دوشنبه ۵ خرداد ۱۴۰۴ - ۰۹:۳۰
هجوم طبقه نوکیسه به کتاب در فضای رانتی تحریم!

آرش حیدری می‌گوید: فضای رانتی و اقتصاد سیاسی تحریم یک طبقه نوکیسه ساخت که به سرعت ثروتمند شد و حالا باید پولش را به پرستیژ و سرمایه نمادین تبدیل می‌کرد. به همین دلیل به سوی نمایه‌های هویت بخش از جمله کتاب هجوم آورد و اکنون نیز به صورت سیستماتیک در حال حذف رقبای جدی خود است. در این فضا، دعوا دعوای پرستیژ است بنابراین به تأمل کاری ندارید، این محصول جایگاه ساختاری سوژه‌های استیضاح شده در سرمایه‌داری متأخر و جهان پست‌مدرن است.

سرویس دین و اندیشه خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) الهام عبادتی: انگار کافی‌ست کمی پول داشته باشید تا چند کتاب ترجمه یا تالیف کنید و به‌سرعت وارد باشگاه روشنفکران شوید. دیگر نه نیازی به تأمل هست، نه دانش، نه حتی تجربه. دانشگاه؟ پژوهش؟ آن‌ها حالا بیشتر به فرم‌هایی برای پر کردن تبدیل شده‌اند؛ جایی برای جمع کردن امتیاز، نه جست‌وجوی حقیقت. در چنین صحنه‌ای، آن‌چه حذف می‌شود اندیشه انتقادی است. فرمالیسم دانشگاهی امروز نه تنها پرسشگری را سرکوب می‌کند، بلکه آن را با چنان فرمالیسم بی‌روحی می‌پوشاند که هر صدای متفاوتی به‌راحتی در میان آیین‌نامه‌ها و حد نصاب‌ها گم می‌شود. سوژه دانشگاهی، در بهترین حالت، درگیر بوروکراسی است و در بدترین حالت، قربانی هم‌دستی قدرت و ابتذال و طبقه نوکیسه با کمال میل وارد می‌شود؛ نه برای نقد، نه برای ساختن، که برای خریدن! خریدن صندلی، مدرک، شهرت و حتی حقیقت. آن‌ها نه فقط خیابان که میدان‌های فکری را هم تصرف کرده‌اند و حالا با افتخار، تولیدکنندگان رسمی معنا شده‌اند. در این بخش، با آرش حیدری درباره همین صحنه سخن می‌گوییم؛ صحنه‌ای که در آن، تالیف و ترجمه کتاب، دانشگاه، حقیقت و فکر قربانی کسب پرستیژ می‌شوند و نه حقیقت.

خاطرم هست اینجا با یک مترجم آثار فلسفی که نام شناخته شده‌ای هم هست صحبت می‌کردیم می‌گفت، من نیازی ندارم به جامعه ایرانی فکر کنم! در اتاقم نشستم، قهوه‌ام را می‌خورم و ریکور ترجمه می کنم! این رویکرد نوعی بریدگی از تاریخ و بستر اجتماعی ما را نشان می‌دهد. به نظر شما این فاصله‌گذاری چه در تالیف و چه در ترجمه صرفاً ناشی از فرمالیسم دانشگاهی و نبود اندیشمندان تاریخ‌مند است یا ریشه‌های عمیق‌تری دارد؟ آیا می‌توان گفت که ما اساساً چون فهم دقیقی از تاریخ و فلسفه نداریم، به ترجمه پناه برده‌ایم و نوعی خودکم‌بینی معرفتی در برابر متون غربی داریم؟

من نمی گویم فوکو و ریکور ترجمه نکنیم، حتماً فوکو و ریکور متفکران بزرگی هستند و می‌توان «با» آن‌ها «به» وضعیت اندیشید. عرضم این است که آیا می توانیم با نظریه و مفاهیم به مثابه جعبه ابزار برخورد کنیم؟ یک فردی کتابی نوشته بود و در یک صفحه از کتابش محور نقدش به من درباره کتاب «واژگونی استبدادخوانی ایرانی» این است که من فوکو را شابلون کرده‌ام، همان کاری که فوکو با تاریخ اروپا کرده است با تاریخ ایران بکنم، درگیر توهم خاستگاه هستم و تن‌آسایانه پیوستگی را دنبال کرده‌ام، همین! چند جمله درباره مفاهیم که تهش این است که من نوعی فوکو درست نفهمیده‌ام، بلد هم نیستم. [۱] نویسنده محترم توجه ندارد که باید تاریخ‌نگاری مرا نقد کند، نه اینکه با یک جمله بگوید «تو شابلون کرده‌ای»، نویسنده محترم توجه ندارد که ممکن است با خواندن تاریخ (مصر، ایران، هند، اروپای غربی، روسیه، چین و…) ببینیم که اتفاقاً ظهور همین حکومت‌مندی یک پدیده فراگیر و جهانگیر است و با ظهور نظامات استعماری نسبتی دارد. وبایی عالمگیر که کل دنیا را درگیر می‌کند لذا یک هم‌ارزی و پیوستگیِ خاص در تاریخ ایران با تاریخ جهان ایجاد می‌کند. من دنبال خاستگاه به معنای آغاز همه‌چیز نبوده‌ام بلکه دنبال بزنگاه بوده‌ام، میان خاستگاهِ ناب و بزنگاه فرق هست. اما همه اینها به کنار، آیا اگر ما مترجم فوکو بودیم یعنی تاریخ ایران هم می‌دانیم؟ هرکس هرچه نوشت اسمی از فوکو هم در آن چیزها بود می توانیم برویم و ببینیم فوکو بلد است یا نه؟ یا باید ببینیم تاریخ‌نگاریش چه کرده؟ ایده اش چیست؟ آیا ایده و ادعایش را اثبات می‌کند؟ خب من خودم با صدای بلند می‌گویم به آن معنای پست‌مدرنش نه تنها فوکویی نیستم بلکه در جاهایی به شدت با چشم‌اندازهای فوکو نیز زاویه هم دارم که جای بحثش اینجا نیست. مسئله من در کتاب «واژگونه‌خوانی چیز دیگری است»، مترجم محترم بحث ترجمه‌ای - مفهومی صِرف می‌کنند (که البته درباره این بحث هم باید جدی بحث کرد که آیا هرکس مترجم یک متفکری بود آن متفکر را درست فهمیده است؟ علم به فرم و ساختار زبانی یک اندیشه لزوماً با علم به آن اندیشه می‌تواند یکی نباشد) آنچه باید نقد شود انسجام ایده و نظام اسنادی برای توضیح ایده است اما در کار من چه نقد می‌شود؟ خودِ آن نقد هم با بازگشت به خود فوکو و بحث‌های مفهومی‌اش که حاصل تاریخ‌نگاری‌های دقیقش است قابل بحث است، کلاً یادشان می‌رود که همین فوکو در وهله اول مورخ بزرگی است و مفهوم‌سازی‌هایش حاصل تاریخ‌نگاری‌هایش است. نقد به اینجاها کشیده شده است که وقتی شما در وضعیت تأمل می‌کنید این گونه نقد می‌شوید، منتقد کار حتی حاضر نیست کار شما را بخواند، مقدمه کار را دیده، یک چیز نظری نوشته است چون حوصله تاریخ خواندن ندارد و احتمالاً آن را عبث و مسخره می‌پندارد، مسخره کردن تاریخ، خصوصاً تاریخی که «ما» از سر گذرانده‌ایم متأسفانه یک ژانر است. حالا این شکل تر و تمیزتر و محترمانه‌ترش است، با انبوه استوری‌ها، توئیت‌ها و پست‌ها که گاه از شخصیت‌های به ظاهر علمی صادر می‌شود چه کنیم؟! این ابتذال ساختاریافته که تنها مسئله‌اش دیده شدن است و بس. کار اندیشه این می‌شود که من می‌توانم در اتاق خودم قهوه بنوشم و از پشت شیشه ماشینم گاهی به شهر نگاه کنم و ترجمه کنم. گاهی هم پای توئیتر و اینستاگرامم بنشینم پست و استوری و کامنت بگذارم و چیزی را محکوم یا تایید کنم.

بنابراین به اعتقاد شما در چنین وضعیتی ترجمه به مثابه پرستیژ تلقی می‌شود و اساساً خاستگاه شکل‌گیری این وضعیت چیست؟

بله! این افتضاح به لحاظ تاریخی قابل توضیح است: نزاع بر سر پرستیژ. ساخت اقتصاد سیاسی در ایران و ظهور طبقه نوکیسه پس از دهه ۸۰ در ایران که حاصل اقتصاد تحریم است مجموعه جایگاه‌ها و سوژگی پدید آورد که وضعیت تاریخی جدیدی پیش روی ما می‌گذارند. فضای رانتی و اقتصاد سیاسی تحریم یک طبقه نوکیسه ساخت که به سرعت ثروتمند شد، حالا باید پولش را به پرستیژ تبدیل می‌کرد، به سرمایه نمادین. این طبقه بعد به سوی نمایه‌های هویت بخش از جمله کتاب هجوم آورد. از نیمه دوم دهه هشتاد و دهه نود ناشرانی پیدا شدند که کتاب برای شما چاپ می‌کردند کتابی که کسی دیگر برای شما می‌نوشت یا ترجمه می‌کرد یا حتی خود فرد شکسته بسته ترجمه‌اش می‌کرد. الان این وضعیت به حادترین و هارترین شکل خود رسیده است. با داشتن یک جلد کتاب، رفتن به گالری، طرفداری از یک جنبش خاص، داشتن یک نماد خاص، جایگزینی اطوار پوک به جای هنرورزی و… می‌توان خود را ذیل افراد دارای سرمایه فرهنگی بالا تعریف کرد. در ساخت قدرت، نهادهای پولشویی عجیب و غریب در قالب کار فرهنگی، خیریه‌گرایی، کافه، گالری، سالن تئاتر و… پدید آمد که فیلم و سریال، کتاب، و اصطلاحاً کالای فرهنگی تولید می‌کند. طبقه نوکیسه انگار در بطن وجودش ارتباط معناداری با این محتواها نمی‌گرفت لذا دچار نوعی شکاف شد. برخورد کالایی با اندیشه، معنویت، و در یک معنا امر محتوایی و معنایی تعارضات روانی شدیدی درست می‌کند. (دلایل ساختاری ظهور چنین ژانری را باید در بروز بحران‌های عظیم سیاسی و اقتصادی جستجو کرد. بی‌عزت‌شدن نظام‌مند افراد در زندگی روزمره، و اضطراب نظام‌مند موجب این بی هویتی و سرگردانی شده است) اینجا یک مازوخیسم خاص پدید آمد. هسته‌ی این تعارض این است که «من که این همه مناسک اندیشه و هنر را به جا می‌آورم چرا آخر سر انگار چیز دیگری می‌خواهم، چرا به اندازه کافی لذت نمی‌برم؟» به جای بازگشت به وضعیت تاریخی - سوژگی‌ای که این تعارض را پدید آورده، خشم را برون‌فکنی کردند که «آهان! مسئله اینجا است، اینجا فرهنگ ندارد، علم ندارد، اخلاق ندارد، ما هیچی نیستیم، اندیشمند نداریم و…». توجه کنید این مواجهه هیستریک و به شدت مازوخیستی نه یک نقد روشمند تاریخی درباره نبرد مداوم بین دانش و خرافه، اخلاق حرفه ای و شیادی و … نه نقد فرایند تسخیر میدان هنر، اخلاق معنویت، زیبایی، علم، بازار، سیاست و… به دست همین طبقه نوکیسه غارتگر و به حاشیه رفتن سیاست‌مداران، هنرمندان، صاحبان دانش، افراد معنوی و … که آتش زدن در کل خرمن بود. کسانی که خود همان افرادی بودند که میدان‌های معنایی را تسخیر کرده‌اند وقتی دیدند ردایی که تنشان کرده‌اند قدشان نیست شروع کردند در کلیتِ زمین زیرپایشان تف کردن. به جای مواجهه با «قامت ناساز بی‌اندام» خود، شروع کردن روی چیز دیگر عیب گذاشتن. البته سازوکارِ آلوده‌انگارانه طبقه نوکیسه اینجا به آغازگاه خودش رجعت کرد. نفرت از خود را به نفرت از دیگری تبدیل کردن، رفتن در همان نفی گذشته خود به قالب مرزگذاری با «آدم‌های بی‌کلاسف خز و خیل‌ها»؛ نوعی انتقام‌گیری از گذشته خود با بالا آوردن گذشته خود (که نمی تواند از آن فرار کند) روی دیگری و زمین زیرپایش. بله! مشکل از این «بی‌کلاس‌ها» است، جایی که تاریخش هم «بی‌کلاس» است.

یک مازوخیسم فرهنگی غلبه کرد یک خود کم بینی بزرگ فرهنگی غلبه کرد که ما هیچی نیستیم! ما بوی گند می‌دهیم! ما فاجعه ایم! تاریخ نداریم! با فارسی نمی‌شود فکر کرد! شعر ما فلان است! بله بدیهی است که طرار بی‌مکان که به مکانی یورش آورده است تعلقی به مکان و تاریخمندی فضای غارتش ندارد. این صورت‌بندی جدید که همان «طبقه تن‌آسا» (به تعبیر وبلن) است یکسر اندیشیدن به وضعیت را ناممکن قلمداد می‌کرد و حریصانه نمادهای هویت‌بخش را می‌بلعید. حالا پرده عوض کردند و ساز کج‌کوکشان را در پرده‌ای دیگر نواختند اما در همان دستگاه. به شکل دیگری باید خود را متفاوت می‌کردند. حالا در ژانر جدید، بخشی از افرادی که از همین مسیر غارت ثروتمند شده و در خارج از کشور تحصیلاتی بدست آورده بودند (اما نتوانسته بودند در نظامات پرستیژ کشور مقصد جایگاه هویتی بدست آورند) یک صفحه مجازی زدند و شروع کردند به افاضات روشنفکرمآبانه. بنیان این حرکت را باید در سیر تاریخی اقتصاد سیاسیِ غارت در ایران و غلبه فرهنگ نوکیسگی دانست که پست مدرنیسم (که آن را بازوی نظری نرمال کردن فرومایگی می‌دانم) هم آن را بهنجار کرد و حالا در فضای سایبری شما با نسبی‌گرایی حاد، خام‌اندیشی، پرتابه‌های بی‌سروته، بریده بریده کردن سخنان و هلهله مواجه می‌شوید. اینجا نظم ارزشی جدیدی پدید آمد که حتی کسانی که لزوماً در جریان مستقیم این رانت نبودند ارزش‌های آن را پذیرفتند، طرد سیستماتیک افراد با استعداد و دارای دغدغه از نظام‌های شغلی و دانشگاهی و … هم به این معادله افزوده شد، مهاجرت‌های گسترده و تنهایی هم به این معادله بیفزاییم، یک خشم و کینه ساختار پیدا کرد که فقط درگیر تخلیه روانی کینه توزی است و هیچ ایجابیتی ندارد جز اهانت و اهانت و میل به ویرانی. لمپنیسم در سطحی جدید خود را ظاهر می‌کند و «مشتی رند» به سیم و زر لایک و کامنت هلهله سرداده و واکنششان به اندیشه پسندیدم-نپسندیدم یا در بهترین حالت دو سه خط پست و کامنت است. [۲]

حالا می‌شود در اتاقمان بنشینیم، و قهوه بنوشیم، کلیپ ببینیم، گاهی چیزکی در صفحه‌مان پست کنیم، قبلاً هم که یک کتاب ترجمه کرده‌ایم و حتماً اندیشمند بزرگی هستیم. «من اصلاً کتاب فارسی نمی‌خوانم»! درست هم‌ارز «من همه لباس‌هایم برند است». وقتی مسئله بر سر پرستیژ است نه حقیقت! مسئله مرعوب شدن بر سر نام‌هاست و تداوم اخبارگری، دیگر به این فکر نمی‌کنیم که چه حجمی از آثار و اسناد تاریخی روی دست ما مانده که باید برویم و بخوانیم و ببینیم و وضعیتمان را در اینجا و اکنون بفهمیم. حالا در این فضا کسی جرئت نمی‌کند بگوید، فارسی که هیچ، باید عربی و ترکی و کردی و پشتون و … بدانیم که بتوانیم درکی از تاریخ‌مندیمان دراین منطقه پیدا کنیم و اینجا و اکنونمان را بفهمیم.

پیامد این مازوخیسم فرهنگی برای جریان اندیشه ما چیست؟ به عبارتی در این فضایی که به تعبیر شما دعوا بر سر پرستیژ است نه کسب حقیقت، چه بر سر اندیشه می‌آید؟

ببینید مسئله نگاه مصرف‌زده به اندیشه، هیستریک است، دنبال کسب تایید است؛ اما مساله عالِم و پژوهشگر حقیقت است. دومی به درون نظامات متنی وارد می‌شود و آرشیو پژوهی می‌کند. اولی چیزی به او گفته‌اند این زیباست را می‌خرد، اگر نتواند بخرد می‌دزدد، غارت می‌کند؛ دستش هم نرسد لعنش می‌کند. اولی ول‌گردی می‌کند دومی درون آرشیوها می‌گردد و هرچیزی برایش یک آرشیو است. [۳]

برای مثال بیایید فقط به یک فیگور مهم در مطالعات تاریخ معاصر ایران فکر کنیم، منظورم سید جواد طباطبایی است. من به لحاظ فکری در بسیاری از محورها منتقد آثار او هستم و در آثارم نیز این وجه مشخص است که در سویه‌ای که سیدجواد طباطبایی فکر می‌کند جای ندارم؛ اما! اما! توجه کنید، چند نفر در ۳۰-۴۰ سال اخیر داریم که به اندازه سید جواد طباطبایی درباره وضعیت تاریخی ما متن پژوهشگرانه تولید کرده باشند؟ گاهی حیرت می‌کنم که چه طور افرادی که هیچ گاه متن نظام‌مندی تولید نکرده‌اند دهن به اهانت باز می‌کنند بی‌آنکه دقیق بدانند چه چیز را دارند نقد می‌کنند، آن هم کسانی که سال‌ها کرسیِ دانشگاهی داشتند، همان کرسی‌ای که از طباطبایی به ناحق گرفته شد. خب طباطبایی موضوع عشق و نفرت که نیست! یک پژوهشگر و اندیشمند قابل احترام است که باید با متون او سرشاخ شد، بسیاری از اندیشه‌های او را باید محکم و جدی نقد کرد و نشان داد که در خدمت چه نیروهایی ممکن است دربیاید. وجوه ایدئولوژیک اندیشه‌اش را باید آشکار و نقد کرد، اما این یک بحث علمی است و باید در همین فضا باشد نه اینکه قالبی لمپنیستی بگیرد. شما به نظم فکریِ غالب نگاه کنید، جز چند مورد معدود نقد در عمل با چه طرفیم؟ یا برای مثال غلامحسین ساعدی که تاریخ ادبیات داستانی ما بدون او چیزی کم دارد، شما مواجهات اخیر را با این داستان نویس برجسته ببینید.

به همین سال اخیر نگاه کنیم، چه پژوهشگران مهمی داریم که هر یک موضوعی برای مباحثه، گفتگو و نقدند: طباطبایی، فیرحی، کاتوزیان، آبراهامیان، اشرف، نجم‌آبادی و بسیاری دیگر. از طرف دیگر در همین فضای جامعه‌شناسی بسیاری از افراد را داریم که یک پروژه فکری مشخص داشته‌اند، تألیف دارند، متن دارند و در پیشگاه ما حاضرند. اما آن فضا که تنها در هوس و عطش پرستیژ می‌سوزد تنها کاری که می‌تواند بکند ویران کردن است. فضای آکادمی هم که ذکرش گذشت، نمی‌تواند مقاومت چندانی در مقابل این لمپنیسمِ روشنفکرمآبانه بکند.

وقتی دعوا دعوای پرستیژ است به تأمل کاری ندارید، این محصول جایگاه ساختاری سوژه‌های استیضاح شده در سرمایه‌داری متأخر و جهان پست‌مدرن است. وقتی به درون تاریخ می‌روید می فهمید شاهرخ مسکوب مهم است، وقتی به جامعه‌شناسی علم و دانشگاه در ایران نگاه می‌کنید و می‌خواهید درباره‌ی جایگاهش حرف بزنید قانعی راد مهم است (گفتم مهم است نه اینکه درست می‌گوید) شما به مسئله زندگی روزمره در ایران نگاه که می‌کنید نمی‌توانید با پروژه عباس کاظمی سروکله نزنید، راجع به مسئله خلقیات که حرف می‌زنید نمی توانید مقصود فراستخواه را نادیده بگیرید، وقتی از نگاه پسا استعماری به تاریخ ایران حرف می‌زنید نمی‌توانید ابراهیم توفیق و همکارانش را نادیده بگیرید [۴] و فهرستی که می‌توان ادامه‌اش داد.

وقتی به متفکران غربی هم نگاه می کنید همین فرایند است. آرنت (که امروز مثل نقل و نبات خرج می‌شود) نسبتی عمیق با تاریخ‌خود دارد، به شدت متأثر از آگوستین قدیس است (رساله دکتریش به نام عشق و آگوستین قدیس مفاهیم بنیادینی که بعدها استفاده می‌کند را پی‌ریزی می‌کند). آگامبن یک غول فکری است، نسبتش با الهیات، اسطوره، تاریخ، فلسفه، زیبایی و… و اتصال ارگانیکش با زمین زیر پایش او را به اندیشمند بزرگی تبدیل کرده است. اما در فضای غالب شما نه لازم است از الهیات چیزی بدانید، نه اسطوره، نه تاریخ، نه جریان‌های فکری. مقدار متنابهی لفاظی، یکی دو جلد ترجمه (که برخی آن را هم ندارند)، یک صفحه مجازی و مقدار متنابهی اهانت و پرخاشگری و انگ به هرکسی که ممکن است ایده‌ای زمینه‌مند داشته باشد و به زمین زیرپایش وصل باشد.

وقتی تولید علمی و نظری از سطحی‌ترین ابزارهای شبه‌علم عبور می‌کند، به نظر می‌رسد افراد برای بقا ناچارند به قبیله‌گرایی، شبکه‌سازی یا هم‌دستی با قدرت پناه ببرند. از نگاه شما، این گرایش به قبیله‌گرایی در میان اهالی علوم انسانی نوعی واکنش طبیعی به زیست در یک میدان معیوب است یا خودآگاهانه و منفعت‌طلبانه است؟

بحران در اجتماع علمی و آکادمی محوریت جدی دارد. متن و زحمت عالمانه محور داوری‌ها نیست. البته نه هر متنی. یک دسته از متون که برای امتیاز علمی تولید شده‌اند و اتصال ارگانیک ندارند. ده‌ها متن تولید می‌کنند اما پروژه فکری مشخصی آن‌ها را به هم متصل نمی‌کند. دسته دیگر که ذکرش گذشت، ترجمه‌زدگی است. دسته سوم افرادی هستند که می‌گویند ما شفاهی هستیم. من می‌فهمم لاکان، سقراط و حکیم ترمذی و.. شفاهی باشند. شما سقراط باش شفاهی باش. حالا سراغ سخنرانی‌ها و اصطلاحاً درسگفتارها (این تعبیر هم در کنار جستار انقدر دستمالی شده که کاربردش هم دیگر دقیق نیست) می‌رویم باز هم همان بی دروپیکری و شلختگی، نه متنی، نه انسجام گفتاری، نه ایده‌ای، یک وعظ محض، اسمش هم می‌شود شفاهی. بعد آن پژوهشگر اصیل و بی‌ادعا که سالها صرف پژوهش میدانی و تاریخی و تجربیش کرده است بدست همین فضای لمپنیستی تحقیر هم می‌شود چون لفاظی نمی‌کند. آن پژوهشگر اصیل نه در دانشگاه‌ها و پژوهشگاه‌ها جا دارد (که فضای توزیع رانت است) نه در اجتماعات شبه روشنفکری (که اطوار تولید پرستیز). در دهه ۹۰ کلی متن خوب تولید شده است اما تولیدکنندگانشان به هم متصل نیستند چون نهاد دانشگاهی ما مخروبه است و نمی‌تواند نخبگان علوم انسانی را حتی تشخیص دهد. فضای بیرون از دانشگاه قبلاً (در دهه هفتاد و نیمه هشتاد) هنوز جانی داشت، حالا یکسر در سِحر شبکه‌های اجتماعی مفتون است. بنابراین وضعیت نگران کننده‌ای را در مواجهه با دانش علوم انسانی داریم.

بحران دانشگاه و نهاد علم در ایران موقتی نیست، بلکه ساختاری است و با دخالت‌های ایدئولوژیک و سیاست‌زدگی تعمیق یافته. در چنین شرایطی، آیا می‌توان به بازیابی جایگاه اصیل علوم انسانی امید بست؟

با این تحولات تکنولوژیک بعید است. از سوی دیگر من همدستی استراتژیک عموم با این وضعیت را جدی می‌بینم. تا این همدستی رخ ندهد دانشگاه متلاشی نمی‌شود. بسیاری از کاربران دانشگاه هم همین را می‌خواهند. فقط این نیست که قدرت این را می‌خواهد. چون شما اقتصاد سیاسی خاصی در نظام آموزش امروز دارید در فضای دانشگاهی بطور نظام‌مند مدرک توزیع می‌شود! خریدار و فروشنده هم هر دو راضی‌اند گاهی غرغری هم می‌کنند.

واقعاً این فرمالیسمی که دانشگاه را درگیر خود کرده، محصول انتخاب فردی دانشگاهیان است؟ چون به هر حال ساختار آن‌ها را به تولید بی‌محتوای مقاله، کتاب و رزومه وامی‌دارد.

بله ولی بدون همدستی سوژه ها بازتولید این ساختار ممکن نمی‌شود!

سوژه مجبور است! حتی گاهی همین فرمالیسم دانشگاهی و آیین نامه ارتقا و داشتن حد نصابی از تالیف و … موضوع دستمایه برای حذف افراد از آکادمی است در حالیکه علت اصلی چیز دیگری است.

قدرت دو سر دارد؛ قدرت یک شبکه تلاقی منافع است. ساختار باید بازتولید شود و کنشگران نقش ویژه‌ای در بازتولید نظم ساختاری دارند. ابتذال ساختار و قدرت کلان که روشن است اما بیاید به همدستی سیستماتیک کارگزاران دانشگاه و دانشجویی با این نظم فکر کنیم، به کلاس درس فکر کنیم. به مقاومت‌های بیرون کلاس درس فکر کنیم. به میزان مطالبه‌گری برای کیفیت آموزش فکر کنیم. بخش بزرگی از بدنه دانشجویی سال‌هاست که مطالبه روشمند و مشخصی برای آموزش با کیفیت ندارند، بخش بزرگی از این صدا به یک صدای هجوگونه در فضای شبکه‌های اجتماعی بدل شده است. افت سیستماتیک کلاس‌های درس با همدستی قدرت، بوروکراسی، اقتصادسیاسی و کاربران دانشگاه انجام گرفته است. همه با هم حتی روخوانی هم گاهی نمی‌توانیم بکنیم. بی‌سوادی سفید بیداد می‌کند. همین چند وقت پیش بود مفهوم پوسیدگی مغزی طرح شد که لزوماً هم با داشتن و گرفتن مدرک از بین نمی‌رود، تحقیقاتی وجود دارند که فرایند آموزش‌های رسمی را در جهت هرچه بیشتر افت توانایی‌های شناختی ارزیابی می‌کنند. [۵]

آیا می‌توان گفت بخشی از دانشجویان و دانشگاهیان جوان امروز که با ساختار قدرت همراه می‌شوند، در واقع از دل همان طبقه نوکیسه‌ای بیرون آمده‌اند که با پول صندلی، مدرک، عنوان و حتی کتاب می‌خرند؟ به بیان دیگر، دانشگاه به ابزاری برای بازتولید سرمایه نمادین این طبقه بدل شده؟

اعداد و ارقام این ادعا را می‌توانند تایید کنند و رقم‌ها را این نشان می‌دهد و گزارش‌های متعددی در این باره منتشر شده‌اند [۶]. در گذشته کلاس‌های درس در دانشگاه‌های تراز اول متکثرتر بود. با تمام دشواری‌ها این احتمال که یک کارگرزاده، یک فرد فقیر با درس خواندن بتواند وارد دانشگاه با کیفیت بشود بیشتر بود، اما با این تحولات ساختاری جدید به امری دور و محال تبدیل شده است که اگر اتفاق بیفتد مثل یک معجزه است که رسانه‌ها به سمتش هجوم می‌برند تا هذیان‌های روان‌شناسی مثبت‌گرای عامیانه را به خوردمان بدهند که «اگر بخواهی می‌شود». همدستی تمام عیار بین نهادهای آموزشی، بنیادهای کنکوری، طبقه متوسط و… وضعیت نوپدیدی را شکل داده است که نتیجه اش برخورد کالایی با علم است. دانشگاه مسئله حقیقت ندارد به درد توزیع نمایه‌های پرستیژ بخش می‌خورد و یک اقتصاد سیاسی خاص هم حولش شکل گرفته است. در درون همین وضعیت البته نقاط مقاومتی جدی وجود دارند که هر روز در حال تضعیف‌اند. اینطور نیست که این فرایند بی مقاومت در حال پیشروی باشد اما نقاط مقاومت که خود موضوع یک بحث جداگانه می‌تواند باشد در حال تحلیل رفتن هستند. تلاقی اقتصاد سیاسی، ایدئولوژی، سازوکار طبقاتی توزیع فرصت‌ها وضعیت نوپدیدی در دانشگاه ایرانی در دهه ۹۰ پدید آورده است که نیازمند مطالعه‌ای تاریخی است. اما فهم رایج دانشگاه در ایران فقدانی است، یعنی بیشتر به ما می گوید دانشگاه چه نیست تا اینکه بگوید چه می‌کند و چه هست. [۷] دوگانه زحمتکش- غارتگر به عنوان دو نیروی نهادمند در تاریخی ایران پروژه فکری چند ساله‌ای است که دنبال می‌کنم. برخی آثارم در نسبت با این دوگانه قابل خوانش هستند و برخی دیگر امیدوارم بزودی به نتیجه برسند.

هجوم طبقه نوکیسه به کتاب در فضای رانتی تحریم!

این جریانی که در میدان اندیشه و دانشگاه جولان می‌دهد و بعضاً ریشه در طبقه نوکیسه دارد، اکنون با قدرت در حال حذف رقبای جدی خود از این فضا است. نظر شما در این باره چیست؟

بله! این جریان توامان به شکل سیستماتیک در حال کنسل و حذف کردن رقبای خود است. در حال تکفیر کسانی است که به علم فکر می‌کنند. چون کسانی که به علم فکر می‌کنند ممکن است خطا داشته باشند اما آنچه امروز اسمش را فرهنگ دیس کردن می‌گذاریم تداوم فرهنگ تکفیر است مساله اینها ساده است: «چرا نمی‌گذارید کیفمان را بکنیم!» آنجا که اندیشمندان کیفِ محال آن‌ها را هدف می‌گیرند اینها به فرایندهای پالایش زبانی، پشت ادب صوری پنهان شدن، پشت دفاع از اقلیت‌ها سنگر می‌گیرند و با انگ و برچسب هر شکلی از تأمل راستین، کتاب راستین، مقاله راستین را نفی می‌کنند [۸]. مسئله ساده است، به جای مبارزه با سازوکارهای مولد ستم که کار اندیشه انتقادی هم آشکار کردن آنها است، مثل دون کیشوت به جنگ با آسیاب‌های بادی رفته‌اند. گیر دادن به کلمات، جملات، نمادین کردن همه چیز این یعنی فرهنگ پست مدرن. این فضا نویسندگان خودش را هم دارد، فضاهای خودش را هم دارد، هرچیزی برای اینکه ارزشمند شود باید پشت یک نزاکت صوری و مضحک خودش را پنهان کند، شیک شود و کاری به کار کلیت‌های ساختاری نداشته باشد. این فضا نسبت خاصی با کتاب و علم دارد که چیزی نیست جز یک کالای هویت بخش. فروکاستِ اندیشه به کتاب‌بازیِ پادکسترها، یوتیوبرها، اینفلوئنسرها، متفکران توئیتری و …. حرف من این نیست که فضای وب تهی از امکان است، اصلاً و ابداً. همین فضای وب چه دسترسی‌های جدی به بسیاری از پژوهشگران حاشیه‌ای داد، مسئله من هژمونی طبقه نوکیسه و فرهنگ نیهیلیستی پست‌مدرن است بر اندیشه که مهمترین ابزارش همین فضاست.

لایه دوم این است که ذیل بحران‌ها طی دو دهه تحریم در ایران موج وسیعی از افراد مهاجرت کردند. موج اول بخش عظیمی از نخبگان بودند که برای زندگی بهتر رفتند. اما در موج های بعدی کسانی هم به نخبگان اضافه شدند که در نتیجه اقتصاد تحریمی و رانتی به پولی رسیده بودند و دانشگاه و مدارس ایران برایشان پرستیژ کافی نداشت. افرادی که هیچ‌گاه مسئله‌شان علم نبود، رفتن در بازیِ فاند و تحصیل پولی در غرب و… تنها برایشان معنای نوعی فرصت زندگی جدید یا نوعی کسب پرستیژ داشت. از جایی مشکل آغاز شد که افرادی که هیچ‌گاه آدم علم نبودند شروع کردند یک مدرک از یک دانشگاه فرنگی یا داخلی به خود بستن و با زدن یک صفحه در یوتیوب، یا توئیتر یا اینستا اندیشه‌بازی کردن، بی‌آنکه هیچ چیز جدی تولید کنند، یک نظم ارزشی جدید ساختند که به شکل نظام مند بخشی از پژوهشگران و نخبگان داخل و خارج از کشور که حیات علمی و پژوهشگرانه داشتند را نیز به حاشیه برد. یعنی می‌خواهم بگویم این نوکیسگی ایرانی فقط در ایران نخبگان را طرد نکرد بلکه نخبگانی دیاسپورای ایرانی خارج از کشور را نیز مورد تهاجم قرار داد. وضعیت یک نخبه ایرانی که در خارج است، در غربت است و توامان که از سرزمینش دور است مورد خشم و طرد نوکیسگانِ خارج رفته هم قرار می‌گیرد خیلی غم‌انگیز است. کسانی که با دلالی به پولی رسیدند، بعد رفتند سراغ مهاجرت، ملک‌ها را نگه داشتند، از تورم و فلاکت اینجا سود بردند، به شکل انبوه وارد بازی‌های خرید مدرک تحصیلی شدند از دانشگاه‌های درجه چندم غرب مدرکی گرفتند بعد هم یک صفحه اینستاگرامی زدند و بلاگر اندیشه شدند و گاهی فعال یک حوزه خاص و افتادند دنبال کنسل کردن و موج درست کردن علیه این و آن. «ایران که اندیشمند ندارد، تاریخ ندارد، با فارسی که نمی‌شود فکر کرد، من که اصلاً کتاب فارسی نمی خوانم و…» شعارهایشان است.

ظهور موج‌های سیاسی با تمایلات فاشیستی را باید از دل این طبقه تحلیل کرد. اما هنوز گونه‌هایی در حال انقراض داریم، گونه‌های زحمت کشی که همچنان برای فهم و کشف حقیقت تلاش می‌کنند. آن‌ها می‌گویند باید به شکل تجربی و معدن کاوانه درون فضاهای تاریخی غور کنی، برخی شان اصلاً پشت تریبون هم نمی‌روند، برخی ممکن است سالی یکی دو بار هم پشت تریبون بروند و نتایج تحقیقاتشان را بیان کنند.

چطور می‌توان در برابر این جریان ایستاد؟

تا نهادهایی که غایتشان خود حقیقت و علم باشد ایجاد نکنیم و دانشگاه‌ها و پژوهشگاه‌ها را به صاحبان راستینش پس ندهیم نمی‌توانیم از هجوم ایدئولوژی، عوام‌زدگی، تجاری‌سازی در امان باشیم. در حوزه‌ها و مدارس دینی هم چنین زوالی رخ داده است. مدارس دینی که قرار بود درباره توحید، نبوت، معاد و … تامل کنند، قرار بود بنیان‌های الهیاتی را پی بریزند، به کجا رسیدند؟ همان بحثی که کانت درباره دانشکده الهیات و جایگاهش مطرح می‌کند به این لحظه بحثمان اضافه کنیم، اساساً تفکر الهیاتی دقیقاً کجاست؟ فضا حتی در بطن جاهایی که مدعای دینی دارند نیهیلیستی است. بحث‌های صوری، ناتوانی عمیق در فهم جهان پیرامون و تبدیل کردن مدرسه دینی به نهادی روزمره که قرار است فرصتهایی را توزیع کند. تحولات تکنولوژیک هشداری جدی به ما می‌دهند. در آینده تأمل کردن بیش از هر چیز مهم می‌شود، افراد صاحب اندیشه و صاحب فکر می‌توانند نسبتی با این فضا برقرار کنند و از آن بهره ببرند. مشروط به اینکه دانشگاه و پژوهشگاه را به صاحبانش پس دهیم تا بتوانیم در این نبرد بزرگی که در میانه‌اش قرار داریم پیروز شویم. صداهایی در دفاع از زندگی، دفاع از سرنوشت مشترک در عین کثرت، دفاع از جامعه که جز در نظمی اندیشه‌ای که تلاقی خوبی و حقیقت و زیبایی باشد ممکن نمی‌شود. کل این تحولات تکنولوژیک اگر در خدمت یک زندگیِ بهتر نباشد تنها در خدمت رنج و پوچی بیشتر خواهد بود. ما به اندیشه و تآمل خاضعانه، قاطعانه، متعهدانه و اخلاقی نیاز داریم تا بتوانیم از این زمانه عمیقاً نیهیلیستی جان سالم بدر بریم.


[۱]. بنگرید به سرخوش، نیکو (۱۴۰۳). در خدمت و خیانت مترجمان. نشر نی، ص .۱۴۲.

[۲]. البته این وضعیت از دوران قاجار تا کنون به شدت و حدت‌های مختلف تداوم داشته است. نقد مقلدان کورکورانۀ فرنگستان یک ژانر مهم در نقد استعمارزدگی در اندیشه است که طیفی از افرادی همچون طالبوف، آقاخان کرمانی و ملکم‌خان را در بر می‌گیرد تا نگاه‌های ایدئولوژیک بنیادگرایانه و نگاه‌هایی مانند نگاه‌های شریعتی و جلال آل احمد و فردید. این پدیده نیازمند یک بررسی عمیق تاریخی است و بحثی که در اینجا طرح شد با هیچیک از این رویکردها لزوماً همدلی تام و تمام ندارد، اما پدیدۀ روشنفکرمآبی بریده از وضعیت را مسئله‌ای جدی می‌دانم که نیازمند مطالعه‌ای تاریخی است.

[۳]. بنگرید به:
Benjamin, W. (1999). The arcades project. Harvard University Press.

[4] . نسبت ما با این حلقه فاصله‌ای دور و نزدیک است. چند پروژه مشترک هم با هم انجام داده ایم و بسیار از آن‌ها آموخته‌ام. اما فاصلۀ نظری و روشی جدی‌ای نیز با دوستانم دارم که در متن زیر مرزها را روشن کرده‌ام:

حیدری، آرش؛ آقاجانزداده، هادی؛ مقیمی، شکوه؛ محبی، میلاد (۱۴۰۰). از سترون‌سازی خیال تا گریز از نوشتن تاریخ جبران، پروژۀ پوئتیکا. در: https://poetica-project.com/article/%da%af%d8%b1%db%8c%d8%b2-%d8%a7%d8%b2-%d9%86%d9%88%d8%b4%d8%aa%d9%86-%d8%aa%d8%a7%d8%b1%db%8c%d8%ae-%d8%ac%d8%a8%d8%b1%d8%a7%d9%86/

[5] . بنگرید به منابع زیر:


Arum, R., & Roksa, J. (2011). Academically adrift: Limited learning on college campuses. University of Chicago Press.

Doris, Z. (Ed.). (2022). Does higher education teach students to think critically?. OECD Publishing.

[6] . بنگرید به:

رتبه‌های برتر برای دهک‌های پولدارتر، گزارش روزنامه رسالت. شنبه ۷ مهر ۱۴۰۳، شمارۀ ۱۰۹۳۶

[۷]. بنگرید به حیدری، آرش؛ عزیزآبادی، زهره (۱۴۰۴). طرح‌واره‌های فقدانی و فهم دانشگاه در ایران. پژوهشگاه مطالعات فرهنگیف اجتماعی و تمدنی (کتاب در دست چاپ است).

[۸]. برای بحث دربارۀ خودنمایی کردن با ژست‌های اخلاقی بنگرید به: وارمکه، برندن (۱۴۰۳). خودنمایی با اخلاق. ترجمۀ نسیم حسینی، انتشارات ترجمان.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها