چهارشنبه ۱ فروردین ۱۴۰۳ - ۱۲:۵۶
قابی از زندگی در  باب سعدی، بوستان و گلستان

کتاب «کلیات سعدی اهوازی؛ یا با من به مغولستان بیا» نوشته مهدی ربی از سوی نشر مرکز منتشر شد.

به گزارش خبرنگار خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)؛ اینکه یک قاب از زندگی‌مان چگونه می‌تواند پس از سال‌ها همراه ما بماند و ما را در مقابل خودش متوقف کند، می‌تواند دلایل متعددی داشته باشد. دلایلی که گاهی با خیره شدن به آن قاب شاید اندکی آشکار شوند شاید هم نه! … تابستان سال اولی که ساکن کوی سعدی شده بودیم همان تابستانی بود که در آن روبرتو باجیو داشت یک‌تنه ایتالیا را در آمریکا قهرمان جهان می‌کرد. تابستانی که برای ما داغ‌تر از همیشه بود. برای من و فارس و بهنام و عادل چینکو.

این کتاب در سه باب سعدی، بوستان و گلستان تنظیم شده است.

در باب سعدی می‌خوانیم: «فرض کنید در یک بعد از ظهر تابستانی دلچسب به نمایشگاه عکس یا نقاشی آرتیست مورد علاقه‌تان رفته‌اید. فرض کنید بیشتر کارهای او را دوست دارید و با لذتی وافر قاب‌ها را چندباره نگاه میکنید. اما خودتان هم نمیدانید چرا وقتی از یکی از قابها عبور میکنید میل دارید دوباره به سمت آن بازگردید و متوقف شوید. حتی وقتی دارید سایر قاب‌ها را هم نگاه می‌کنید تصویر آن قاب خاص تماشای شما را مخدوش کرده است. نمی توانید متمرکز شوید. مدام ردی از آن تصویر روی باقی آثار خودنمایی می‌کند. انگار در آن گیر افتاده‌اید. با اینکه تازه از تماشای آن فارغ شده اید و تنها به اندازه ی دو یا سه قاب از آن فاصله گرفته اید دوست دارید دوباره بازگردید و روبروی آن بایستید. امکان دارد حتی وقتی به خانه‌تان بازگشته اید یا حتی چند روز بعدش هنوز این متوقف شدن در شما و با شما باقی بماند بدون آنکه دلیل خاصی برایش داشته باشید اینکه یک قاب از زندگیمان چگونه میتواند پس از سال‌ها همراه ما بماند و ما را در مقابل خودش متوقف کند، می تواند دلایل متعددی داشته باشد. دلایلی که گاهی با خیره شدن به آن قاب شاید اندکی آشکار شوند شاید هم نه بیایید به این قاب خیره شویم.»

در باب بوستان می‌خوانیم: «گاهی آنچه را که به خاطر می‌آورم انگار ابرها برایم گفته‌اند. ابرها همیشه قصه نمی‌گویند. شرایطش باید مهیا باشد بلایی سر یک قصه می‌آورند که هیچ راوی رندی هم نمی‌تواند آنگونه قصه را تعریف کند. با آنکه داستان را می‌دانیم اما انگار برای بار اول است که می‌شنویمش چند شب پیش ابرها برایم قصه‌ای گفتند که نمیشناختمش با اینکه می‌دانستم برای من خیلی هم غریبه نیست. بگذارید کمی شرایطش را بهتر برایتان بگویم فرض کنید در شبی پاییزی توی کیسه خوابتان دراز کشیده اید زیر آسمان پاک و مهتابی کوهستان، کنار دریاچه ای که از آب برف‌های همان ارتفاعات متولد شده و خیره شده اید به صف کومولوس‌هایی که جلوی هلال کامل ماه بازی می‌کنند و از جنوب غربی به سوی شمال شرقی می‌روند فرض کنید چند ساعت قبل از آن هم غذایی سمی خورده‌اید و بعد همه اش را آورده اید بالا خالی و پاک هستید اما توان انجام هیچ کاری را ندارید جز تماشای آسمان صف کومولوس‌ها به راه می افتد و تکه تکه از هم جدا می‌شود دو دایناسور عظیم الجثه متولد میشوند یکی با سر خرس و دیگری با سر یک مگس که به همان اندازه سر خرس است. بعد ناگهان دایناسور سرمگسی به زنی بدل می‌شود که کودکش را در آغوش گرفته و می‌خواباند.»

در باب گلستان می‌خوانیم: «فرض کنید دوست داشتن قطعه‌ای خام و نتراشیده از چوب درخت «راش» باشد که روی میز کار شما قرار گرفته است. فرض کنید روی میز کار شما تیغه‌ای فولادی و بُران کنار دوست داشتن دراز کشیده و منتظر است تا شما سلاخی چوب راش را آغاز کنید. برای من فهم بسیاری از مقولات زندگی دشوار و گاهی ناممکن است. همه چیزها را باید به قطعات بسیار ساده و کوچک تقسیم کنم تا شاید بتوانم اندکی آنها را درک کنم.کند ذهنم نادانم جاهلم بر امورات زندگی میدانم اما این فهم حداقلی را هم انگار تا هر چیزی را به بنیادی ترین سلول‌هایش تجزیه نکنم نمی‌توانم داشته باشم چیزها برایم زیادی فربه و شلوغ اند. باید خلاصه و خلوت شوند برای همین همیشه توی دست‌هایم تیغه‌هایی بلند و فولادی دارم برای هرس اضافات.هر چیز اضافاتی که بود و نبودشان حداقل برای من فرقی ندارد سلاخی می‌کنم و دور می‌ریزم. شاید این گونه بتوانم به راز آن چیز نزدیک شوم رازی که شاید بتواند جوهره ی فهم آن چیز باشد. این روزها اما زمان تراشیدن دوست داشتن» است. تیغه ی فولادی را محکم توی مشت میفشارم و کار را شروع می‌کنم.»

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها