سرویس استانهای خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) - سیدجعفر علمداران، پژوهشگر، دکترای زبان و ادبیات فارسی و استاد دانشگاه: در قسمت قبل تا آنجا گفتیم که «اسکندر» تمام ایران را میگیرد و به زنان و کودکان رحم نمیکند، اما در ادامه داستانهای شاهنامه در مورد شهریاری «دارا» را میخوانیم که «اسکندر» از عراق شروع به پیشروی کرد و دارا هم از اصطخر حرکت کرد و باز جنگ در گرفت و شوربختانه همه جا را خون فرا گرفت و باز هم دارا شکست خورد و به سوی کرمان فرار کرد.
دارا همان شهریاری که در ابتدای شهریاری زبان به تهدید باز میکند و راه تعامل با مردم را میبندد و فقط به سپاه و نیروینظامی فکر میکند، در مقابل حملات اسکندر کم می آورد:
سکندر چو از کارش آگاه شد
که دارا به تخت افسر ماه شد
سپه برگرفت از عراق و براند
به رومی همی نام یزدان بخواند
سپه را میان و کرانه نبود
همان بخت دارا جوانه نبود
پذیره شدن را بیاراست شاه
بیاورد ز اصطخر چندان سپاه
که گفتی ستاره نتابد همی
فلک راه رفتن نیابد همی
سپاه دو کشور کشیدند صف
همه نیزه و گرز و خنجر به کف
برآمد چنان از دو لشکر خروش
که چرخ فلک را بدرید گوش
چو دریا شد از خون گردان زمین
تن بیسران بد همه دشت کین
پدر را نبد بر پسر جای مهر
بریشان نبخشید گردان سپهر
سیم ره به دارا درآمد شکست
سکندر میان تاختن را ببست
جهاندار لشکر به کرمان کشید
همی از بد دشمنان جان کشید
دارا چارهای جز فرار به کرمان ندارد چون تا حد زیادی پایگاه مردمی ندارد، از طرفی اسکندر به اصطخر و فارس رسید و گفت: «هرکس امان بخواهد او را میبخشم» و به سپاهیان فرمان داد تا دست از خونریزی بکشند و دست تعدی به مال دیگران دراز نکنند. از طرفی دارا که شکست خود را قطعی میدید، به تعامل روی آورد پس نامهای خطاب به اسکندر نوشت:
دبیر جهاندیده را پیش خواند
بیاورد نزدیک گاهش نشاند
یکی نامه بنوشت با داغ و درد
دو دیده پر از خون و رخ لاژورد
ز دارای داراب بن اردشیر
سوی قیصر اسکندر شهرگیر
نخست آفرین کرد بر کردگار
که زو دید نیک و بد روزگار
دگر گفت کز گردش آسمان
خردمند برنگذرد بیگمان
کزو شادمانیم و زو ناشکیب
گهی در فراز و گهی در نشیب
نه مردی بد این رزم ما با سپاه
مگر بخشش و گردش هور و ماه
کنون بودنی بود و ما دل به درد
چه داریم ازین گنبد لاژورد
کنون گر بسازی و پیمان کنی
دل از جنگ ایران پشیمان کنی
همه گنج گشتاسپ و اسفندیار
همان یاره و تاج گوهر نگار
فرستم به گنج تو از گنج خویش
همان نیز ورزیدهٔ رنج خویش
همان مر ترا یار باشم به جنگ
به روز و شبانت نسازم درنگ
مگر چه شده که دارا در مقابل حمله اسکندر کم آورده است؟
پاسخ به همان ابیات ابتدای داستان و تهدیدات دارا و تفکر یکسویه او به میلیتاریسم و نظامیگری برمیگردد، دارا غافل است که نیروی خرد، آگاهی و همدلی با مردم اساس و پایههای شهریاری است. خلاصه اینکه دارا از روی ناچاری و شسکت به اسکندر نامه مینویسد و از او تقاضای صلح و دوستی میکند اما اسکندر پاسخ میدهد:
سکندر چو آن نامه برخواند گفت
که با جان دارا خرد باد جفت
کسی کو گراید به پیوند اوی
به پوشیده رویان و فرزند اوی
نبیند مگر تخته گور تخت
گر آویخته سر ز شاخ درخت
همه به اصفهانند بیدرد و رنج
ازیشان مبادا که خواهیم گنج
تو گر سوی ایران خرامی رواست
همه پادشاهی سراسر تراست
ز فرمان تو یک زمان نگذریم
نفس نیز بیراه تو نشمریم
بکردار کشتی بیامد هیون
دل و دیدهٔ تاجور پر ز خون
دارا فرزند «داراب» که در تاریخ به نام داریوش سوم شناخته میشود، آخرین پادشاه کیانی در شاهنامه و آخرین پادشاه هخامنشی در تاریخ است و دیدیم که دارا به عنوان شخصی تندخو و خودرای معرفی میشود. مدت پادشاهی کوتاهی دارد و در سه بار نبرد با اسکندر شکست خورده و در نهایت در هنگام عقبنشینی به دست ملازمان خود مجروح میشود و زمانی که اسکندر از مجروح شدن دارا خبر مییابد، سراغ دارا را گرفته و بر بالین دارا حاضر شده میگوید:
به نزدیک اسکندر آمد وزیر
که ای شاه پیروز و دانشپذیر
بکشتیم دشمنت را ناگهان
سرآمد برو تاج و تخت مهان
چو بشنید گفتار جانوشیار
سکندر چنین گفت با ماهیار
که دشمن که افگندی اکنون کجاست
بباید نمودن به من راه راست
برفتند هر دو به پیش اندرون
دل و جان رومی پر از خشم و خون
چو نزدیک شد روی دارا بدید
پر از خون بر و روی چون شنبلید
اسکندر بر بالین دارا از او دلجویی کرده و میگوید برترین و بهترین طبیبان را از هند و روم برای بهبود و سلامتی تو خواهم آورد زیرا از پیران شنیدهام که من و تو از یک نژاد و شاخههای یک درخت هستیم:
ز هند و ز رومت پزشک آورم
ز درد تو خونین سرشک آورم
و دارا بدان که:
ز یک شاخ و یک بیخ و پیراهنیم
به بیشی چرا تخمه را برکنیم
اما دارا می گوید:
چو بشنید دارا به آواز گفت
که همواره با تو خرد باد جفت
برآنم که از پاک دادار خویش
بیابی تو پاداش گفتار خویش
یکی آنک گفتی که ایران تراست
سر تاج و تخت دلیران تراست
به من مرگ نزدیکتر زانک تخت
بپردخت تخت و نگون گشت بخت
برین است فرجام چرخ بلند
خرامش سوی رنج و سودش گزند
به من در نگر تا نگویی که من
فزونم ازین نامدار انجمن
بد و نیک هر دو ز یزدان شناس
وزو دار تا زنده باشی سپاس
دارا که مهر اسکندر را می بیند به اسکندر
می گوید:
به من مرگ نزدیکتر زانک تخت
بپردخت تخت و نگون گشت بخت
اسکندر مراسم با شکوه برای دارا و تابوتی شایسته برای او فراهم آورده و انتقام شهریار را از آن دو فرمانده و وزیر خیانتکار که سبب مرگ این شهریار شدند، میگیرد:
سکندر همه جامهها کرد چاک
به تاج کیان بر پراگند خاک
یکی دخمه کردش بر آیین او
بدان سان که بد فره و دین او
بشستن ازان خون به روشن گلاب
چو آمدش هنگام جاوید خواب
بیاراستندش به دیبای روم
همه پیکرش گوهر و زر بوم
تنش زیر کافور شد ناپدید
ازان پس کسی روی دارا ندید
به دخمه درون تخت زرین نهاد
یکی بر سرش تاج مشکین نهاد
نهادش به تابوت زر اندرون
بروبر ز مژگان ببارید خون
چو تابوتش از جای برداشتند
همه دست بر دست بگذاشتند
سکندر پیاده به پیش اندرون
بزرگان همه دیدگان پر ز خون
چنین تا ستودان دارا برفت
همی پوست گفتی بروبر بکفت
چو بر تخت بنهاد تابوت شاه
بر آیین شاهان برآورد راه
چو پردخت از دخمهٔ ارجمند
ز بیرون بزد دارهای بلند
یکی دار بر نام جانوشیار
دگر همچنان از در ماهیار
دو بدخواه را زنده بردار کرد
سر شاهکش مرد بیدار کرد
بکردند بر دارشان سنگسار
مبادا کسی کو کشد شهریار
چو دیدند ایرانیان کو چه کرد
بزاری بران شاه آزادمرد
گرفتند یکسر برو آفرین
بدان سرور شهریار زمین
نظر شما