شنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۷ - ۰۸:۰۰
پاسبان‌ كفترباز

مرتضي سرهنگي ـ نويسنده و روزنامه نگار: دوتايي مي‌نشينيم گوشه حياط كلانتري؛ يك حياط بزرگ و بي‌ريخت با آدم‌هايي كه مثل سايه مي‌آيند و مي‌روند. گاهي هم سفيدي دستبندهاشان از لب آستين‌ها بيرون مي‌زند. با اين‌كه چند ساعتي است شب شده، اما هنوز اين‌جا از تب و تاب نيفتاده است....

خبرگزاري كتاب ايران (ايبنا)، مرتضی سرهنگی، نويسنده و روزنامه نگار: دوتايي مي‌نشينيم گوشه حياط كلانتري؛ يك حياط بزرگ و بي‌ريخت با آدم‌هايي كه مثل سايه مي‌آيند و مي‌روند. گاهي هم سفيدي دستبندهاشان از لب آستين‌ها بيرون مي‌زند. با اين‌كه چند ساعتي است شب شده، اما هنوز اين‌جا از تب و تاب نيفتاده است. 

به صورتش نگاه مي‌كنم. حرف نمي‌زنيم. وقتي از زندان زير پله همراه پاسبان سبزه‌رويي بيرون آمد، نشناختمش. صورت و زير چشم‌هايش ورم كرده بود. گونه‌هايش آن‌قدر كبود بود كه برق‌ مي‌زد. اول خيال كردم زنداني ديگري است. وقتي ديدم همان پيراهن بشور و بپوش ليمويي رنگ را به تن دارد، خاطرجمع شدم خودش است. اما چرا اين ريختي شده؟ شلوارش كمربند نداشت. دست‌هايش را تا بالاي مچ در جيب‌ها فرو كرده بود تا شلوار را بالا نگه‌ دارد. كفش‌هاي راحتي‌اش هم بند نداشت. پاشنه‌ها را خوابانده بود و لخ‌لخ مي‌كشيد. 

وقتي گوشه حياط كنارم نشست به جز سلام كلمه‌اي نگفت. اما من بوسيدمش، همان صورت ورم‌كرده‌اش را، همين امروز صبح گرفتنش. يك پيكان گشت شهرباني سر خيابان، كنار شيرفشاري آب ايستاده بود. وقتي مي‌بيند دارد از آن‌طرف خيابان مي‌آيد كه برود مغازه‌اش، يكهو مي‌ريزند سرش. اول مي‌آورندش كلانتري نازي‌آباد بعد هم مي‌فرستند كلانتري هفده جواديه. همين جايي كه حالا نشسته‌ايم. 

از صبح خيلي اين در و آن در زدم ببينمش. نمي‌شد. باز هم احمد‌آقا! از لوطي‌هاي محله‌مان بود و برو بيايي هم در كلانتري داشت.اگر پادرمياني‌اش نبود، الان اين‌جا نبودم. با هم‌ آمديم اتاق افسر نگهبان. زن جوان هم توي اتاق بود كه سر و وضع‌ آشفته‌اي داشت. دايم مي‌گفت: من يك زن تنهام! و از مزاحمت‌هاي همسايه‌اش كه با دوستانش عرق مي‌خورَِد و عربده مي‌كشد شكايت داشت.
افسر نگهبان اصلاً به روم نگاه نكرد. فقط به احمدآقا گفت:
ـ به جان عزيزت سه شب است نخوابيده‌ام!
بعد دستي را كه روي غلاف چرمي كلت كمري‌اش بود به طرفم نشانه رفت.
ـ اگر يك‌بار ديگر خودت يا برادرت گذرتان به اين‌جا بيفتد هر دوتان را از وسط جر مي‌دهم. حالا برو ببينش! از اتاق كه بيرون آمديم، صداي افسر نگهبان را شنيدم كه به زن جوان مي‌گفت:
ـ نگران نباشيد!‌ اين‌ها كه مزاحمت نيست. مزاحم اين‌ها هستند كه هر روز تظاهرات مي‌كنند. شب‌ها روي پشت‌بام خيرِ سرشان الله‌اكبر مي‌گويند. به جان عزيزتان سه شب است نخوابيده‌ام! 

با صداي زنگ اتاق افسر نگهبان پاسبان سبزه‌رويي رفت تو اتاق. لابد به خاطر ما است!
احمدآقا خداحافظي كرد و از در گاراژ مانندِ كلانتري بيرون رفت. من هم گوشه حياط ايستادم كه بيايد.
چشم از صورتش برنمي‌دارم. احساس مي‌كنم صورت خودم هم ورم كرده است. عضله‌هايش آن‌قدر كِش نمي‌آيد كه حرف بزنم.
پاسبان سبزه‌رو آن‌طرف حياط كه زير پنجره اتاقي كه چراغش روشن است ايستاده و با دسته كليدي بازي مي‌كند. گاهي هم نگاهش به ما است. پشت پنجره نيم‌تنه پاسباني پيداست كه دارد نماز مي‌خواند. 

ـ‌ كي آوردنت اين‌جا؟
ـ بعد از ظهر. فردا صبح هم مي‌رويم مثلاً دادگستري به جرم اغتشاش.
ـ اما خيلي زدنت؟
ـ ‌مهم نيست. راستي كتاب‌ها را چه كرديد؟
ـ همه‌شان را كارتن كرديم جواد ببرد ملارد. مي‌گفت گنجه كفترهاش جاي امني است.

براي لحظه‌هايي يادم مي‌رود كجا هستيم. انگار در خانه‌ايم و داريم با خيال راحت گپ مي‌زنيم. حالا نه صورت او ورم كرده و نه من احساس بدي دارم.
سرش را به طرف پاسبان سبزه‌رو برمي‌گرداند.
ـ‌ اين پاسبان را شناختي؟
ـ نه؟
ـ بچه ياغچي‌آباد است. مرا شناخت. چند بار ازش كفتر خريده‌ام. بهش مي‌گويند سركار سلطاني، باورت مي‌شود نگران كفترهاي من است. مي‌داند يك جفت جوجه دارم. مي‌ترسد دون‌سوز شوند.
صداي الله‌اكبر از پشت‌بام دور شنيده مي‌شود. پاسبان سبزه‌رو به طرف‌مان مي‌آيد. هر دو به آرامي از جايي كه نشسته‌ايم بلند مي‌شويم. حالا بايد تنها بماند. دلم كنده مي‌شود. احساس بدي دارم. وقتي شانه به شانه پاسبان سبزه‌رو به طرف زندان زير پله مي‌رود، چند اسكناس مچاله‌شده در جيب شلوار بي‌كمربندش فرو مي‌كنم.
ـ فردا صبح دوباره مي‌آيم.
ـ‌ لازم نيست. سركار سلطاني هست! فردا هم بعد از تمام‌شدن كشيك‌اش مي‌آيد در خانه. آن يك جفت جوجه سرور را بده ببرد.
وقتي مي‌خواهم از در گاراژ مانندِ كلانتري بيرون بيايم، از پست پنجره افسر نگهبان را مي‌بينيم كه هنوز مشغول حرف زدن با آن زن جوان تنهاست!
به خيابان مي‌رسم. هوايش با حياط كلانتري فرق مي‌كند. حالا صداهاي پشت‌بام بيش‌تر و راحت‌تر شنيده مي‌شود. 
----------------------------------------------------------------------------
مرتضي سرهنگي سال 1332 در تهران متولد شده است. وي از سال 58 تا 67 با روزنامه‌ جمهوری اسلامی همكاری داشت و از سال 67 تاكنون مديريت دفتر ادبیات و هنر مقاومت حوزه هنری را برعهده دارد. عضويت در شورای سردبیری روزنامه ایران، سردبیري دوهفته‌نامه كمان و نگارش آثار بسياري در مطبوعات و به صورت كتاب در باره دفاع مقدس نيز در كارنامه سرهنگي ديده مي‌شوند.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها

اخبار مرتبط