صلح میپردازند، جایگاه تمدن در شکلدهی به منازعات یا ایجاد صلح میتواند یکی از عمده موضوعات مهم در بررسی جایگاه این پدیده در سیاست بینالملل باشد. بنابراین پرسشهایی نظیر آنچه که در باب سایر مفاهیمِ روابط بینالملل نظیرِ دولتِ ملی مطرح بود در باب تمدن طرح شد: کارکردهای تمدن در سیاست بینالملل به لحاظ نظری چگونه قابل تبیین است؟ آیا تمدن همانگونه که هانتینگتون تحلیل میکند، هنگامی که به عنوان یک بازیگر در روابط بینالملل حضور مییابد، موجب افزایش واگرایی و نهایتاً منجر به جنگ میشود؟ یا اینکه تمدن از ظرفیتهای لازم برای ایجاد صلح برخوردار است و میتواند سبب افزایش سطح همگرایی در درون کشورها، و در درون مناطق و نهایتاً در نظام بینالملل شود.
این قرائتها را میتوان به یک پرسش کلیدیتر تقلیل داد: چه نوع تعریف و قرائتی از تمدن سبب میشود که تمدن را یک بازیگر اخلالگر و ایجادکننده منازعه (نقش سلبی) یا یک بازیگر ایجادکننده صلح (نقش ایجابی) در نظر بگیریم؟ هنگامی که تمدن در فرایند تولید یا بازتولید نظم در نظام بینالملل قرار میگیرد، آیا اساساً میتوان تمدن را به مثابه یک بازیگر و دولت برآمده از آن را میتوان «دولت تمدنی» دانست؟ یا اینکه تمدن به مثابه یک فرابازیگر در نظام بینالملل اثرگذار خواهد بود؟ و نقشآفرینی آن به صورت فرعی و تبعی خواهد بود.
آیا تمدن یک فرایند و یک گفتمان است یا یک وضعیت؟ دولت تمدنی را چگونه میتوان تعریف کرد و نوع بازیگری و کنشگری آن در نظام بینالملل چگونه است؟ در نهایت در صورتی که بخواهیم مقوله نظم در یک گستره جغرافیایی مشخص نظیر زیرسیستم خاورمیانه یا گسترهای کلانتر نظیر جهان اسلام را با استفاده از سطح تحلیل تمدن مورد ارزیابی قرار دهیم، چه بروندادهای متفاوت تحلیلی نسبت به تحلیل مبتنی بر سطح دولت ملی یا تحلیل مبتنی بر سطح سیستم (جهانی و منطقهای) خواهد داشت؟ هر رویکردی با استفاده از مبانی نظری و فرانظری (هستیشناختی، معرفتشناختی و روششناختی) خاص خود به این پرسشها پاسخ داده و لذا شاهد شکلگیری مناظرهای علمی در باب جایگاه تمدن در سیاست بینالملل هستیم و برایند آن ظهور دو رویکرد در سطح تحلیل تمدنی شده است.
«ورود مفهوم تمدن به دانش سیاست بینالملل به عنوان یک حوزه مطالعاتی علوم اجتماعی چه پیامدهای نظری و دانشی را در این حوزه مطالعاتی بین رشتهای در پی داشته است؟» و بر این اساس هنگامی که از سطح تحلیل تمدن به عنوان ابزار تحلیل سیاست بینالملل بهره میبریم بایستی بررسی شود که «چه تفسیری از مفاهیم اساسی سیاست بینالملل نظیر نظم، آنارشی و تغییر ارائه خواهد شد؟» و بر مبنای این تفسیر «ماهیت نظام بینالملل و شکلگیری نظم جهانی چگونه خواهد بود؟». پس از آن است که میتوان به برخی پرسشهای جزییتر اما بااهمیتتر نظیر تحلیل پدیده نظم و تغییر در زیرسیستمهای جهانی نظیر جهان اسلام یا خاورمیانه و… پرداخت. بنابراین ضروری است که تمدن در سیاست بینالملل همانند دولت ملی و سطح سیستمی به مثابه یک سطح تحلیل در نظر گرفته شده و مباحث نظری و فرانظری آن پیش از استفاده از تمدن به مثابه سطح تحلیل میبایست تدوین و تنظیم شود.
علیرغم توجه مراکز علمی غرب به مقوله تمدن در چند دهه اخیر، و بسط دانشی رشته روابط بینالملل تحت تاثیر ورود مفهوم تمدن، از یک سو و همچنین سیاستهای مبتنی بر حرکت به سمت تمدن نوین اسلامی و ضرورت تبیین مباحث نظری آن در حوزههای مختلف دانشی، توجه چندانی در محافل علمی کشور به این مباحث نشده است و خلائی جدی در این عرصه وجود دارد. شناخت تحولات دانشی و اولویت ترمیم خلاءهای موجود علمی در این حوزه، مهمترین فاکتوری است که پژوهش در این حوزه مطالعاتی را ضروری مینماید. این امر میتواند در شناخت مفاهیمی نظیر دولت تمدنی و کارویژههای آن و همچنین چگونگی کنشگری یک نظام سیاسی بر اساس رویکرد تمدنی در نظام بینالملل و محیط منطقهای خود، ایفای نقش نماید. از سویی دیگر با توجه به تحولات جهان اسلام که همواره مقوله ناامنی و بینظمی و آشوب اصلیترین نشانگان آن است، ضروری است که نظریههای تحلیلی متفاوتی به آزمون نهاده شوند تا در پرتو آن، بتوان برای برونرفت از وضعیت حاضر، راهکارهای متفاوتی را ارائه کرد.
نظر شما