رمان دوم نویسنده تجربه فضای نویی در ادبیات داستانی فارسی است. نویسنده از همان ابتدا با زیرکی ما را برای ترسیم جهان تهوعآوری که اطرافمان را احاطه کرده، آماده میکند.
رمان درباره یک زن است که به بودن کنار مردهها عادت میکند و در این میان نویسنده نیز صبورانه مخاطب را به فضای داستان خود عادت میدهد و او را به قلب یک درام اجتماعی میکشاند.
از ابتدا تا انتهای رمان، درد، زیر پوست کلمات جاری است. نویسنده به کمک فضاسازی، حس بیمارگونه جامعه را به مخاطب القا میکند، بهطوریکه بر تمام بخشهایی از رمان که خارج از بیمارستان در جریان است، همان حس بیماری و درد حاکم است و وقتی از بیمارستان خارج میشویم فضای بیمارستان بر دوش مخاطب همچنان سنگینی میکند؛ جامعهای که تبدیل به یک بیمارستان شده و همهجا بوی مرگ و بیماری حس میشود...
در بخشی از کتاب میخوانیم: «نگاهش مدتی طولانی، موج حرکت را بدون خستگی دنبال کرد. رنگ پردهها را نمیتوانست تشخیص دهد. سایههایی گنگ از پشت پرده میگذشتند و تلاطمی در ذرات هوا شکل میگرفت. از لای پرده میگذشت و روی سینهاش مینشست. همهچیز در اطرافش مات و بیرنگ شده بود. مرز میان اشیا و محیط، حد میان خود و دیگری، خط جداکننده درون و بیرون از بین رفته بودند. پردهای غبارآلود و رقصان و سقفی که هر لحظه داشت روی سرش خراب میشد. انگار کسی روی سقف میدوید یا به جمجمهاش لگد میکوبید. با هر ضربه میمرد و زنده میشد. مثل هر روز که زیر هیکل آهنی و ترسناک پلِ سفیدی که وسط یکی از میدانهای شهر قد کشیده بود، مینشست و دستمال کهنهاش را روی سنگفرش پیادهرو پهن میکرد. ساعتها مینشست. صدای جرینگجرینگ سکههای فلزی خستگی را از یادش میبرد. صدای برخورد پیاپی گامها بر تن فلزی پل را میشنید. بچهمدرسهایها را میدید که روی پل میدویدند. صداها آزارش میدادند. با هر گرومگروم که میشنید، پلکهایش را به سختی میبست و گاه از جا کنده میشد. انگار صدای گلولهای را میشنید که طنین ابدیاش، دشت را پر میکرد. گلولهای که از روز اول، نام مقتول را بر آن حک کرده بودند تا در لحظه برخورد، صورت او را، خاصه چشمهایش را بشناسد و سینهاش را بشکافد و ساقهای پوک گندم را به باد دهد.»
نشر روزگار اخیرا رمان «آدم و خاک» اثر جواد رضایی را در شمارگان هزار نسخه و با قیمت 83 هزار تومان عرضه کرده است.
نظر شما