سرویس تاریخ و سیاست خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)، سیاوش پارسامنش- کتاب «تاریخ فرهنگی مفهوم صلح» اثر رانلد ادزفورث و ترجمه م حمدابراهیم محجوب از سوی نشر ماهی به بازار کتاب آمده است.
این کتاب به سیر تاریخی مفهوم صلح از روزگار باستان تا عصر حاضر از منظر فرهنگی میپردازد. بعد از سخن مترجم به شرح صلح در عصر باستان، صلح در سدههای میانه، صلح در عصر رنسانس، صلح در عصر روشنگری، صلح در عصر امپراتوری و صلح در عصر حاضر میپردازد.
مگر صلح هم تاریخ دارد؟
در پاسخ به این پرسش، پروفسور رانلد ادزفورث، تاریخپژوه و استاد مطالعات جهانیسازی دانشگاه دارموت در دیباچه دوره شش جلدی تاریخ فرهنگی صلح –که سرویراستار آن بوده است- میگوید: این دوره شش جلدی پاسخی است مثبت و قاطع به این سوال. آری، صلح تاریخ دارد! جستارهای محققانه و اصیلی که در این مجلدات گرد آمدهاند آشکارا نشان میدهند صلح همواره مشغله مهم ذهن بشر بوده است.
صلح در عصر باستان
«صلح» معنایی لغزنده دارد. انگلیسی و لاتین و یونانی هم ندارد، لغزنده است. مسیحیان در عید میلاد مسیح از «صلح روی زمین و خیر بشریت» سخن میگویند یا سرود میخوانند و منظورشان زندگی همراه با سازگاری متقابل است، چه میان افراد، چه میان گروهها، از جمله کشورها. وقتی کسی به جرم «بر هم زدن آرامش» دستگیر میشود منظور این است که در میان مردم آشوب انگیخته و اعتماد شهروندان را به نظم و امنیت عمومی خدشهدار کرده است. اگر رواندرمانگر پند میدهد «با خودتان آشتی باشید» یا با فلان موضوع «کنار بیایید»، منظورش این است که دست بردارید، رها کنید، خودتان را بپذیرید، بکوشید به آرامش درونی و خاطر آسوده برسید. بر کسی که میمیرد، تلقین میخوانیم «آرام بگیرد» و بگذارد مرگش بر کشاکشهای سراسر عمرش مهر پایان بزند، نه اینکه پیاپی روحش را به دنیای زندگان بفرستد.
در روابط بینالملل نیز «صلح» معانی گوناگونی دارد. نویل چمبرلن نخستوزیر انگلستان وقتی از آلمان برگشت بیپروا اعلام کرد: «عقیده دارم صلح برقرار است… بروید خانه و آسوده سر بر بالین بگذارید.» او در آلمان، نخست توافق مونیخ و سپس توافق انگلیس-آلمان را با صدراعظم آن کشور آدولف هیتلر امضا کرده بود. توافق مونیخ در اصل کوششی بود برای فرونشاندن آتش خشم هیتلر زیرا اجازه میداد منطقه زودتنلند یعنی نواحی آلمانی زبان چکسلواکی ضمیمه خاک آلمان شود.
در اینجا، صلح به دو معنا به کار رفته است. در معنای نخست منظور از این واژه نبود جنگ یا درگیری است، حضور نوعی آرامش یا سازش منفعل (صلح سلبی)، چنانکه در توافق انگلستان و آلمان گفتیم. در معنای دوم، یعنی نمونه پیمان ورسای، صلح وضعیت مطلوبی است که باید با ایجاد برخی شرایط معین، اعلام شده یا نشده، از جمله مثلاً پرداخت غرامت جنگی، زمین گذاشتن سلاح، یا بازگرداندن اسیران، فعالانه دنبال شود (صلح ایجابی). امروزه گرایشی به این باور دیده میشود که صلح همان وضع «طبیعی» است، وضعی که در آن خبری از تنش اجتماعی، جنگ، یا دیگر انواع درگیریها نباشد. ولی دیدگاه مردم یونان یا روم چنین نبود، هر چند شمار اندکی از فیلسوفان ایشان شاید چنین رویایی در سر داشتند. مردمی که میگویند صلح همان وضع طبیعی است، در واقع به صلح سلبی، یعنی به وضعیتی انفعالی اشاره میکنند.
صلح در سدههای میانه
لویی پارسا پادشاه فرانکیه و امپراتور مقدس روم در سال ۸۳۳ در یک مراسم عمومی توبه در سواسان گناه شکست تمام معاهدات صلح در سرزمین زیر فرمانش را گردن گرفت. او گفت با زیرپاگذشتن توافقی که طی آن به قید سوگند میراثش را میان پسرانش قسمت کرده بود، مرتکب عهدشکنی شده است. پادشاه، با ارتکاب این خطا، اعتماد و اطمینان را یکسره بر باد داده بود تا جایی که اتهام هرگونه قانونشکنی و برهم زدن نظم متوجه شخص او بود.
اعتراف لویی به این شیوه در ملاعام مفهومی از صلح را به نمایش میگذارد که خاص آن عصر، آن مکان و آن اوضاع سیاسی بوده است. پادشاه در کسوت عیسی مسیح، در موقعیتی بس قدرتمند سرچشمه و سنگ بنای نظم اجتماعی و مظهر یکپارچگی شمرده میشد. او در مقام صلحآور، افزون بر اینکه صلح برقرار میکرد، اجرای آن را نیز برعهده داشت. در عین حال، همین وظیفه صلحآوری، پادشاه را که به هر حال موجودی انسانی و جایزالخطا بود، محدود میکرد و او را در معرض اتهاماتی قرار میداد که بسی فراتر از کردارهای شخص خودش بود.
صلح در عصر رنسانس
در این فصل به واکاوی موضوع صلح در بازهای تاریخی که کمابیش محدود است به دو معاهده مهم، یکی پیمان صلح لودی در سال ۱۴۵۴ و دیگری پیمان صلح وستفالیا در سال ۱۶۴۸ پرداخته شده است. در همین دو قرن پرآشوب میان این دو پیمان بود که شالوده اندیشههای فلسفی و الگوهای سیاسی آینده ریخته شد، اندیشهها و الگوهایی که به نوبه خود بستری شدند برای قوام گرفتن نوگرایی (مدرنیته) در اروپای غربی. مهمترین پدیده حاصل از این فرایند ریشه بستن دولت-ملتها بود خاصه در اسپانیا، فرانسه و انگلستان و به فراخور آن تحلیل رفتن «جمهوری مسیحی» که در واقع عنوانی بود برای اتحادیهای از مناطق مسیحینشین و قلمرو نفوذ مذهب کاتولیک رومی.
این تغییر الگوی ساختار سیاسی به پاگرفتن اصولی نو در اداره امور این کشورها انجامید، چه در درون مرزهای جغرافیایی آنها که به طرز فزایندهای دقیق و دقیقتر میشدند و چه در بیرون از مرزها، در روابط خارجی آنها. از همان آغاز دوره مورد بحث ما، دولت- ملتها برای بستن پیمان با یکدیگر و تضمین اجرای آنها رفتهرفته مستقل از رم تصمیم میگرفتند و به همان نسبت به منابع داخلی خودشان تکیه میکردند.

صلح در عصر روشنگری
هنری سامنر ماین، حقوقدان، جامعهشناس و انسانشناس لیبرال در سال ۱۸۸۸ با نگاهی به دو قرن حقوق بینالملل و هفده عهدنامه صلح در اروپا نوشت: «عمر جنگ به درازی عمر انسان است، اما صلح اختراعی است جدید.» شاید ماین بیش از اندازه بدبین بود. صلح شاید به راستی در جهان باستان کمیاب بود، اما بیگمان ناشناخته نبود و درباره مواهب آن هم کسی شک نداشت. ایرنه، ایزدبانوی صلح در یونان باستان، همراه با خواهرانش دیکه «ایزدبانوی عدل و داد» و اونومیا «پاسبان نظم و قانون» وظیفه داشتند ستیزه میان انسانها را به شیوهای نظاممند و قانونمدار فیصله دهند. پاکس، خدای رومی، هر چند به زحمت تا پیش از دوره امپراتوری آگوستوس نامی از او برده میشود، نماد تمام آن چیزی [صلح رومی] بود که امپراتوری روم ادعا داشت به جهان عرضه کرده است. اما «صلح» ماین، گرچه بیگمان رنگی از عدل و داد و پاسداشت نظم و قانون داشت، از آن برشهای زمانی نبود که در آنها جوامع باستانی دمی میآسودند. آن نظم ناپایداری هم نبود که ارتش روم برقرار میکرد و به نگاهبانی از آن میپرداخت. فراموش نکنیم ایرنه، افزودن بر صلح، ایزدبانوی بهار هم بود و در جهان باستان فصل جنگ از اواخر بهار آغاز میشد. بنابراین جنگ و صلح به طور نمادین جدانشدنی بودند.
صلح در عصر امپراتوری
صلح فراتر از یک آرمان دیریاب است. بیش و پیش از همه، صلح واژهای است چند معنا و بنابراین بسته به اوضاع به ویژه پس از خیزشهای بزرگ سیاسی این ظرفیت را دارد که تغییر معنا بدهد. خرد متعارف میگوید مفاهیم و رخدادهای سیاسی بر یکدیگر اثر میگذارند. مصداق این باور را در کمتر عصری همچون «عصر امپراتوری» که موضوع بحث ما در این فصل است میتوانیم پیدا کنیم، منظور سالهای ۱۸۱۵ تا ۱۹۲۰ است، عصری که با سقوط ناپلئون آغاز شد و با سقوط امپراتوریهای مرکزی (آلمان، اتریش، مجارستان و عثمانی) به پایان آمد. عصر پیش، یعنی «عصر روشنگری»، عصر اندیشیدن درباره صلح بود. این روند به ویژه پس از امضای پیمان اوترخت در سال ۱۷۱۳ که امید میرفت ریسک جنگ را در اروپا کاهش دهد، شدت گرفت یعنی هنگامی که اندیشمندان پیامدهای توازن قوا را از نزدیک مشاهده و تجربه کردند.
در واکنش به درگیریهای پیاپی قرن، مکتب فلسفی هوادار «صلح پایا»، نگران از رویارویی بیسرانجام دو ائتلاف نظامی، طرحی را برای برپاکردن نظم قارهای به رای و اندیشه گذاشت که بر شالوده همکاری نزدیکتر نهادین میان قدرتهای منطقه استوار بود.
صلح در عصر حاضر
بیشتر ما گمان داریم میدانیم صلح چیست، اما تعاریف مردم از این واژه به ظاهر ساده اغلب بسیار متفاوتند و گرچه کمابیش همگان بر این نکته اتفاقنظر دارند که شکلی از صلح، با هر تعریفی، مطلوب است، بر سر چگونگی رسیدن به آن اغلب اختلاف نظرهای شدید و حتی آلوده به خشونت وجود دارند. در گفتمانهای صلح به کرات با این فرض ناگفته سروکار داریم که صلح میتواند جهان شمول و وحدتبخش باشد. بیشتر گفتوگوهای معطوف به صلح، چه در غرب و جز آن، بر همین فرض استوارند. حتی اگر باشند صلحاندیشان و کنشگرانی که برای توجیه این باور به بحث و استدلال بپردازند، تعدادشان اندک است. تا سده گذشته، گفتوگو درباره صلح عموماً منحصر بود به مردان طبقات حاکمه در غرب و آسیای شرقی. اما این وضع رفتهرفته در حال دگرگونی است زیرا مردم غیرعربی، زنان و صلحخواهان و صلحآورانی که تا پیش از این نادیده گرفته میشدند اکنون دیگر صدایشان را به گوش جهانیان میرسانند.
نظریههای صلح غربی، به ویژه تا پیش از سده بیستم، صلح را «نبود جنگ» تعریف میکردند و منظورشان از جنگ، کمابیش در تمام موارد، درگیری سیاسی میان کشوری بود. به سخن دیگر، صلح در وجه سلبی تعریف میشد. این تقابل دوقطبی میان صلح و جنگ به این باور دامن میزند که این دو حالت جمعناپذیرند یعنی ملتها یا در وضعیت صلح به سر میبرند یا با یکدیگر در حال جنگند و از صلح تا جنگ پیوستاری وجود ندارد. این تعریف همچنین به تلویح چنین میرساند که دستکم از سده هفدهم به بعد اختیار جنگ و صلح با کشورها و تا پایان جنگ جهانی اول با امپراتوریها بوده است.
برخی تعاریف آسیایی صلح
مهاتما گاندی را بسیاری از مردم هند بنیانگذار کشور خودشان میشمارند ضمن اینکه میلیونها تن از دیگر مردمان در سراسر جهان او را در قامت نماد برجسته کنشگری بی خشونت میستایند. گاندی پیشگام پیروی از مقاومت بیخشونت، هم به عنوان معنوی و اخلاقی به زندگی و هم به عنوان روشی عملی برای تحقق تحولات سیاسی و اجتماعی در عصر جدید شد. او از خشونتپرهیزی، اصطلاحی که معمولاً آن را بر «صلح» ترجیح میداد، دم میزد و به آن عمل میکرد.
گاندی اغلب طرح ذهنی خشونتپرهیزی را در قالب ساتیاگراها تشریح میکرد که در لفظ به معنای «نیروی روان» یا «التزام استوار به حقیقت» است. ساتیاگراها مستلزم اقتدا به عشق و احترام متقابل است و در صورت لزوم آمادگی برای رنج بردن در راه این هدفها. از نظر گاندی، لازمه ساتیاگراها پایندگی در به کار بستن شیوههای بیخشونت بود.
به زبان خودش:
حقیقت (ساتیا) نشان عشق است و پایندگی (اگراها) نیرو را پدید میآورد و بنابراین همسنگ آن است. از این رو بود که من جنبش مردم هند را ساتیاگراها نامیدم، یعنی نیرویی که زاده حقیقت و عشق است، یعنی همان خشونتپرهیزی...
آموزههای گاندی محدود به عشق، مهربانی و پرهیز از خشونت یا اهیمسا (به معنای آسیبرساندن) نیست بلکه شامل دلیری، راستی، ادب و درستکاری هم میشود. تاثیر گاندی بر نظریهها و کنشهای معطوف به خشونتپرهیزی در قرن گذشته بیرون از حساب است.
برخی تعاریف روسی صلح
ولادیمیر ایلیچ اولیانوف، انقلابی روسی و نظریهپرداز مارکسیست که به لنین هم معروف است، نخستین رهبر اتحاد شوروی بود. او در سال ۱۹۲۲ بر اثر سکته ناتوان شد و سال بعد مرد. در خلال جنگ جهانی اول و بیدرنگ پس از آن، زمانی که متحدان غربی برای پشتیبانی از ضدانقلاب نیروی نظامی به روسیه فرستادند، لنین بر «ریاکاری سخنبازان امپریالیست که دم از دموکراسی و صلح میزنند اما در عمل کارشان جنگ و بهرهکشی است» انگشت گذاشت:
روی همرفته اکثر مردم بیگمان هوادار صلحند… یکایک ایشان خواهان پایان جنگند. مشکل اینجاست که همه آنها شرایط صلح امپریالیستی را پیشنهاد میکنند، شرایطی که مبتنی بر ستم بر دیگران و بهرهکشی از آنان و به سود کشور «خودشان» است… سوسیالیستها باید این موضوع را برای تودهها روشن کنند که تا زنجیرهای از انقلابها رخ ندهند و تا مبارزه انقلابی در یکایک کشورها علیه دولتهای متبوع آنها راه بیفتد، محال است به وضعیتی حتی شبیه به صلح مبتنی بر دموکراسی برسیم.
آیا صلح ممکن است؟
میدانیم بخش عمده تاریخ بشر خونین بوده است. این را هم میدانیم که وضع کنونی جهان در معرض خطرات بیشمار است. با این حساب درککردنی است اگر نسبت به امیدواری برای رسیدن به صلح پایا بر روی کره زمین بدگمان باشیم. واقعیت این است که ما اکنون در عصری زندگی میکنیم که برای نخستین بار این ظرفیت را دارد که بیدرنگ اسیر جنگی ویرانگر و سنگین در مقیاس جهانی شود. در چنین اوضاعی میارزد به یاد داشته باشیم آرمانهای سیاسی دیگری هم بودهاند که زمانی دستنیافتنی به نظر میرسیدند اما آمدهاند و رفتهاند. هزاران سال گذشت تا بردهداری لغو شود و حقوق بشر مشروعیت یابد. شاید دستکم همین میزان زمان لازم باشد تا خشونت سیاسی از مشروعیت بیفتد. هم از جانب بالا (توسط حکومت) و هم از پایین (توسط کنشگران غیرحکومتی). رویای «صلح جهانی» ماندگار شاید دستنیافتنی بنماید، اما چنین رویای مبارزه برای رسیدن به جهانی که در آن عدالت و انصاف بیشتری جریان داشته باشد و خشونتی در آن نباشد، یا دستکم خشونت، بیعدالتی و بیدادگری در آن به طرز چشمگیری کمتر باشد را از اعتبار نمیاندازد. برعکس، مبارزه بیخشونت برای رها کردن بشریت از ابزارهای خودنابودساز و خودبردهساز خودش هدف است. نبود تضمین «موفقیت» در کوشش برای صلحآوری و امکان واقعی شکست این آزمون بشری، از تلاش برای صلحآمیز کردن جوامع بشری نمیکاهد بلکه برعکس، به آن اصالت وجودی و فضیلت اخلاقی میبخشد.
صلح تعریف جوهری بیتغییر ندارد. باید هم اینطور باشد. صلح، مانند خود بشریت، کلمهای است و کنشی است پیوسته در حال پیشروی.
نظر شما