به روایت کتاب «خرمشهر در جنگ طولانی» (محمد درودیان و دیگران، مرکز مطالعات و تحقیقات جنگ) در گزارشهایی که فرماندهان میدانی عراق برای فرماندهان ردهبالای ارتش خودشان میفرستادند، این جمله چند بار تکرار شده بود که «هیچ نیرویی پیش روی ما نیست، اما ایرانیها هستند، میجنگند و به ما حمله هم میکنند.» مثلاً در شلمچه، نیروهای ژاندارمری و سپاه همراه با داوطلبان مردمی، در دستههای پنج تا شش نفره، عملاً با دستهای خالی از پاسگاههای مرزی دفاع میکردند. آنان چند بار عقب نشستند و یک بار، در ضدحملهای برقآسا مهاجمان را مجبور به فرار کردند. حتی در تعقیب دشمن تا آن سوی مرز رفتند و در یکی از پاسگاههای مرزی عراق، پرچم ایران را به اهتزاز درآوردند. گویا 20 عراقی را نیز اسیر کردند. پیروزی کوچک و ناپایداری بود و نیروهای ما در هجوم بعدی دشمن مجبور به ترک آن پاسگاه شدند، اما جریان حوادث نشان میداد ما حتی اگر شکست بخوریم، جانانه میجنگیم و پا پس نمیکشیم. همین مقاومتهای پراکنده، اما انصافاً دلیرانه و حماسی به عراقی نشان داد به آنچه میخواهند نمیرسند و کار ناممکنی را در پیش دارند.
پرسشی که پیش میآید این است که چرا صدام و کسانی که به او مشاوره میدادند تا این حد ما را دستکم گرفته بودند؟ چرا آنها فکر میکردند پیروزی آسانی در پیش دارند و ایران بدون مقاومت، شکست میخورد و تسلیم میشود؟ یک پاسخ این است که باور داشتند حکومت انقلابی ایران هنوز کاملاً مستقر نشده و نیروی نظامی خودش را سازماندهی نکرده است و از اینرو بسیار آسیبپذیر است. اما دلیل دیگری هم برای خطای محاسباتی آنان وجود داشت. کنت تیمرمن در کتاب «سوداگری مرگ» (ترجمه احمد تدین، انتشارات رسا) درباره این دلیل دوم مینویسد «صدام هنوز روی ستون پنجمی حساب میکرد که رئیس سازمان امنیت او (برزان) به یاری شاپور بختیار در ایران سازماندهی کرده بود. صدام عمیقاً معتقد بود ایرانیان در نخستین ساعات جنگ اسلحه را بر زمین خواهند گذاشت. همدستان ایرانی صدام نتوانستند به او اطلاع دهند که کودتای نوژه در ماه جولای کشف و خنثی شده است. بعد از آنکه نخستین ساعات جنگ سپری شد و ایرانیان تسلیم نشدند، صدام با خود فکر کرد ظرف چند روز آینده جنگ به پایان میرسد و عراق به پیروزی درخشان و کوبندهای دست خواهد یافت. حتی شاید رژیم اسلامی تهران را هم سرنگون کند. اما تهاجم عراق نتیجه عکس داد و به جای آنکه موجب سرنگونی رژیم ایران شود آن را تقویت و تحکیم کرد. حتی تعدادی از طرفداران رژیم سلطنتی در نیروی هوایی هم تصمیم جدی گرفتند که از میهن خود دفاع کنند.»
البته برای برخی از کسانی که در مرز یا شهرهای مرزی با دشمن مواجه شدند، تردیدهایی وجود داشت. قطعاً وجود داشت. نه اینکه ترسیده یا سست شده بودند. بیشترشان میگفتند کمتعداد هستیم و با این عده کم و تجهیزات اندک نمیتوانیم راه پیشروی دشمن را سد کنیم. معتقد بودند باید عقب نشست و با سازماندهی بهتر و نفرات بیشتر، در شرایطی مناسبتر با دشمن مواجه شد. استدلالشان، استدلال نادرستی نبود، اما مجاهدان ما – چه آن زمان و چه بعدتر در ادامه جنگ – نشان دادند اهل دو دو تا چهار تا نیستند و با معیارهای دمدستی و متعارف به ماجرا نگاه نمیکنند. از اینرو کسانی که به هر دلیلی عقب نشستند اقلیت بودند. اکثریت به جنگ، رودرروی دشمن ایستادند و از آنچه باور داشتند به خودشان تعلق دارد دفاع کردند.
در هفته نخست جنگ، مناطقی از غرب و جنوب کشور ما اشغال شد. ما تلفات زیادی دادیم و خسارتهای سنگینی متحمل شدیم. جنگ با همه زشتیها و مصیبتهایش به ما تحمیل شده بود. اما شکست نخورده بودیم. برخلاف پیشبینیهای دشمن متجاوز، شکست دادن ما آسان – یا به عبارت درستتر «ممکن» - نبود. اتفاقاً این بعثیها بودند که در رسیدن به اهدافشان شکست خورده بودند. البته به صراحت از اشتباهی که کرده بودند صحبت نمیکردند، اما از آنچه به زبان میآوردند معلوم بود که گیر کردهاند. بدجوری هم گیر کردهاند. صدام روز ششم جنگ از آتشبس و مذاکره گفت، از اینکه نمیخواهد درگیریها ادامه پیدا کند و حاضر است با ایران درباره اختلافاتی که وجود دارد به گفتوگو بنشیند. امام نه به صدام، که به همه کسانی که منتظر پاسخ ایران بودند گفت ما با صدام صلحی نداریم و از خودمان دفاع میکنیم. دولت هم پاسخ امام را به بیانیهای رسمی تبدیل و اعلام کرد تا زمانی که حتی یک سرباز عراقی در خاک ما باشد، آتشبس و مذاکرهای در کار نخواهد بود.
نظر شما