سرویس ادبیات خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) – علی شروقی: مجموعه داستان «گالری امیال بشری» تازهترین اثر داستانی محسن فرجی است. این کتاب که اخیراً در نشر خزه منتشر شده، شامل پنج داستان کوتاه است به نامهای «خیابان روانمهر»، «خیابان طرح آبیاری»، «دارآباد»، «آستارا» و «برگ جهان».
فرجی در «گالری امیال بشری» داستان آدمهایی را نقل میکند که اغلب با زخمی به جا مانده از گذشته درگیرند؛ زخمی که به کابوس زندگی آنها بدل شده و هرچه میکوشند آن را واپس برانند باز دست از سرشان برنمیدارد. داستانها پسزمینهای اجتماعی دارند و شهر و بافت شهری در آنها حضوری برجسته دارد. با محسن فرجی درباره این تازهترین کار داستانیاش گفتوگویی کردهایم که میخوانید:
یکی از مضامینی که در داستانهای مجموعه «گالری امیال بشری» خیلی عمده است، گذشتهی تروماتیک افراد است؛ زخمی از گذشته که کهنه شده و نیش میزند و یکجورهایی زندگی را برای آدمهای این داستانها مختل کرده است. گذشته در قصههای این کتاب اصلاً نوستالژیک نیست و پر از زخم و تلخی و خاطرات بد سرکوبشده است.
بله، درست است. گذشته در این داستانها نوستالژیک نیست. من این را از کتاب «دفترچهی خاطرات و فراموشی» آقای محمد قائد یاد گرفتم که علاوه بر نثر رشکبرانگیز و درخشانش، حاوی کلی نکات آموختنی است. یکی از مقالات این کتاب درباره مفهوم نوستالژی است و در آنجا با انواع مثالها وشرحها نشان میدهد که گذشته الزاماً بهتر و شیرینتر نبوده است. نکته دیگر اینکه در حافظه انسان، خوبیدیدن و اتفاقات خوش مثل آب رودخانه جاری است و میرود، اما بدیدیدن و خاطرات و اتفافات تلخ، مثل سنگ کف رودخانه، رسوب میکند و میماند. و البته یکی از کارکردهای نوشتن- حداقل برای من- همین نوشتن از زخمها و آسیبهاست و رها شدن از آنها با مکتوب کردنشان. انگار نوشتن مثل طلسمی است که این آسیبها را به بند میکشد.
حتی در مکانها و اشیا هم رد این زخمها را میبینیم. کلاً جغرافیا و مشخصاً جغرافیای شهری در این قصهها خیلی برجسته است و جاهایی، خصوصاً در قصه «خیابان طرح آبیاری» که بهنظرم یکی از بهترین قصههای این مجموعه است، خیابان بهعنوان بخشی از شهر، کاملاً بهعنوان یک کاراکتر داستانی تشخص پیدا میکند. جالب اینکه اوایل ورود دو برادر به این خیابان، درِ باغ سبزی از آن نشانمان میدهید اما در ادامه اشیای اسقاط، زبالههای جاری همراه آب رودخانه و تصاویری از این دست، ما را به سمت وجوه تاریک و دوزخی ماجرا میبرند که همان خاطره زخم هولناکی است که در نزدیکی همین خیابان، دفن و سرکوب شده.
بله، در واقع اشیا و مکانها هم از این آسیبها در امان نیستند. اما نکته مهمتر این است که شاید برای شخصیتهای داستان، خود اشیا و مکانها کمتر اهمیت داشته باشند. چیزی که حضور آنها را پررنگ میکند و آنها را به قول شما تبدیل به شخصیت داستان میکند، نقش تداعیگرشان است؛ یعنی حضور شخصیتهای داستان در این فضاها و دیدن اشیا، گذشته را برایشان تداعی میکند و یادآور میشود. در واقع اگر در داستانهای زیادی بوها یا صداها یا طعمها تداعیکننده گذشته و روزگار رفته هستند، من سعی کردم این نقش را به اشیا و مکانها بدهم. اما میزان توفیقم را باید مخاطبان بگویند.
به نظر من که کاملاً موفق بوده. کلاً نگاه به جزئیات در این داستانها خیلی پررنگ است و همین یکی از ویژگیهاییست که قصهها را جذاب میکند. من همیشه میگویم داستان باید دوتا خردهریز داشته باشد که آدم وقتی میخواندش آنها را بردارد بگذارد توی جیبش و یادگاری نگهشان دارد. این داستانها بهنظرم از این خردهریزهای نگهداشتنی دارد، خصوصاً در وصف اشیا و مکانها. بهویژه در همان داستان «خیابان طرح آبیاری» که اشاره کردم. منتها بعضی وقتها هم موازیسازیهای استعاری و نمادینی بود که با خودم میگفتم کاش نبود، چون اشاره مستقیم به مضمون میکرد. مشخصاً منظورم جایی از قصه «دارآباد» است که پدر راوی راز بقا تماشا میکند و موضوع راز بقا استعارهای است از آنچه در آشپزخانه میگذرد. این اشاره بهنظرم رسید که زیادی مستقیم است و میشد غیرمستقیمتر باشد.
دقیقاً همین خردهریزها و جزئیات است که میتواند در ذهن مخاطب بماند و ماندگار شود، چون همه آدمها هر روزه با دیگران و اشیا و مکانهای مختلف مواجه میشوند و روایتی از این مواجهه دارند، اما چیزی که روایت یک نویسنده را متمایز (و اگر موفق شود، ممتاز) میکند، همین نگاه جزئینگرانه است. حالا در همین جزئینگری، اگر جاهایی که پهلو به نماد و سمبل زده، مستقیم و شعاری شده باشد، ضعف من است. اتفاقاً خودم هم سر همین موضوع (یعنی تماشای راز بقا و ربطش به ماجرای اصلی داستان) مردد بودم که نکند گلدرشت و اصطلاحاً «رو» باشد. حالا با نقد شما فهمیدم که همینطور بوده است.
یک نکته دیگر در قصههای این مجموعه عنصر ترس و احساس تحقیر است. آن ترومایی که حرفش را زدیم معمولاً یک عنصر اضطرابزا و خشن است. البته نه اینکه در همه قصهها فقط همین عنصر ترس مطرح باشد، ولی کلاً یکجور احساس ضعف و تحقیرشدگی همراه با اضطراب را در شخصیتهای قصهها میبینیم که معمولاً هم با چیزی یا کسی که تداعیگر گذشته است رو میآید و مثل هیولایی به جان شخصیتها میافتد.
اینها بخشی از ترسهای خود من هستند. البته نه اینکه سرنوشت شخصیتهای داستانها و اتفاقاتی که برایشان میافتد عیناً برای من رخ داده باشد، اما چیزهایی است که از من دور نیست. اساساً در این کتاب و همه کتابهای قبلی، بسیار «خودم» هستم و این اضطرابها از من دور نیست. شاید نویسنده باید بتواند از خودش هم فاصله بگیرد و قصههایی دور از دغدغهها و ترسها و نگرانیهای خودش هم بنویسد، اما به نظرم این در مورد نویسندگان حرفهای صادق است و برای من که بیشتر دلی و شخصی مینویسم نوشتن از خودم در اولویت قرار دارد.
اتفاقاً میخواستم راجع به همین قضیه نقش تجربه زیسته در داستانها بپرسم. اینکه نسبت میان تجربه زیسته و ابداع و تخیل در این داستانها چگونه است و تجربه زیسته چقدر در شکلگیری این داستانها نقش داشته است؟ چقدر از داستانها به خاطرات خود شما از آدمها و محیطهایی که در آن زندگی کردهاید برمیگردد و چقدرشان ابداعی و تخیلی است؟
من چون تخیل خیلی قویای ندارم، دستمایه بیشتر داستانهایم تجربههای زیسته است. البته با این توضیح ضروری که این به معنای آن نیست که همه اتفاقات داستانها برای خودم رخ داده است. مثلاً گاهی یک نفر چیزی تعریف کرده و اینقدر برایم تکاندهنده و جالب بوده که انگار خودم تجربهاش کردهام و بعدها در داستانی خودش را نشان داده و آمده. همه این دیدهها و شنیدهها و خواندهها هم وقتی برای من قابل توجه بودهاند که از فیلتر شخصیام گذشتهاند. یعنی اصلاً بین خودم و آنها فاصله و دوگانگی ندیدهام و حس کردهام بخشی از وجود و روح من هستند. منظورم این است که صرف دیدن و شنیدن یا خواندن - حتی اگر به غریبترین پدیدهها و تجربیات دیگران مربوط شود - برای من جالب نیست و آنجا به کار من و داستانم میآید که با آنها احساس نزدیکی و قرابت روحی کنم. این توضیح شاید واضح را هم بدهم که به هر حال عین خاطرات و تجربیات خودم یا دیگران تبدیل به داستان نمیشود، بلکه حتماً باید چاشنی تخیل و توانایی قصهگویی هم با آنها همراه شود تا شکلی ادبی و قصوی بگیرند.
از قضا نقطه قوت قصههای کتاب هم همین است که تجربه زیسته هم اگر باشد به شکل خاطرهنویسی شخصی و خصوصی نیست و مسائل عمومی و اجتماعی در این قصهها مطرح است نه صرفاً موضوعات خصوصی. یک نکته دیگر هم این است که قصهها در عین تلخی، یکجور لحظههای روشن هم دارند. شخصیتها انگار در نهایت به یکجور آشتی با زندگی میرسند. حالا گیریم که این آشتی، لحظهای و موقتی باشد اما به هر حال هست. منظورم البته پایان خوش در معنای آبکیاش نیست. قصهها پایان خوش ندارند اما اغلب به یکجور تامل در وضعیت خود و دیگری ختم میشوند و تردید در باورهای پیشین. و در عین بحران رابطه بین آدمها یکجور حس عمیقاً انسانی هم بینشان هست.
عرض شود که بله، مسائل اجتماعی برای من مهم است. وقتی کتاب اولم درآمد - مجموعه داستان «یازده دعای بیاستجابت» - آقای علیاصغر شیرزادی، نویسنده پیشکسوت، لطف کرد و نقد مفصلی بر این کتاب نوشت. ایشان در پایان این نقد، جملهای نوشته بود که یکهو تکانم داد و از خواب بیدارم کرد. آقای شیرزادی نوشته بود که تعجب میکنم چطور نویسنده اعتنایی به بیرون و جامعه ندارد و فقط به عوالم شخصی خودش پرداخته است (نقل به مضمون). همین جمله چنان شوک عمیقی به من بود که اصلاً رویکردم را به قصهنویسی عوض کرد و در مجموعههای بعدیام اجتماع و دیگران پررنگ شدند. البته در همین سالهای گذشته اینقدر اتفاقات عجیب و غریبی هم در کشور ما رخ داد که به نظرم نویسنده هر کاری کند، نمیتواند کلاً از کنارشان بیاعتنا بگذرد و یک جا پرشان به هم میگیرد. حداقل برای من که اینطور است.
در مورد بخش دوم پرسش قبلی، نمیخواهید صحبتی بکنید؟ راجع به پایان قصهها و آن حس انسانی بین آدمهایی که به نظر میرسد خیلی هم باهم میانهای ندارند؟
چرا، حتماً. در این داستانها بارقهای از روشنایی و امید هست چون این دیدگاه شخصی من هم هست، که فقط همین یک زندگی را داریم و باید هر طور شده حفظش کنیم. یعنی اگر غرق در تاریکی بشویم، نمیتوانیم زندگی کنیم. به نظرم باید موهبت و نعمت زندگی را با همه مصائبش قدر بدانیم. این است که خیلی بعید است خودکشی کنم!
رابطه پدران و فرزندان هم در این قصهها عمده است؛ نگرانی پدران امروز برای فرزندانشان و همچنین دلخوری همین پدران از پدران خودشان.
کاملاً. البته حتماً بهتر از من میدانید که این ماجرای تنش بین پدران و پسران، موضوع جدیدی نیست و ریشه در تاریخ ما دارد. مثلاً به جز ماجرای مشهور رستم و سهراب، داستان تلخ سیاوش یکی از نمونههای درخشان همین تنش است. کیکاووس در ابتدا به پسرش شک میکند و وادارش میکند که آزمون آتش را پشت سر بگذارد. بعد هم آنقدر عرصه را به او تنگ میکند که سیاوش مجبور به فرار از کشور و پناهنده شدن به سرزمین توران میشود. به نظرم این اولین نمونه از پدیده تبعید در تاریخ ادبیات ماست. شمس تبریزی هم که من خیلی به کتاب مقالاتاش ارادت دارم، انتقادات تند و تیزی به پدرش در همین کتاب دارد و ادبیات صریح و اعترافیاش شگفتانگیز است.
از ادبیات ایران و جهان، چه کلاسیک و چه مدرن، خودتان را بیشتر متاثر از کدام آثار و کدام نویسندگان میدانید؟
از ادبیات کلاسیک ایران همین «مقالات شمس» و شعرهای خاقانی. از ادبیات امروز ایران هم خودم را وامدار زندهیاد رضا براهنی میدانم. ادبیات کلاسیک جهان را نمیدانم از چه مقطعی در نظر گرفتهاید؟
از خیلی قدیم تا قرن نوزدهم...
خیلی دورها را شناخت چندانی ندارم و کم خواندهام. از نویسندگان قرن نوزدهم هم فکر نمیکنم تاثیر گرفته باشم، چون حجم کارهایشان اغلب زیاد است و متاسفانه زمان من بسیار تنگ. این است که ترجیح میدهم بیشتر داستان کوتاه بخوانم. اما از نسل اول داستان کوتاه نویسان امریکایی قصههای شروود اندرسن برایم خیلی جالب است. داستانهای کاترین منسفیلد هم به نظرم عالی هستند. از ادبیات مدرن جهان خیلیها را دوست دارم و حتماً تاثیرشان را بر کار من گذاشتهاند. از جمله کارلوس فوئنتس، آلیس مونرو، سم شپارد، ریموند کارور، جان چیور، دونالد بارتلمی و…. البته باید به رمان بزرگ «مرشد و مارگریتا» هم اشاره کنم.
باید اعتراف کنم من کتاب «سرخ و سیاه» استاندال را نخواندهام. هیچ رمانی هم از اورهان پاموک نخواندهام. اما در عوض «هزار و یک شب» را خواندهام. و دلم میخواهد به مهمترین و تأثیرگذارترین کتاب زندگیام اشاره کنم: «چند چهرهی کلیدی در اساطیر گاهشماری ایرانی» نوشته آنا کراسنوولسکا، ترجمه ژاله متحدین. من این کتاب را دو بار خواندهام و باز هم خواهم خواند. اصلاً عظمت و شکوه این کتاب، وصفناشدنی است. فقط این را بگویم که اگر مثلاً در داستانهای عامیانه و افسانهها میخوانیم که پیرمردی یک گاو داشت و… این کتاب نشان میدهد که اینها اصلاً به همین سادگی نیستند و یک دنیا تمدن و فرهنگ و اسطوره پشت همین قصههای بهظاهر ساده هست.
خلاصه کنم: من نمیخواهم به کسی توصیه یا چیزی را تجویز کنم، اما مدام به خودم یادآوری میکنم که از اسطورهها و افسانهها و فرهنگ و هویت ایرانی غافل نشو.
نظر شما