به مناسبت سالروز بازگشت پیکر شهید به وطن؛
«شانزده سال بعد»؛ روایتی از شهیدی که پیکرش بعد از شانزده سال سالم مانده بود
کتاب «شانزده سال بعد» روایتی از زندگی شهید محمدرضا شفیعی که در اسارت شهید شد و علیرغم تلاشهای بعثیها برای از بین بردن پیکرش بعد از شانزده سال سالم به وطن بازگشت از سوی انتشارات حماسه یاران منتشر و روانه بازار شد.
صلیب سرخ که از شهادت محمدرضا آگاه میشود، مسئولان بعثی را موظف میکند برای او قبری در قبرستان «الکخ» مابین «سامرا» و «کاظمین» در نظر بگیرند. پس از ۱۶ سال پیکر این رزمنده تفحص شده و به کشور بازمیگردد. پیکر شهید شفیعی صحیح و سالم از خاک بیرون آمده بود. محمدرضا در ۱۴دی ۱۳۶۵ شهید شد و پیکرش در ۷ مرداد ماه ۱۳۸۱به کشور بازگشت و در گلزار شهدای علیبنجعفر(ع) قم خاکسپاری شد.
متن زیر گزیدهای از خاطرات شهید شفیعی است که بیشتر آن از روایات مادرش نقل شده است:
«در دوران کودکی شیطنتهای کودکانهاش همه را با خود مشغول میکرد، در آن منزل قدیمی ایوان کوچکی داشتیم که پلههای آن به آب انبار منتهی میشد، محمدرضا میخواست سیم برق را داخل پریز کند که برق او را گرفت و با شدت هر چه تمامتر از بالای پله های ایوان به پایین پلههای آب انبار پرت شد. من تنها بودم و پایم هم شکسته بود و در اتاق زمینگیر شده بودم. به هیچ وجه نمیتوانستم از جایم بلند شوم. شروع کردم به یا زهرا و یا حسین گفتن. همسایهها را صدا میزدم که تصادفاً خواهرم وارد خانه شد.
با گریه و التماس از او خواستم محمدرضا را از پلههای آب انبار بالا بیاورد، وقتی بچه را آوردند چهرهاش سیاه و کبود شده بود و حرکت و تنفس نداشت. او را بردند به سمت بیمارستان، یک بقال در محله داشتیم به نام سید عباس، در بین راه خواهرم را با بچه روی دست دیده بود و بعد از شنیدن ماجرا بچه را بغل کرده بود. او سید باطن دار و اهل معرفتی بود، خواهرم می گفت: «سید عباس انگشتش را در دهان محمدرضا گذاشت و شروع کرد چند سوره از قرآن را خواندن، به یکباره محمدرضا چشمانش را باز کرد و کاملاً حالش عوض شد.» سید گفته بود نیازی به دکتر نیست، طبیب اصلی او را شفا داده است.»
کتاب «شانزده سال بعد» روایتی از زندگی شهید محمدرضا شفیعی از سوی انتشارات حماسه یاران منتشر و روانه بازار شد.
در مقدمه کتاب آمده است:
«شانزده سال بعد روایتی است از زندگانی یکی از هزاران سرباز روح خدا که واژه خشونتبار جنگ را با حضور شورآفرین خود، به تعبیر کلام روشنگر حضرت امام (ره) به دفاع مقدس مبدل کرد.
روایتی ساده، بیتکلف و صمیمی درست شبیه خود محمدرضا.
او که روزگاری با ما و در کنار ما زیست، در خوشیها و ناخوشیها، تلخیها و شیرینیهای زندگی با خدا رفاقت کرد.
و در عمر کوتاهش تعبیر عبارت نورانی «یا رفیق من لا رفیق له» شد.
آزاده شهیدی که یار، همرزم و همسنگرم در روزهای دود و باروت و لحظههای لبریز از یاد خدا در سالهای جنگ بود.»
در برشی از کتاب میخوانیم:
«دستهایم را جلو بردم.
قفل شانزده سال دوری و انتظار را باید میشکستم.
«بسم الله» گفتم و گره کفن را باز کردم.
قلبم محکم میزد و کم مانده بود از جا کنده شود.
شاید اگر میتوانستم فریاد بزنم و ذرهای از حیرتم را بیرون بریزم، تحمل دیدن آن صحنه برایم راحتتر میشد.
آنچه جلوی چشمهایم بود، با تمام دیدهها و شنیدههایم حتی دم تا آن روز تفاوت داشت.
پلکهایم را چندین بار بههم زدم تا اگر خوابم یا در تنگی و تاریکی قبر به اشتباه افتادهام، از فکر و خیال بیرون بیایم؛
ولی نه خواب بودم و نه اشتباه میکردم.
بغض، گلویم را فشار میداد.
دلم میخواست فریاد بزنم.
بگویم خدایا! چرا الان، چرا امروز، چرا اینطور باید محمدرضا را نشانم بدهی!؟»
نظر شما